زندگی نامه شهید رضاقلی وفایی اقدم فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشکر مکانیزه 31 عاشورا
دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۱۷
شهید رضاقلی وفایی اقدم هفدهم اردیبهشت ماه 1364 در اثر اصابت گلوله خمپاره به قایق له شهادت رسید.
نوید شاهد: رضاقلى وفايى اقدم، فرزند على اكبر در سال 1335 در خانواده اى مذهبى و متوسط در شهرستان مراغه به دنيا آمد. به هنگام تولد، پدر رضاقلى در تبريز كارمند بهدارى بود.
خانواده وفايي اقدم در يك منزل استيجاري در تبريز به سر مي بردند . مادرش
خانم بتول زورمند واحد در خصوص دوران بارداري دومين فرزندش رضاقلي نقل مي
كند : در زماني كه رضا را شش ماهه حامله بودم به علت شدت بيماري در
بيمارستان بستري شدم در حالي كه به خاطر سلامتي بچه بسيار نگران بودم .
وقتي پزشك معالج بي تابـي مرا ديد گفت : « اين قدر نگران نباش بچه شما به
سلامتي به دنيا مي آيد . »
او از عنوان جواني با مسائل مذهبي آشنا بود و مرتب در جلسات سخنراني مذهبي در مساجد و محافل مذهبي حضور مي يافت . مادر وي نقل مي كند :
زماني كه امام خميني (ره) به نجف تبعيد شده بود ، قرار بود جهت زيارت به كربلا برويم . هنگام خداحافظي رضا گفت : « از شما درخواستي دارم . اول اينكه چند نفر از دوستان من توسط رژيم شاه به علت اجراي تئاتر عليه رژيم دستگير شده اند ، براي آنها نزد امام حسين (ع) دعا كنيد تا آزاد شوند . دوم اينكه وقتي به عراق رسيديد حتماً به محضر آقاي خميني برويد . » من در آن زمان حضرت امام (ره) را نمي شناختم . گفتم من ايشان را نمي شناسم و پدرش نيز گفت كه اگر نام ايشان را به زبان بياوريم ما را دستگير مي كنند . ولي رضا مرتب اصرار مي كرد كه حتماً ملاقات حضرت امام (ره) برويم .
با تشكيل گروه هاي مختلف تئاتر و اجراي نمايشهاي گوناگون در مدرسه و شركت در جلسات قرآن و نماز جماعت ديگران را به مسائل اعتقادي - مذهبي تشويق مي كرد . يكي از دوستانش در خصوص فعاليتهاي انقلابي و شجاعت و جسارت وي چنين نقل مي كند :
اوايل سال 1357 زماني كه راهپيمايي هاي مختلفي عليه شاه صورت مي گرفت ، ما بيشتر در مساجد تجمع مي كرديم و يا در راهپيمايي شركت مي كرديم . در يكي از آن روزها با رضا به مسجد رفته بوديم . جمعيت زيادي در مسجد تجمع كرده بودند و روحاني در بالاي منبر سخنراني مي كرد . در يك لحظه روحاني در بين سخنراني اش مكث كرد ، در همين حال بلافاصله رضا بلند شد و با صداي بلند براي سلامتي حضرت امام (ره) صلوات فرستاد و اين اولين صلوات بود كه در شهر مراغه به طور علني براي حضرت امام (ره) نثار شد .
قبل از انقلاب وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از اتمام اين دوره و كسب مدرك فوق ديپلم در شهرستان مراغه و آذرشهر و تبريز به شغل معلمي پرداخت . در دوران تحصيل در دانشسراي تربيت معلم با يكي از همكلاسي هايش به نام خانم مهرانگيز تجاري ، اهل تبريز آشنا شد كه اين آشنايي به ازدواج انجاميد . ازدواج آنان در كمال سادگي و با صد هزار تومان مهريه پاگرفت و زن و شوهر با شغل معلمي زندگي مشترك خود را آغاز كردند .
