نگاهی به زندگی شهید ورزشکار سهراب اسماعیلی
سهراب اسماعيلى
فرزند: مختار
تاريخ تولد: 1340
تاريخ شهادت: 1362
مسؤول آموزش عقيدتى و سياسى و عضو
شوراى فرماندهى سپاه زنجان
«سهراب اسماعيلى» از مادرى به نام طيبه اسماعيلى، در سال 1340 در روستاى «قارخودلو» از توابع زنجان در خانواده اى كشاورز به دنيا آمد. او سومين فرزند خانواده مختار بود. در خردسالى براى فراگيرى قرآن به مكتب خانه رفت و در اين راه موفق بود. او از كودكى آرام، متين و محجوب بود و كمتر با كودكان درمى آميخت و از برخورد و درگيرى پرهيز داشت و بيشتر اهل سازش و گفتگو بود؛ خصلتى كه تا پايان عمر ويژگى او بود. تحصيلات دوران دبستان را در سال 1347 در زادگاهش در مدرسه اى غير رسمى كه نامى هم نداشت گذراند و در اين مدت در كسب و فراگيرى دروس كوشا بود. در كنار تحصيل در كشاورزى و چراى دام به خانواده و حتى همسايگانى كه نياز به كمك داشتند، كمك می کرد. در همسايگى آنها زن و شوهرى بودند كه فرزند نداشتند ولى به خاطر كمك هايى كه سهراب و برادر كوچكترش« قنبر» به آنها می کردند، هميشه می گفتند كه ما كمبود فرزند را حس نمی کنيم. زمانى كه دوران دبستان به پايان رسيد از پدر خواست تا براى ادامه تحصيل به شهر برود اما پدر پاسخ مى دهد كه توان پرداخت هزينه تحصيل او در شهر و هم استخدام كارگرى به جاى او را ندارد. سهراب به ناچار مى پذيرد كه خود خرج تحصيل را فراهم آورد و پدر كه اشتياق او را براى ادامه تحصيل مى بيند راضى به رفتن او به شهر مى شود. او براى ادامه تحصيل به تهران رهسپار شد و هم زمان با تحصيل به كار در مغازه نانوائى عموى خود پرداخت تا از اين رهگذر هزينه تحصيلى خود را فراهم كند.
همزمان با اوجگيرى انقلاب اسلامى درس را رها كرد و به صحنه مبارزات انقلابى پيوست تا آنكه انقلاب به پيروزى رسيد. در هيجده سالگى با دخترخاله اش خانم «ربابه اسماعيلى »ازدواج كرد. او به هنگام خواستگارى شرط ازدواج با دخترخاله اش را تحمل هر گونه سختى در طول زندگى تعيين كرد و آنها با تعيين 500 تومان مهريه پيوند زناشويى بستند و يكسال اين دوران ادامه يافت. پس از گذشت يكسال بنا به درخواست سهراب مراسم عروسى در كمال سادگى برگزار شد و آنها از طريق كشاورزى امرار معاش می کردند تا آنكه به زنجان نقل مكان كردند و در آنجا ساكن شدند. در همين زمان به عضويت سپاه پاسداران انقلاب درآمد و از آن پس زندگى خود را از اين رهگذر تامين می کرد. در سپاه به صورت جدى به ورزش روى آورد و در كنار مسؤوليت آموزش سياسى - عقيدتى، زير نظر «پرويز عطايى» به آموزش تكواندو پرداخت و كمربند سياه گرفت. او ضمن گذراندن دوره سربازى در سپاه به ادامه تحصيل پرداخت و ديپلم گرفت.
با آغاز جنگ تحميلى «حضور در جبهه را واجب شرعى» دانسته و از طرف سپاه عازم جبهه شد و به عنوان مسؤول آموزش عقيدتى فعاليت می کرد. از اين پس او به دفعات در سالهاى 1358، 1359 و 1362 به جبهه اعزام شد. در بازگشت از جبهه نيز آرام و قرار نداشت و به جمع آورى و تهيه وسايل مورد نياز رزمندگان مى پرداخت و براى تهيه آنها گاه تا قم نيز مى رفت. با نيروهاى جهاد سازندگى همكارى می کرد و به كشاورزان در زمان برداشت محصول كمك می کرد،به ديدار خانواده شهدا مى رفت و بر اين كار تاكيد فراوان داشت. خواهر بزرگ او «رقيه اسماعيلى»نقل می کند: «يازده روز از عيد گذشته بود كه سهراب به ديدنم آمد، وقتى از او گله مند شدم در جوابم گفت: خواهرم پدران و مادرانى كه فرزندانشان شهيد شدهاند چشم اميدشان به ما است كه آنها را تنها نگذاشته و به ديدارشان برويم.»
او كمتر لباس سپاه بر تن می کرد چرا كه معتقد بود مبادا اين لباس وسيله سوءاستفاده شود. در وصيت نامه خود نيز نوشت: «وقتى امام فرمود:«كاش من هم يك پاسدار بودم»، اى واى بر من و شما كه اين لباس مقدس است و مسؤوليت ما را بيشتر می کند.»
