عهد و پیمان دو دوست و همرزم در جبهه
احمدعلى پورصمدبناب، سومين فرزند خانواده غلامعلى و صغرى خدايى، به تاريخ 21 مهر 1321 در شهرستان بناب (آذربايجان شرقى) متولد شد. احمدعلى ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستى - هاشم ارجمندىفرد - قرار گرفت. هاشم، مغازه مسگرى و مزرعه كشاورزى داشت. احمدعلى، هنگامى كه طفل كوچكى بود در مزرعه، ياور هاشم بود و به كارهاى سبك چون جمع كردن علوفه مى پرداخت.
احمدعلى در سال 1328 وارد مدرسه غفارخان (مولوى فعلى) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد.
احمدعلى پس از مدتى به خدمت سربازى رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد. وى هرگاه به بناب باز می گشت دوستانش را جمع مى كرد و در مسجد شيخ كلاسهاى قرآن و موعظه برپا می کرد. در كارهاى دسته جمعى و پسنديده هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت می برد. كمك به خانواده هاى نيازمند و بى بضاعت از جمله كارهاى او محسوب مى شد.
احمدعلى به ندرت عصبانى مى شد. به گفته دوستانش تنها با ديدن بساطهاى فساد و فسق و فجور ناراحت مى شد و اگر كسى به شخص او بى احترامى می کرد به راحتى از آن می گذشت.
احمدعلى پس از صحبت با مادرش به خواستگارى دختر دايى اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت. همسر ايشان علت پذيرش درخواست او را چنين ابراز داشته است:
با توجه به اينكه از قبل با ايمان ايشان آشنا بودم، دريافتم كه اگر در زندگى با چنين شخصى وصلت داشته باشم موفق خواهم شد. به همين علت بود كه قبول كردم و راضى شدم. وقتى با ايشان ازدواج كردم سن كمى داشتم و چهارده ساله بودم. به همين دليل سعى می کردند در صحيح به جا آوردن فرايض دينىام مرا يارى كنند.
حاج احمد بعد از مدتى به كار سيم كشى مشغول شد و مدتى هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار وضعيت مالى مناسبى براى خانواده ايجاد كرد. او تا مدت مديدى خود غذا مى پخت و در كارهاى سنگين خانه ياور همسرش بود. احمدعلى، صاحب چهار فرزند به نامهاى عليرضا، جعفر، سميه و مرتضى بود و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفارش می کرد كه: «بچه ها را چنان تربيت كن كه مضر جامعه نباشند و به كسى زور نگويند.»
احمدعلى در جريان پيروزى انقلاب اسلامى بسيار فعال بود. وى به اتفاق برادر خانمش - محرمعلى آتشبهار - در جريان انقلاب، فعاليت چشمگيرى داشت. در تظاهرات شركت مى جست و با مساجد محله همكارى می کرد. در جريان انقلاب، زمانى كه نيروهاى رژيم پهلوى به دنبالش بودند، او شيشه هاى اسيد آماده كرده بود تا در صورت رو به رو شدن با مأموران از آنها استفاده كند.
محرمعلى آتشبهار چنين می گويد:
هنوز زمانى كه انقلاب پيروز نشده بود مى نشستيم و درد دل می کرديم. آن زمان در محله ما انقلابى كمتر پيدا مى شد... به تمام اخبار گوش مى داديم و روزنامه ها را مطالعه می کرديم.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى، احمدعلى، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد اما چون برادرش - محمد ارجمندىفرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود، از ثبتنام او ممانعت كرد. احمدعلى به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندد. در تيرماه همان سال، محرمعلى آتشبهار عضو رسمى سپاه شد و چند ماه بعد احمدعلى نيز با اصرار و سماجت فراوان به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
احمدعلى كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود، پيش از آغاز جنگ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيرى اشرار و قاچاقچيان تلاش بسيارى كرد.
