جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۳۵
نوید شاهد - «داستان سکوت حاج کاظم چه بود؟» نام یکی از داستان هاي کتاب «بی نشان» است که نشر شاهد آن را برای نسل نوجوان منتشر کرده است و داستان را اینگونه روایت می کند: فرماندهی به علت ترکش خمپاره ای که به فک او اصابت کرده بود به او اجازه صحبت کردن نمی داد ولی باز هم با همان مجروحیت عقب نشینی نکرد و به جبهه کنار بسجیان بازگشت.

جانبازی که با وجود منع دکتر باز به جبهه می آمد

نوید شاهد: صدای غرش توپ و انفجار خمپاره، لحظه ای قطع نمی شد. آتش خیلی سنگین بود و مسئوولین قرارگاه پیش بینی کرده بودند که دشمن دست به یک پاتک حساب شده بزند.

بچه های تیپ سید الشهدا 7 که حالا حاج کاظم فرمانده آن بود، آماده می شدند تا جلوی عراقی ها بایستند، اما شهادت موحد دانش فرمانده قبلی، حسابی در روحیه آن ها تاثیر گذاشته بود. حاج کاظم در خط  راه می رفت و همه چیز را در کنترل خود داشت. در جواب رزمندگانی که سلام می کردند و برایش دست تکان می دادند، فقط لبخند می زد. هر بار که می خندید درد در همۀ  صورتش می پیچید. خیلی دوست داشت برای دقایقی کنار بسیجی ها بنشیند و با آن ها هم صحبت شود،  اما ترکشی که به فک او خورده بود این اجازه را نمی داد. بچه ها درباره او اشتباه می کردند. حاج کاظم روزۀ سکوت نگرفته بود، بلکه به خاطر مجروحیت، فک او را با سیمی که از بین دندانهایش رد می شد، بسته بودند و او نمی توانست با کسی صحبت کند. کسانی که منظرۀ شهادت موحد دانش را دیده بودند، می دانستند که حاج کاظم هم به وسیلۀ همان خمپاره مجروح شده است. پیکر پاک فرمانده قبلی را راهی  تهران کردند، اما حاج کاظم تا اورژانس بیشتر نرفت و از دکترها خواست او را سرپایی مداوا کنند که هرچه زودتر به خط برگردد. هرچه دکترها و پرستارها گفتند که حال شما خوب نیست و باید به عقب منتقل شوید، به  خرجش نرفت و در جواب آن ها گفت: «بسیجی ها در خط مقدم هستند و انتظار فرمانده شان را می کشند؛ من باید برگردم.»

حاج کاظم تا انتهای عملیات در خط ماند و همین ایستادگی او بود که دشمن را به ستوه آورد. رادیو عراق  در اوج عملیات والفجر 2 چند بار نام حاج کاظم را برد و به او دشنام داد.

گویا ایستادگی او با تن مجروح و بی آنکه بتواند کلمه ای بر زبان بیاورد، برای عراقی ها خیلی گران تمام شده و این ایستادگی آن ها را حسابی عصبانی کرده بود.

چند روز بعد وقتی حاج کاظم داشت از بیمارستان مرخص می شد، عده ای از دوستان با گل و شیرینی به عیادتش آمدند. حاج  کاظم که تازه شروع به صحبت کرده بود، گفت: چه خوب است که آدم نتواند صحبت کند. این طوری نه غیبت می کنی، نه تهمت می زنی و نه دروغ می گویی.

به قول سعدی:

زبان بریده به کنجی نشسته صمُ بکم                به از دمی که نباشد زبانت اندر حکم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده