کرامات شهدا / مستجاب الدعوه
نوید شاهد: به همراه برادر مصطفی موحدی برای کنترل سنگرها و مسیر می رفتیم که دیدیم علی آقا هشت نفر از بچه ها را دور خود جمع کرده و برایشان قرآن می خواند. تا برادر موحدی رفت که تیربار را کار بگذارد، پیش خودم گفتم: به جمع صمیمی بچه ها عرض ادبی بکنم. نرسیده به بچه ها پوست هندوانۀ بزرگی به زمین افتاده بود. تعجب کردم. چون آن زمان تدارکات به این سادگی ها نبود که بتواند هندوانه به جزیرۀ مجنون بیاورد. سلامی کردم و گفتم: خیر است هندوانه از کجا رسیده است؟ گفتند: از دعای علی آقا به ما رسیده! سوال کردم: یعنی چه؟ تعریف کردند: کلاس قرآن علی آقا که تمام شد، هر کس چیزی هوس کرد. علی آقا گفت در این گرما اگر خدا برساند، فقط یک هندوانۀ خنک می چسبد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم یکی از بچه ها به هندوانۀ بزرگی در نهر آب افتاد. اول فکر کردیم پوست هندوانه است. اما وقتی با تکه چوبی آن را از نهر بیرون آوردیم، دیدیم هندوانه ای به وزن هفت هشت کیلو است. به محض اینکه علی آقا هندوانه را دید، با دست به سرش کوبید و فرار کرد.
علی در آن لحظه و در بین بچه ها شرمنده و سر به پایین نشسته بود. انگار خجالت می کشید به چشم کسی نگاه کند. من آنجا با روح بلند او آشنا شدم و دانستم که روزگاری یکی از مردان نمونۀ جنگ خواهد شد. شهید علی ماهانی بعدها به لقاء معبودش رسید.
روزی دیدم علی آقا کنار منبع آب مشغول وضو گرفتن است. یادم افتاد یک انگشتری عقیق را که از مشهد مقدس برایش آورده ام هنوز به او نداده ام. همین طور که مشغول وضو بود، انگشتری را تقدیمش کردم. یکباره رنگ از رویش پرید. تعجب کردم و پرسیدم: علی آقا مثل اینکه ناراحت شدید؟ سوغات مشهدی آقا امام رضا را قبول نمی کنید؟ وقتی حالش جا آمد گفت: نه ناراحت نشدم. درست همان لحظه که شما انگشتری را پیش آوردید با خود گفتم: کاش من هم یک انگشتری عقیق داشتم تا از ثواب آن بی بهره نمانم.
هر وقت فشارهای روحی عذابم می داد می رفتم سراغ علی آقا. وقتی می گفتم به چه دلیل آمده ام، فقط نگاه می کرد. همان نگاه و آرامش و اطمینان که در حرکات او بود، دلم را آرام می کرد. چه رسد به اینکه دو آیه از قرآن هم بخواند و قسمتی از آن را تفسیر کند.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی / غلامعلی رجایی / ناشر: نشر شاهد