همزمان با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در رشته تاريخ دانشگاه تهران پذيرفته شد ولي به خاطر حضور در جبهه از ادامه تحصيل بازماند . سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و با گذراندن دوره هاي آموزش نظامي به جبهه كردستان ( شهر مهاباد ) اعزام شد و پس از مدتي به شهر مياندوآب رفت . در اين زمان مسئوليت روابط عمومي سپاه مراغه و پس از آن اطلاعات سپاه مراغه را عهده دار گرديد و عمليات مختلف سپاه مراغه را فرماندهي مي كرد . علاقة او به تحصيل سبب شد كه بار ديگر در دانشگاه تربيت معلم تبريز در رشته ادبيات فارسي در سال 1362 پذيرفته شود و تا اسفند 1363 اين دوره تحصيلي را ادامه داد . در همين دوره عضو فعال انجمن اسلامي دانشگاه بود . مشغله زياد و حضور مستمر در جبهه هاي جنگ سبب شد كه با وجود دارا بودن دو فرزند پسر به نامهاي احمد و مصطفي ، كمتر در خانه حضور داشته باشد و همواره از اين مسئله اظهار نارضايتي مي كرد . در نامه اي از جبهه براي همسرش نوشت :
زندگي اينطور است ، عده اي در رفاه و هميشه در كنار زن و بچه و پدر و مادر ، اما بي هدف و بي جهت و آخرتش هيچ ! و عدة ديگري مثل من نه پدر خوبي هستند كه حق پدري را بتواند ادا كند نه همسر خوبي ، چه در سفر چه در حضر در تبريز هم نمي توانستم به شما برسم ، در سفر هم اين جوري است ، آدم گاهي شرمنده همسر مي شود ، اما همه اينها به يك چيز مي ارزد و در برابر يك چيز قابل تحمل است و آن هم حفظ اسلام و تلاش در بقا و اعتلاي اسلام است .
مسئوليتهاي مختلفي در پشت جبهه داشت : مسئول بازداشتگاه سپاه تبريز و يكي از بخشهاي اطلاعات سپاه منطقه پنج كشوري بود و در دادگاه انقلاب اسلامي تبريز نيز عنوان بازپرس و داديار داشت ، به همين خاطر بارها مورد ترور منافقين واقع شد . در جبهه هاي جنگ بسيار شجاع و دلير بود . در اين باره يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در مالكية سوسنگرد بوديم و عراقي ها پس از تصرف هويزه به سوي سوسنگرد در حال حركت بودند و بستان نيز در دست دشمن بود . هنگام شب در سوسنگرد بوديم كه متوجه شديم بر اثر اصابت گلولة تانك دشمن منبع آب مالكيه منهدم شده است و عراقي ها گروه گروه به سمت نيروهاي ايراني مي آيند و با شليك گلولة تانك در حال پيشروي هستند . بچه ها با اينكه به شدت مقاومت مي كردند ولي به دليل پيشروي سريع نيروهاي دشمن مستأصل شده بودند و تصميم گرفتند كه به سمت سوسنگرد عقب نشيني كنند . در اين وضعيت رضا وفايي مسئول گروه ، راضي به عقب نشيني نشد و هر لحظه پيشروي دشمن بيشتر مي شد و كم مانده بود كه بين ما و دشمن جنگ تن به تن صورت گيرد . در اين حال آقا رضا گفت كه « من چشمانم را مي بندم هر كس خواهد مي تواند از صحنة درگيري عقب نشيني كند ولي من مي مانم و هر كس خواست مي تواند با من بماند . » وقتي روحية ايشان را ديديم تصميم گرفتيم تا آخرين لحظه بجنگيم اما پس از آن فرماندة سپاه منطقه صلاح را در عقب نشيني ديدند و ما نيز به سوسنگرد عقب نشيني كرديم .