سهراب در طول زندگى مشترك سه ساله اش در امور خانه و بيرون از خانه ياور همسر خود بود و به يگانه دختر خود «زهرا »علاقه اى وافر داشت. همواره همسرش را سفارش به حفظ رابطه با همسايه ها می کرد و می گفت: «در قيامت بعد از نماز از حق همسايه دارى از انسان سؤال مى شود.» دوستانش می گويند: «او بيشتر اهل عمل بود تا نصيحت و سعى می کرد با رفتارش ديگران را راهنمايى كند، كم حرف بود و متين و همواره ديگران را به اين امر ترغيب می کرد. و هر دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتو با قرآن مأنوس بود و در ماه رمضان كلاس قرآن برپا می کرد و در سپاه به عنوان قارى برگزيده انتخاب شد. به حفظ بيت المال اهميت زيادى مى داد؛ صندوقى در محل كار گذاشته بود تا هر كس از تلفن اداره استفاده می کند پول آن را در صندوق بيندازد؛ با اين حال باز در ترديد بود كه نكند نفس عمل اشتباه باشد. زمانى كه به فرماندهى منصوب شد در كارهاى جمعى سبقت می گرفتو حتى در نگهبانى كمك می کرد؛ پيش آمده بود كه ساعتها وقت نگهبانى تمام شده ولى چون فرد بعدى در خواب بود او را بيدار نكرده و خود به جايش نگهبانى داده بود. همرزمانش مى ديدند كه شبها از چادر خارج شده و مشغول نماز شب مى شود و براى آنكه شناخته نشود پتويى بر دوش خود مى انداخت.
براى اولين بار كه از ناحيه پا مجروح شد براى آنكه خانواده اش ناراحت نشوند به مدت يك ماه آنها را از خود بى خبر گذاشت؛بار دوم هم كه از ناحيه بازو و كتف مجروح گرديد موضوع را پنهان كرد تا اينكه در بازگشت از جبهه همسرش به ناراحتى او پى برد. وقتى جوياى قضيه شد، دريافت مجروح شده است. روزى پس از بازگشت از جبهه، همسرش از حضور مداوم او در جبهه و مشكلات زندگى شكايت كرده و گريه سر مى دهد. سهراب با خنده به همسرش گفت: «شما تصور می کنيد كه من و امثال من در خط مقدم هستيم ولى نه، من شهادت مى دهم كه شما زن ها در خط مقدم هستيد كه مشكلات زندگى و تربيت فرزندان ما را به تنهايى عهده دار شده ايد و بدين ترتيب به همسرش آرامش مى داد.»
بعد از شنيدن خبر شهادت برادر كوچكترش «قنبر» در عمليات فتح المبين در سال 1361 شكرگزارى كرد و آرزوى شهادت خود را می کرد و همواره در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة». نقل است كه در يكى از روزهاى زمستانى به همراه همسرش براى خريد رفته بود كه پايش لغزيد و نزديك بود، با اتومبيل در حال حركت تصادف كند. پس از اين حادثه گفت: «لطف خدا بود كه اين گونه نميرم چون آرزوى شهادت دارم.» و بار ديگر كه مشغول تعمير سيمكشىبرق منزلبود برق اتصالكرد و اطرافيانديدند كه رنگ از رخسار او پريد، وبعد از آن گفت: ترسيدمكه بدين طريق بميرماز شهادت محرومشوم.
سهراب اسماعيلى در وصيت نامه خود نوشت: از حضرت رسول (ص) نقل كرده است: «بهترين عمل مرد مسلمان تيرى است كه در راه خدا مى اندازد و از هموطنان خود مى خواهد كه اسلام و ميهن را يارى كنند كه بهشت در زير سايه شمشيرهاست و بهترين عمل مومن جهاد در راه خداست».و در ادامه وصيت نامه بعد از طلبيدن حلاليت از مادر كه در سفر حج بود، به خاطر قصور در خداحافظى از او از ترس ممانعت براى رفتن به جبهه مى نويسد:«شما به زيارت كعبه رفتيد و من هم به زيارت خداى كعبه، شما در عيد قربان گوسفند قربانى كرديد و خواهيد كرد و من خودم را، شما سعى بين صفا و مروه نموديد و من بين خيمه و قتلگاه، شما با سنگ رمى جمره كرديد و من با فشنگ شيطان هاى تاريخ را، ملحدان را، مزدوران آمريكا را و دشمنان اسلام را نشانه رفتم و سينه هاى خصم را با فشنگم شكافتم و در آخر جان به جان آفرين هديه می کنم، شما با لباس سفيد محرم شديد و احرام بستيد و من با لباس رزم احرام كردم، شما حجرالاسود را بوسه زديد و من ريگها و سنگهاى جنوب و جنوب غربى كربلاى ايران را، شما در مقام ابراهيم اقامه نماز نموديد و من در سنگرهاى خونين شهيدان و اين زيارت براى من بهترين زيارتهاست.»
قبل از عمليات والفجر 4 به فرماندهى سهراب، گردانى از زنجان عازم جنوب شد. او در آخرين وداع قبل از رفتن، عطرى از جيب خود در مى آورد و به لباس تنها دخترش، همسر و خواهرش زد و از آنها خواست كه بردبار و صبور باشند و در مرگ او شيون نكنند. در منطقه جنوب و در عمليات والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد سهراب اسماعيلى فرمانده گردان در منطقه اى كوهستانى و صعب العبور براى خود و بى سيم چى اش چاله اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر اشراف داشته باشند و هم بتوانند با عقب تماس بگيرند. نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با توپ 106 محل استقرار آنها را هدف قرار داد كه سهراب در اثر اصابت گلوله توپ 106 سر از بدنش جدا شد، وقتى به بالاى سرش رسيدند، بدن او و قرآنى را كه همواره مونسش بود، غرق در خون يافتند. بىسيم چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، شهيد شده بود. همرزمانش نقل می کنند:«شب قبل از عمليات شهيد سهراب اسماعيلى به نقل خاطرات زندگى خود پرداخت كارى كه بسيار غريب بود. همرزم او سيدجمال موسوى بدن به خون آغشته شهيد را به عقب برگرداند و خانواده او بنا بر وصيتش جنازه سهراب را در زير پاى نيروهاى همرزمش دفن كردند.»