شهیدی که قبل از شهادت سه مرتبه غسل شهادت کرد
محمدعلى حافظى عسگرى در هفتم خرداد ماه 1331 در مشهد متولد شد.
شهید عسگری به صورت شبانه تا كلاس ششم درس خواند، اما ديگر ادامه نداد. او معمولاً اوقات فراغت خودش را قرآن مى خواند. و همراه پدرش(حاجى) به مسجد مى رفت. او علاقه زيادى به گُل داشت. مرتب گلها را آب مى داد و خاك آنها را عوض مى كرد. محمدعلى تا پانزده شانزده سالگى به شغل قالى بافى مشغول بود و پس از آن به شغل صافكارى اتومبيل پرداخت.
او در نوزده سالگى با خانم رقيه صادقى نژاد لطف آباد ازدواج كرد و حاصل دوازده سال زندگى مشترك آنها چهار فرزند به نامهاى علىاكبر، مصطفى، محبوبه و سكينه است كه به ترتيب در ساهاى 1354، 1357، 1358 و 1363 متولد شدند. او نسبت به تربيت بچه ها سخت گير و حساس بود.
همسرش می گويد: «درباره تربيت بچه ها خيلى تأكيد مى كردند، می گفتند: من كه اصلاً نيستم، شما هم مادريد و هم پدر، طورى فرزندانم را تربيت كنيد كه من چه باشم و چه نباشم به آنها افتخار كنم.»
در دوران انقلاب، فعاليت هاى انقلابى داشت شبها در مسجد كرامت كشيك مى داد و در بيمارستان امام رضا(ع) نيز كمك مى كرد.
رضا زهرايى - يكى از دوستان شهيد - می گويد: «ايشان قبل از انقلاب روزهاى راهپيمايى با يك عده از صافكارها كه در ميلان گاز بودند حركت مى كردند و به تمام كاسبها می گفتند كه فردا راهپيمايى است يادتان نرود، بياييد.»
خواهر شهيد می گويد: «يكبار كه از تظاهرات برگشته بود. تمام دستها و لباسهايش پر از لكههاى خون بود و معلوم بود كه به مجروحان راهپيمايى روز يكشنبه خونين مشهد كمك كرده است. همچنين روزى كه فروشگاه ارتش را به آتش كشيدند، در رسانيدن آذوقه ها به بيت آيت الله شيرازى مجاهدت زيادى كرد و مرتب فرياد مى زد، مردم اينها از بيتالمال مسلمين است، مبادا چشم طمع بدوزيد، بايد اينها را به منزل آقا برسانيد.»
شهيد حافظى مدت يك سال در بسيج محل عضو بود و بعد، از همان طريق وارد سپاه پاسداران شد. و در عملياتهاى مختلفى شركت كرد. از جمله: عمليات بازى دراز، حاجيان، مسلم بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر 3 و ميمك.
او در عملياتهاى سومار، والفجر مقدماتى، والفجر 1 و عمليات والفجر 3 مسئول گروهان بود. در عملياتهاى والفجر 3، والفجر 5 و والفجر 6 معاون گردان ياسين بود و در عمليات ميمك به بعد به فرماندهى گردان ياسين منصوب شد.
او چندين بار در عملياتها مجروح شد كه در عمليات خيبر از ناحيه دست و در عمليات ميمك از ناحيه دست و پا مجروح شد. يكى از دوستان شهيد می گويد: «در عملياتى تركش به او اصابت كرده بود. روى تخت بيمارستان، بعد از عمل جراحى احساس تشنگى عجيبى در او بود و تقاضاى آب مى كرد. يكى از خواهران پرستار به من سفارش كرد به او آب ندهم. فقط گاهى دستمال خيس مى كردم و بر لبان خشكيده اش مى كشيدم. چون اصرار زيادى مى كرد. هم تختى او كه خود از همسنگرانش بود، گفت: برادر حافظى در محاصره هستيم و آب نيست. او در حالت بى هوشى می گفت: آب نمى خواهم، برادران بجنگيد و دشمن را از پاى درآوريد.»