او با وجود داشتن سمت فرماندهي بسيار فروتن و متواضع بود و همواره خود را يك بسيجي ساده مي دانست . دوستان وي نقل مي كنند كه همواره سعي مي كرد با بچه ها انس و الفت داشته باشد و آنقدر با بچه ها صميمي شده بود كه حضور يك مقام بالاتر را در بين جمع احساس نمي كردند و ته ماندة غذاي بچه ها را مي خورد . در تمام كارها پيشرو بود به صورتي كه يكي از دوستانش نقل مي كند :
بعد از اتمام آموزش نظامي قرار بود به جزيرة مجنون برويم . آنجا لازم بود كه گونيها را پر از خاك كنيم تا از تيررس مستقيم دشمن در امان باشيم . آقا رضا اولين كسي بود كه خودش اقدام به اين كار كرد و به هيچ كس هم نگفت كه براي كمك بيايد .
حتي هنگامي كه پل هاي موجود [ پلهاي خيبر ] در جزيره مجنون آتش گرفت به سرعت همراه بچه ها به ترميم و تعويض پلهاي سوخته اقدام كرد .
در خصوص ديگر خصوصيتهاي رفتاري وي دوستانش نقل مي كنند :
قبل از انقلاب بسيار دوست و رفيق داشت و اين كه يك نفر اينقدر مورد توجه ديگران باشد براي من عيب بود . بعدها فهميدم كه ايشان به بچه ها مي گفت : « هر كس مي خواهد با من دوست باشد بايد به نماز جماعت برود و به اين طريق در آن زمان خيلي از بچه ها را به سمت مساجد مي كشاند . »ايشان فرمانده گردان حبيب بن مظاهر بود و امكان استفاده از بسياري از امكانات را داشت ولي هيچگاه از امكاناتي كه از پشت جبهه براي منطقة جنگي ارسال مي شد استفاده نمي كرد . همچنين در خصوص وظيفه شناسي اش به ياد دارم كه مدتي احساس كردم كه در طول شبانه روز فقط دو ساعت ( از 2 الي 4 صبح ) مي خوابد . وقتي به ايشان گفتم كه اين مقدار براي استراحت شما كافي نيست ، در پاسخ گفت : « به دليل مسئوليتي كه دارم اگر زياد بخوابم ممكن است اگر خبري شود بي خبر بمانم و به وظايفم خوب عمل نكنم . »
بسيار كم غذا مي خورد و سر سفره به مختصر طعامي بسنده مي كرد . وقتي علت را پرسيدم ، گفت : « شكم پر مانع عبادت انسان است و معرفت و شناخت را از انسان سلب مي كند . »
به نظم و انضباط بسيار تأكيد داشت و هيچگاه اجازة بي نظمي به نيروهايش نمي داد . اين موضوع را همة بچه هاي گردان مي دانستند و همواره سعي مي كردند با انضباط باشند . خاطرم هست يك بار يكي از نيروها مرتكب بي انضباطي شد و بلافاصله وي را ترخيص كرد و با قاطعيت با اين مسئله برخورد كرد . در عين حال زماني كه در جزيرة مجنون بوديم پد 6 بر عهدة گردان ما بود و جلوتر از اين پد در ميان نيزارها پنج الي شش پاسگاه داشتيم . فرماندة يكي از اين پاسگاه ها فردي به نام علي اسدي كيا بود كه همواره به طور منظم گزارشهاي خود را براي ايشان ارسال مي كرد . زماني كه آقا رضا اين گزارشها را مطالعه مي كرد دائماً به من مي گفت : « چقدر آقاي اسدي كيا منظم و دقيق است و خيلي عالي گزارش تهيه مي كند . » و مرتب وي را تشويق مي كرد و از ايشان تعريف مي كرد .
