اسرار جنگ تحمیلی به روایت اُسرای عراقی
یکی دو روز بعد از عملیات جبهه طاهری هشت نفر از بسیجیهای اسیر را به موضع ما آوردند. همه آنها بچه بودند. سنشان بین دوازده تا چهارده سال بود. من و چند نفر از سربازان دیگر مأمور شدیم بسیجیهای اسیر را به مقرّ ضدّ اطلاعات ببریم.
در ضد اطلاعات یک ستوانیار از بسیجیها بازجویی میکرد. نام ستوانیار را فراموش کردهام ولی اهل شهر دیاله بود. ستوانیار فارسی نمیدانست. 2 سرباز عراقی که فارسی میدانستند ترجمه صحبتها را بر عهده گرفتند. قبل از شروع بازجویی ستوانیار نگاهی به بسیجیها کرد و به ما گفت: «اینها را ببینید و قدر ارتش عراق را بدانید. قدر صدام حسین را بدانید. این بچهها را رژیم اسلامی ایران به زور به جبهه فرستاده است چون اصلا نیرو ندارند. ارتش ایران را ما نابود کردیم و آنها مجبورند از این بچههای بیگناه در جبهه جنگ به عنوان سرباز استفاده کنند.» و حرفهایی از این قبیل. با این حرفها میخواست به ما روحیه بدهد اما بعد از چند دقیقه بازجویی وضع طور دیگر شد. ابتدا از آن پسرک که از همه کوچکتر بود پرسید: «برای چه به جبهه جنگ آمدهای؟» پسرک گفت آمدهام خاک وطن اسلامیم را از لوث وجود شما پاک کنم و به جنایتکاری شما در وطنم خاتمه دهم.» سرباز کرد ترجمه کرد. رنگ از صورت ستوانیار پرید. حرفی نزد، چند دقیقه به این بسیجی نگاه کرد.
روی سینه او با ماژیک نوشته شده بود «تیپ کربلا». ستوانیار بازجو با کنجکاوی پرسید: «روی سینه تو چه نوشته؟» و بعد از گرفتن پاسخ سری تکان داد و گفت: «خوب پس آمدهاید که به کربلا تجاوز کنید.» پسرک بسیجی گفت: «شما اشتباه میکنید. ما اصلاً به کربلا تعلق داریم و برای همین است که حتی یک تیپ به اسم کربلا داریم.» ستوانیار با عصبانیت گفت: «اینها را بیرون ببرید. دیگر نمیخواهم اینها را ببینم.»
من و 2 سرباز مراقب، بسیجیهای شما را از مقر بیرون آوردیم.
آنها بسیار خسته و گرسنه بودند. چند نفر از آنها زخمهای جزئی داشتند و لباسشان خونی بود. ما برای اسرای شما بیسکویت آوردیم و همه با هم خوردند. آنها پابرهنه بودند. حتی دمپایی هم نداشتند. چند نفر از سربازان مؤمن، وقتی بسیجیهای معصوم شما را دیدند گریه کردند. من به خوبی از آنها مواظبت کردم و بعد از ساعتی یک کامیون آنها را به پشت جبهه منتقل کرد.
واحد ما قبل از آمدن به شلمچه مدتی در منطقه «کورموش» در غرب کشور شما بود. بعد از آن که عراقیها فهمیدند نیروهای اسلام میخواهند خرمشهر را آزاد کنند نیروهای ما را از غرب به جنوب آوردند.
در منطقه «کورموش» دوستی داشتیم به نام «عبدالکریم قاسم» که سرباز وظیفه بود. او از ستوانیاری که در مقر تیپ بود نقل کرد که روزی سرباز وظیفهای به نام «صباح عبدالستار» اهل شهر «کوت» به طور تصادفی یک جیپ غذای نیروهای شما را به اتفاق 2 نفر سرباز اسیر میکند و آنها را به مقرّ تیپ میآورد و به همین خاطر به او درجه ستوانیاری میدهند. آن 2 نفر سرباز شما را هم بعد از بازجویی اعدام میکنند، که قبر آنها در کنار جاده قصرشیرین به «کورموش» است.