او در حفظ اسرار شغلى بسيار رازدار بود و تا اواخر عمر كسى از شغل و مسئوليت شهيد در جبهه باخبر نبود. يكى از خصوصيات بارز شهيد كه زبانزد همگان بود انجام صله رحم بسيار توسط ايشان بود. و همچنين به بچهها خيلى علاقه داشت. يتيمان را نوازش مى داد و آنان را به همراه خود به نماز جمعه مى برد. تنها خاطره اى كه كودكان خود و بستگانش از او دارند، خاطرات روزهاى جمعه او و به نماز جمعه بردن آنهاست.
هادى نعمتى - يكى از دوستان شهيد - می گويد: «ايشان بسيار شوخ طبع بودند؛ خنده او بين بچه ها معروف بود.»
محمدابراهيم دولاب نيا - دوست ديگر او - می گويد: «هميشه سعى مى كرد با سخنان شيرين و دلنشين ما را نيز در شاديش سهيم كند. صداى بلند و قويش باعث شده بود كه به او می گفتم: مىدانى كه صدايت مثل خمپاره شصت است و او نيز مى خنديد.»
هادى نعمتى می گويد: «ايشان را بيشتر بچه ها به عنوان «على طلا» مىشناختند. يكى از دندانهايش روكش طلا داشت، اما به اين خاطر به او «على طلا» نمی گفتند، بلكه اين طلا را به خاطر كارهاى ايشان روى او گذاشته بودند.»
مصطفى حافظى عسگرى - فرزند شهيد - در رابطه با رفتار پدرش می گويد: «رفتارش خيلى خوب بود. پدربزرگم بيشتر منزل ما بود، چون ايشان نابينا بودند، پدرم طنابى برايشان كشيده بودند؛ تا دستشويى طناب را می گرفت، مىرفت و برمی گشت.»
فرزند شهيد به نقل از همسر شهيد - خانم رقيه صادقى نژاد - می گويد: «هميشه قدردان و ممنون من بودند. پيش همه از من تعريف مى كردند، می گفتند: تمام ثواب جبهه من مال شماست، من خاطرم از شما و بچه ها جمع است كه آنجا خوب مىجنگم.»
مصطفى حافظى عسگرى - فرزند شهيد - راجع به آخرين خاطره اى كه از پدر دارد می گويد: «صبح بود، همگى خواب بوديم، بابا ما را بيدار كرد و يك عكس دسته جمعى گرفتيم و بعد ايشان رفتند.»
فرزند شهيد به نقل از خواهر شهيد - خانم خديجه حافظى عسگرى می گويد: «وقتى كه ايشان براى بار آخر مى خواست برود جبهه، سه مرتبه غسل شهادت كرد. وقتى كه شهيد شد، يكى از رفقايش آمد و گفت: او وقتى كه مى خواست به عمليات برود گفت: اگر من شهيد شدم برو به خواهرم سلام برسان، چون حق مادرى برگردنم دارد و مرا قرآن خوان كرده است و بگو كه حلالم كند و از من راضى باشد.»
همسر شهيد می گويد: «قبل از شهادتشان خيلى به من روحيه مى دادند، دايم توصيه مى كردند صبور باشيد و می گفت: دوست ندارم در شهادت من يك قطره اشك بريزيد.»
در مورد نحوه شهادت او، رضا زهرايى - يكى از همرزمان شهيد - می گويد: «او با دوربين در حال بازديد از مناطق دشمن بود كه با اسلحه سيمينوف هدف قرار گرفت و به شهادت رسيد.»
شهادت او در 23 اسفند 1363 در عمليات بدر و در جزيره مجنون به ثبت رسيده است، و پيكر مطهرش نيز در 3 فروردين 1363 پس از تشييع، در خواجه ربيع دفن شده است.