شهید سيدخليل بهشتى: عروسی من در جبهه و عروس من شهادت است
سيد خليل بهشتى مسأله گو در 1 فروردين ماه سال 1343 در مشهد به دنيا آمد.. به همراه خانواده در خانهى مادر بزرگ خود زندگى می کردو به ايشان انس بسيارى گرفته بود و او كه زنى مؤمن و معتقد بود سعى می کرد بچه ها را مانند خودش بار آورد.
تحصيلات ابتدايى را در دبستان «رام» گذراند. تحصيلات پدرش ششم ابتدايى قديم و مادرش خواندن و نوشتن بود. با اين وجود خليل بسيار موفق بود و معلمان هميشه از او راضى بودند. چندين بار نيز گواهى حسن اخلاق از مدرسه دريافت نمود.
قبل از رسيدن به سن تكليف شروع به خواندن نماز كرد. زمانى كه بزرگ تر شد، بيشتر به مساجد می رفت و در نمازهاى جماعت شركت می کرد. در منزل دوره قرآن داشتند و خليل در اين دوره ها قرآن را به خوبى فرا گرفته بود.
پس از اتمام دبستان به «مدرسهى رضائيه» رفت كه اين دوران مصادف با آغاز جنبش هاى انقلابى در سطح شهرها بود. در بسيارى از تظاهرات و تحصنات حضور مى يافت. در مراسم مختلف ادعيه شركت می کرد و به زيارت ثامن الائمه(ع) و گاهى نيز به روضه خوانى ها می رفت.
به ورزش فوتبال علاقه مند بود كه بعضى اوقات به آن مى پرداخت. اهل نقاشى بود و روى پارچه نقاشى می کرد. خط خوبى نيز داشت.
از زمانى كه توانست روى پاى خود بايستد، كار كردن خارج از خانه را آغاز كرد. كارگر هتل خيام بود و خياطى نيز می کرد و بدين ترتيب اوقات فراغتش را مى گذراند.
با پيروزى انقلاب و بعد از اين كه عضو بسيج شد، در مسجد سنگى - واقع در بلوار طبرسى مشهد - به كار پلاكارد نويسى، خطاطى و ترسيم تصوير امام(ره) پرداخت. او روز به روز با انقلاب مأنوس تر می شد.
با وجود همه اين كارها، توجه به پدر، مادر و خانواده را نيز از ياد نمى برد. در كارهاى منزل به مادرش كمك بسيارى می کرد. با پدر و مادرش خوش رفتار و با خواهرها و برادرهايش مهربان بود. بسيار دست و دلباز بود.
پس از شروع جنگ تحميلى - در حالى كه محصل سال دوم دبيرستان دكتر شريعتى بود - درس را رها كرد و به ميدان مبارزه شتافت. عقيده داشت: «اگر بر دشمن فايق آييم، براى درس خواندن فرصت هست.»
براى گذراندن خدمت سربازى خود را به سپاه معرفى كرد. پس از گذراندن دورهى آموزشى در بجنورد جهت يارى رساندن به رزمندگان اسلام در جبهه هاى حق عليه باطل، راهى ايلام شد.
براى شركت در هر عملياتى داوطلبانه به خط مقدم می رفت. اواخر خدمتش بود كه عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شد و بعد از آن به صورت پى در پى در جبهه ها حضور يافت. بيشتر در جبهه جنوب بود و چند بار نيز به مناطق غرب و كردستان رفت.
هربار كه مجروح می شد در صورت سطحى بودن جراحات، در منطقه می ماند و براى درمان به شهر نمی رفت. يك بار در عمليات والفجر بر اثر اصابت گلوله به صورت به شدت مجروح شد. به طورى كه بعد از چند روز بسترى شدن در يكى از بيمارستان هاى يزد براى درمان كامل به مشهد منتقل شد و تا بهبودى كامل آن جا ماند و پس از آن دوباره به منطقه بازگشت.
او توانست به تنهايى و بدون ديدن آموزش خاصى وارد اطلاعات شود. پس از گذراندن دورهى كارآموزى، به سرعت پيشرفت كرد و پس از طى دوره اى بسيار كوتاه توانست به عنوان مربى واحد اطلاعات مطرح شود و مسئول آموزش واحد اطلاعات لشكر 5 نصر گرديد. علاوه بر اين در غواصى نيز مهارت داشت.
فردى خالص، بىريا و افتاده بود. در مقابل مسئولين مطيع و با زيردستان مهربان و دوست بود. به اسرا نيز رحم می کرد. آهسته و اندك سخن می گفت. اما همين سخنان اندك، پربار و مفيد بود. با شيوايى خاصى در گفتار، از انقلاب و جنگ دفاع می کرد. بيشتر از آن كه حرف بزند عمل می کرد. هميشه راحتى ديگران را به راحتى خودش ترجيح مى داد. براى حل مشكلات ديگران تا حد توانش كمك می کرد.
عاشق خدمت كردن بود. از خدمت به خانواده گرفته تا خدمت به مردم و هركس ديگر. فعال و پرتلاش بود و می کوشيد كه كارهاى محوله را به بهترين نحو انجام دهد.
