«نامه ای به شرط سیلی» اما گیرنده نامه شهید شد
نوید شاهد: خط فاو بود اما دلش در خط مقدم. چند بار خواست به خط برود ولی هر بار مخالفت کرده بودند. سرانجام دست به دامان میر حسینی شد. با وساطت او توانست به خواستهاش برسد. وسایل را جمع کرد و آماده حرکت شد. رفت تا با دوستانش خداحافظی کند. با آن ها روبوسی کرد و راه افتاد. در حین حرکت،یادش آمد که پورخسروی را ندیده. با هم دوست صمیمی بودند و دلش میخواست تا با او هم خداحافظی کند. در همین حال و هوا بود که دستی به شانهاش خورد. سر برگرداند و با تعجب پورخسروی را دید؛ پورخسروی در حالی که میخندید پرسید: «داداش!حالا دیگه بدون خداحافظی میخوای بری؟»
همین الان تو فکرت بودم.
همدیگر را در آغوش گرفتند، پورخسروی پرسید: «حالا کجا با این عجله؟»
می خوام برم خط. حالشو داری، بسم الله.
نه داداش!ما همین جا راحتیم. تو برو، انگار که ما رفتیم.
یحیی در حالیکه خنده از لبانش دور نمیشد، گفت: «باشه! ولی بعدا پشیمان نشی ها! راستی پیغامی برای کسی نداری؟»
پورخسروی انگار که چیزی یادش آمده باشه، گفت:«خوب شد گفتی. چند لحظه صبر کن. یه چیزی مینویسم برای غلام حسین شهریاری، زحمتش رو بکش.»
ای به چشم! اما شرط داره.
پورخسروی کاغذ را تا کرد و داد دست یحیی. یحیی نامه را گرفت و گفت:«اما شرطش!»
چه شرطی؟
می دونیم که برای دیدن شهریاری، باید از سه راه شهادت رد بشم. به شرطی نامه را می برم که به ازای هر کلمهای که نوشتی، یک سیلی ناقابل هدیه کنم خدمت غلام حسین خان شهریاری.
پور خسروی که از خنده روده بر شده بود،گفت:«باشه قبول. گور بابای ضرر. فقط مردونه خبرش رو به من هم بده.»
خیالت تخت. دو تا می زنم که زیرش نزده باشم؛ تو را هم از نتیجه کار بی خبر نمیگذارم. چند لحظه بعد آن دو از هم جدا شدند و یحیی راه افتاد به طرف خط مقدم. وقتی رسید، مستقیم رفت طرف سنگر فرماندهی، میر حسینی را دید؛ سلام کرد و با هم روبوسی کردند. میر حسینی با خنده گفت:«بالاخره کار خودت را کردی؟»
حاجی! از برکات وجود شما بود.
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرسید:« راستی! شهریاری را ندیدید؟»
رفته جایی، الان هر جا باشه سر و کله اش پیدا می شه. خیر باشه!
پورخسروی براش نامه فرستاده.
کمی بعد، سرو کله شهریاری از دور شد. یحیی او را در بغل گرفت و با شیطنت گفت:«کجایی مرد؟ خوابی برات دیدم که فرشتگان آسمان به دادت برسند.»
شهریاری در حالی که می خندید، پرسید:«از دوست هرچه رسد، واویلاست. چه خبر؟»یحیی در حالی که نامه را از جیب پیراهنش در می آورد، گفت:« این را پور خسروی داده که برسانم به تو، البته به این شرط که به ازای هر کلمه آن، یکی سیلی ناقابل دریافت کنید.»
یحیی قبول نکرد. مشغول جر و بحث بودند که میر حسینی از سنگر بیرون آمد. وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است خندید و گفت:« اگر من تا فردا صبح ضامن بشوم، قبول است؟» یحیی ماند. سرش را پایین انداخت و گفت:«چشم حاج آقا! این همه به خاطر شما. اما فقط تا صبح.» صبح روز بعد، یحیی برای انجام ماموریت رفت. وقتی برگشت یکراست رفت سراغ میر حسینی، او را داخل سنگر پیدا کرد. میرحسینی با دیدن یحیی،سرش را انداخت پایین. یحیی به شوخی گفت:«سلام حاجی! شنیدم شهریاری تسویه کرده رفته؟»
میرحسینی پرسید:«حتما میخواهی حکم را اجرا کنی؟»
شرمنده دیگه!حالا کجاست؟ دلم براش تنگ شده.
یحیی احساس کرد که حاجی دمغ است. اشک را در چشمان او دید و نگران پرسید:«چیزی شده؟»
شهریاری را بردند عقب.
به خشکی شانس.زخمی شد؟
نه!
نه! پس چی؟
میرحسینی سرش را پایین انداخت. یحیی همه چیز را فهمید. خودش را انداخت تو بغل میر حسینی و زد زیر گریه. میرحسینی آرام گفت:«اولین کسی بود که ضامنش شدم. حاضرم که حکم را درباره من اجرا کنی.» یحیی با گریه از میرحسینی جدا شد و از سنگر زد بیرون. مانده بود که جواب پورخسروی را چه بدهد.