البته سرباز «صباح عبدالستار» در حمله خرمشهر با ما بود. او توانست فرار کند. حالا نمیدانم زنده است یا مرده، شاید هم اسیر باشد، خبری از او ندارم.
فرمانده تیپ ما سرهنگ «دحام راضی العسل» روزی به اخباری که به صورت اطلاعیه از سر فرماندهی کل نیروهای مسلح به او رسیده بود و حاوی آمار تلفات و ضایعات بود اعتراض کرد و گفت: «این اطلاعیه دروغ است. تلفات و ضایعات ما بیشتر از این بوده است.» فقط همین حرف باعث شد که بعد از چند روز او را از جبهه دستگیر کردند و به زندان ابوغریب بغداد بردند چند نفر او را در این زندان دیده بودند. عراق همین طور است. یک حرف برخلاف صدام عقوبت اعدام دارد، یا زنان طویل المدت.
چند نفر را میشناختم که آنها را سازمان امنیت عراق اعدام کرد. اسم آنها را برای شما میگویم: «حسین صحن» دانشجوی پزشکی، «جواد کاظم» دانشجوی دانشکده فنی، «عامر شداد» دانشجوی دانشکده فنی، «محمد جبار» دانشجوی علوم، «صباح خفیه» دانشجوی فنی و «فاضل بکیم» دانشجوی کشاورزی که البته فاضل به گمانم در زندان باشد.
وقتی به شلمچه آمدیم 2 ماه پشتیبان نیروها بودیم. فرمانده گردان ما سرگرد ستاد مأموم «قاسم عبدالرحمن» بود. به واحدهای ما ابلاغ کردند نیروهای ایرانی حمله کردهاند و باید هرچه زودتر قوای کمکی به خط مقدم برسد. ما بلافاصله آماده حرکت شدیم و به شلمچه آمدیم و رفتیم به خط اول. آتش توپخانه شما خیلی دقیق و سنگین بود، باعث تعجب همه بود که چطور توپخانه اینقدر هدفها را میزند. در همان دقایق اول عدهای از سربازها فرار کردند. فرمانده گردان دستور داد تمام اسلحهها تیراندازی کنند تا آتش روی نیروهای شما سنگین شود و مانع ایجاد کند. هر لحظه وضعیت ما خرابتر میشد. بالاخره فرمانده سرگرد مأموم «قاسم عبدالرحمن» موقعیت را غیر قابل مقابله دید و در فرصتی فرار کرد. به دنبال او عده زیادی از سربازان و درجهداران هم فرار کردند. من و 2 نفر از دوستانم به نامهای سرباز موسی و گروهبان دوم اسماعیل ماندیم. به آنها گفتیم «شما چه نظری دارید؟» گفتند «میخواهیم تسلیم شویم.» سه نفری داخل یکی از سنگرها مخفی شدیم و منتظر رسیدن نیروهای شما ماندیم. تقریبا یک ربع ساعت گذشته بود که 2 نفر پاسدار موتور سوار آمدند. با یک پارچه سفید به آنها علامت دادیم جلوتر آمدند پاسدار راننده موتور سنش کم بود و ریش نداشت. دیگری کمی بزرگتر بود. آنها به طرف ما آمدند. دستهایمان را بالا بردیم. پاسدار بزرگتر از ترک موتور پایین آمد و اسلحههای ما را بازدید کرد و متوجه شد که ما حتی یک گلوله هم تیراندازی نکردهایم. بعد ما را بوسید و گفت: «نترسید. شما در حمایت اسلام هستید.» بعد به اتفاق آن پاسدار بزرگتر پیاده به مقرّ شما آمدیم. در آنجا به ما غذا و آب دادند. سپس به اهواز منتقل شدیم و چند روز بعد به تهران آمدیم.
خدا را شکر میکنم که زنده هستم و امیدوارم هرچه زودتر نابودی صدام را ببینم.