احمدعلى معتقد بود كه به هيچ عنوان نبايد به قاچاقچيان رحم كرد چون آنها خون جامعه را مى مكند. همرزم احمدعلى می گويد: يك روز در حياط سپاه مرا نصيحت می کرد و می گفت: «عمو مشهدى احمد، تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشى و با دوستانش دوست.» پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كسانى هستند؟ گفت: «افرادى كه نماز نمى خوانند، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمى دهند دشمن خدا هستند. نبايد به اين قاچاقچيان رحم كرد.» گاهى من رحم می کردم. به من می گفت: «اگر به اينها رحم كنى انقلاب از دست خواهد رفت.»
همرزمان او می گويند: در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتند. در اوايل انقلاب گروههاى ضدانقلاب شبانه فعاليت می کردند و شعارها و پوسترهاى ضدانقلابى بر در و ديوار شهر نصب می کردند. احمدعلى نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده خيابانها را گشت مى زد.
با شروع جنگ، احمدعلى به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد. هنگامى كه براى اولين بار از جبهه نبرد بازگشت، گفت: به عالم ديگرى وارد شده ام و اصلاً فرزند، همسر، خواهر، مادر... به چشمم نمى آيد و تنها خواستهام رسيدن به لقاءاللَّه است.
احمدعلى، هركجا كه مى رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق می کرد. گاه چند روز زودتر از به پايان رسيدن مرخصى اش به جبهه باز می گشت. در طول عملياتهاى مختلف، احمدعلى هيچگاه از دوست صميمى اش حاجمحمود اميررستمى دور نشد و هميشه در كنار او بود.
خواهر احمدعلى می گويد: در جبهه فرمانده بود و از رزمندگان هركس مىخواست به مرخصى برود و پولى نداشت ايشان بلافاصله پول در اختيار آن رزمنده می گذاشت.
احمدعلى در ابتدا مسئول امور شهدا (تعاون) سپاه بود و مدتى بعد به سمت معاون گردان اباعبداللَّه (لشكر 31 عاشورا) منصوب گرديد.
احمدعلى، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام به اين آرزوى ديرينه خود رسيد. بعد از بازگشت از مكه اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيرى كنند. احمدعلى در جواب گفت: «به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم.»
او در طول جنگ، سه بار مجروح شد؛ در عملياتى تيرى به پاى او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بسترى شود. برادر همسرش می گويد: يك بار كه به پاى ايشان گلوله اى خورده بود در منزلشان خوابيده بودند و استراحت می کردند. عوض اينكه ما به او تسكين دهيم او ما را دلدارى مى داد.
احمدعلى، هنگامى كه مى خواست از آخرين مرخصى خود به جبهه بازگردد به فرزندانش گفت: «هيچ وقت پدر براى شما خدا نخواهد شد؛ از خدا يارى جوييد و به او اميدوار باشيد.» احمد ماهرزاده - يكى از همرزمان او - می گويد:
در سوسنگرد بوديم كه شهيد اسماعيل سامع نوروزى به كنار من آمد و گفت: «عمو احمد! حاج احمد و حاج محمود اميررستمى كجا هستند؟» گفتم در شلمچه هستند. گفت: «آنها را ديدم خيلى نورانى شده بودند، فكر نمی کنم ديگر برگردند.» گفتم تو خودت هم نورانى شده اى. گفت: «نه وضع آنها با من خيلى فرق دارد.»
حاج احمدعلى در آخرين مرتبه اى كه به جبهه رفت با دوستش حاج محمود اميررستمى خليلى عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ديگرى به خانه بازنگردد تا به شهادت برسد. حاج محمود در آزادسازى فاو به شهادت رسيد. حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريه افتاد و گفت:
حاج محمود! من با تو عهد و پيمان بستم. خدايا من بدون او نمى توانم از اينجا بروم. عنايتى كن تا من هم به شهادت برسم.
چند روز بعد، احمدعلى پورصمدبناب در طى مراحل بعدى عمليات والفجر 8 به تاريخ 22 بهمن 1364 در منطقه فاو در اثر اصابت تركش توپ به دست چپ و پشت به شهادت رسيد. مدفن آن شهيد در گلشن امام حسن عليه السلام در شهرستان بناب است.