يكى از همرزمانش به نقل از او می گويد: «وقتى سعى می کنم حُسن كارم را افزايش دهم، روحيه ام با نشاط تر می شود و انرژى بيشترى را در خود حس می کنم؛ چه در امور آموزشى چه در عمليات و غيره.»
هرگز دروغ نمی گفت. نماز اول وقتش هيچگاه ترك نمی شد. به امام خمينى خيلى علاقه داشت و هميشه از ايشان سخن می گفت و شخصيت ايشان را توصيف می کرد. همواره به برادران و خواهرانش در مورد درس و انجام فرايض دينى سفارش می کرد و از خواهرانش مىخواست كه حجاب اسلامى را رعايت كنند.
در جبهه امام جماعت بود. در آن جا براى خودش خلوتى داشت كه كمتر كسى متوجه آن می شد. به نماز كه مى ايستاد، انگار روحش به پرواز در مى آمد و اللهاكبر كه می گفت، ديگر خليل، خليل قبلى نبود.
با خداى خود چنين راز و نياز می کرد: «خدايا، مرا از بلاى غرور و خودخواهى نجات ده تا حقايق وجودم را ببينم و جمال زيباى تو را مشاهده كنم.» و آرزو می کرد كه گمنام بميرد.
خصيصه اى كه تمام آشنايان - از خواهر و مادر گرفته تا دوستان و همرزمانش - به وجود آن در خليل معتقدند، جذابيت اوست.
حسين حيدرى - يكى از همرزمانش - می گويد: «خليل جاذبه داشت و اين جاذبه در چهرهاش نبود؛ بلكه در درونش بود.»
اهل دوست و رفيق نبود. دوستان او همان رزمندگان و بچه هاى جبهه و جنگ بودند. به مرخصى كه مى آمد نامه هاى همرزمانش را به خانواده هايشان می رساند. به صله رحم اهميت مى داد. به افراد پير كمك می کرد و احترام زيادى براى آنان قايل بود.
هرگز از سختى كار خسته نمی شد. می گفت: «اگر در زير رگبار مسلسلها سوراخ سوراخ شوم، اگر تكه تكه شوم، اگر در خون خويش بغلطم، خواهم گفت كه دست از اين انقلاب نمی کشم، از دينم، از قرآنم، از وطنم و از انقلابم دفاع می کنم.»
تمام رفتار و اعمالش نشانگر روحيه شهادت طلبى او بود. او اين عشق به شهادت را در وصيتنامه اش اينگونه بيان می کند:
«عروسى من در جبهه و روز شهادتم روز دامادى من است. عروس من شهادت است. صداى توپ و گلوله و خمپاره خطبه ى عقد مرا خواهند خواند. با خون سرخم خود را براى معشوقم آرايش خواهم كرد و در غلغله ى شادى مسلسلها و بارش نقل هاى سربى در حجله ى سنگر، عروس شهادت را به آغوش خواهم كشيد.»
قبل از شركت در آخرين عمليات، براى مراسم عقد خواهرش به مشهد آمد و پس از آن بار ديگر به منطقه بازگشت، او خواب شهادتش را ديده بود؛ ديده بود كه راه كربلا را پيدا كرده و به سوى آن پرواز می کند.
خطاب به خواهرش گفته بود: «به كورى چشم منافقين، در شب هفت من عروسى كن تا دشمن بداند كه ماكيستيم و بداند كه شهادت ميراث ماست.»
توصيه كرده است : «براى از دست دادن من غصه يا افسوس نخوريد كه شهادت حد نهايى تكامل انسان است.»
همرزمش درباره آخرين خاطره خود از خليل می گويد: «آن شب خليل به شكلى دعا می کرد كه من واقعاً تعجب كردم. خيلى طولانى شده بود. سر به سرش گذاشتم و گفتم: ديگر نمی گذارم بروى خليل روبه من كرد و گفت: « من فردى گنهكار هستم و مىخواهم كه امشب خدا توبه ام را بپذيرد و اگر پذيرفت، من به سحر نرسم.»
خدا نيز چنين خواست و او را به سوى خود فرا خواند. در تاريخ 22/12/1363 در جزيره مجنون و در حين عمليات بدر بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
وصيت كرده: «در كنار عكسى كه بر سر مزارم خواهيد گذاشت، بنويسيد: اين است يكى از رهروان حسين(ع).»
شهادت او اثرات مثبت و سازندهاى در اطرافيان داشت. بسيارى از آشنايان وى متحول و برادرانش در جهت ادامه راه او رهسپار ميادين نبرد شدند.
پيكر پاكش در بهشت رضاى مشهد به خاك سپرده شد. او خطاب به خانواده و ديگر كسانى كه وصيتنامهى او را مىخوانند می گويد:
«به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا دردِ اين جهان باشد
براى من مگرى و مگوى دريغ دريغ
به دام ديو درافتى دريغ آن باشد
جنازهام چو بديدى مگوى فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد.»
منبع: پرونده کارگزینی شاهد، سرگذشت پژوهی، پرونده فرهنگی شاهد