روز نيمه شعبان بود . كه به اهواز رفتيم آقا رضا براي پدرش كه اتفاقاً در اداره بود زنگ زد . در حالي كه نمي دانستيم روز تعطيل است بعد از اتمام مكالمه گفت : « چند مطلب را مي خواهم به شما عرض كنم . » گفت : « من موقع آمدن به جبهه كلاً چهل هزار تومان پول داشتم . مي داني اينها را چكار كردم ؟ » گفتم نه ! گفت : « از اين مقدار بيست هزار تومانش را به جبهه كمك كردم و بيست هزار تومان ديگر را براي بازسازي قصر شيرين كه به عهده استان آذربايجان شرقي است دادم . ديگر هيچ پولي در خانه ندارم . با ارزش ترين چيزي كه در خانه داشتم يك دستگاه يخچال بود كه آن را به يكي از دوستانم كه تعداد فرزندانش زياد بود ، دادم . » بعد گفت : « هيچكس اين مطلب را نمي داند حتي پدرم . »
من و آقا رضا در يك سنگر بوديم و دائماً در كنار هم به سر مي برديم . همواره با خود زمزمه اي مي كرد ولي من چيزي از آن متوجه نمي شدم و خجالت مي كشيدم از ايشان بپرسم . بالاخره يك روز پرسيدم با خود چه زمزمه مي كنيد . براي من هم بخوانيد . گفت : « شعري بر ذهنم حك شده است كه آن را مي خوانم . » و اين طور خواند :
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
سر نه عجب ، داشتن سر عجب است
و افزود : « دوست دارم من نيز همانند حضرت امام حسين (ع) سر خود را از بدن جدا كنم و به خدا تقديم كنم . »
در تاريخ 17 ارديبهشت 1364 جهت تعويض و تعمير پلهاي خيبر در
جزيرة مجنون درخواست قايق بزرگ كرده بود تا به وسيله آن با تعداد بيشتري
از بچه ها سريع تر آماده سازي پلها را انجام دهد و اين درخواست دير عملي
شد . بنابراين خودش به همراه چهار نفر ديگر سوار قايقي شد و به تعمير پلها
پرداخت . اين كار از صبح زود تا ظهر به طول انجاميد . حدود ساعت سه بعد
از ظهر ، دشمن مواضع آنها را شناسايي كرد و اقدام به شليك خمپاره كرد كه
سه گلولة خمپاره به قايق آنها اصابت كرد و در اثر آن سر وفايي اقدم از
بدنش جدا شد و به شهادت رسيد . پيكر وي به همراه پيكرهاي سه شهيد ديگر (
شهيد عسگر خلفي ، شهيد متذكر و رانندة قايق ) همراه قايق به زير آب رفت و
مدت بيست و چهار الي سي ساعت در آب ماند و پس از سي ساعت اجساد آنها توسط
يكي از دوستان وي پيدا شد .
شبي كه فرداي آن رضاقلي وفايي به شهادت رسيد من و ايشان به اتفاق به اهواز رفتيم . در آنجا بوديم كه ايشان گفت : « مي خواهم به حمام بروم ولي مي ترسم اگر به حمام بروم ماشيني كه در اختيار ماست و متعلق به بيت المال است آسيب ببيند . » به ايشان گفتم كه مسئله اي نيست و من كنار ماشين مي ايستم و مراقب هستم . ايشان قبول كرد و پس از اينكه از حمام آمد حدود ساعت يك بامداد بود كه به سنگر رسيديم . بسيار تشنه بود و پس از اصرار برايش چاي درست كردم و بعد خوابيدم . در عالم رويا ديدم كه آقا رضا به همان صورتي كه همواره مي نشست ، نشسته است و به من مي گويد دفتر آمار بچه ها را بده . و من سريع دفتر را به ايشان دادم . پس از ورق زدن دفتر روي پنج نفر از اسمها كه در دفتر بود دست گذاشت و گفت اينها رفتني هستند و سپس دفتر را به من پس داد . وقتي بيدار شدم ديدم ايشان بيرون از سنگر است . نماز صبح را با هم خوانديم . سوار قايق شد و براي تعمير پل رفت و زماني كه به همراه سه نفر ديگر به شهادت رسيد متوجه تعبير خواب خود شدم .
مزار شهيد رضاقلي وفايي اقدم در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه واقع است .
نظر شما