«شهید کاوه؛ روایت شهادت» در گفت و شنود شاهد یاران با سردار سرتیپ دوم پاسدار علی صلاحی از یاران شهید
يکشنبه, ۱۱ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۰
همان ضدانقلاب هايي بودند كه هنگام نگهباني فرار كرده بودند. ما پايين بوديم و آن ها را مي ديديم، منتها آقاي كاوه پشت سنگي بود كه آ نها رفتند تا ايشان را هدف قرار بدهند. اگر اين كار نمي شد، آقاي كاوه را زده بودند

کاوه راهنمای ما بود...


نوید شاهد:

چگونه با شهید کاوه آشنا شدید؟

سال 1362 كه بنده فرمانده گردان «نصرالله » از لشکر 5 نصر بودم، مجروح شده (حالا جانباز 55 درصد هستم) و برای مداوا به خراسان رفتم. به تشخیص فرماندار وقت استان، مي خواستند در زادگاهم بجستان مركز سپاه تأسيس كنند كه به همين دليل، در دوران نقاهت مرا به فرماندهي سپاه بجستان منصوب كردند. بنده تا خردادماه سال 1363 آن جا بودم. پس از شهادت شهيد بروجردي، شهيد كاوه فرمانده تيپ ويژه شهدا شد. آن زمان به دليل مجروحيت، در منطقه نبودم. سال 1363 شهيد كاوه با مسئولان خراسان تصميم گرفتند تا كادر تيپ ويژه شهدا را از خراسان انتخاب كنند. مثلاً تيپ 21 امام رضا(ع) يا لشكر 5 نصر و پشتيباني تيپ ويژه شهدا منحصراً به خراسان سپرده شد. پيش از آن كادر اين تيپ از همه استان هاي مختلف كشور انتخاب مي شدند.

انگيزه آن عزيزان از اين كه مي خواستند يگان ها را بومي سازي كنند چه بود؟

بدين وسيله میخواستند امكانات و نيروهاي پشتيباني بيشتري براي كردستان جذب كنند. در واقع يك سياست هوشمندانه بود كه انگيزه نيروها را دوچندان میكرد...

بله، انگيزه افراد را دوچندان مي كرد، ضمن اينكه شهيد كاوه روابط خوبي با مقام معظم رهبري و آقاي طبرسي داشت كه میتوانست پشتيباني بيشتري را جلب كند. بنابراين ايشان از فرماندهي سپاه خراسان درخواست كرده بود حاج آقاي موحدي و چند نفر از نيروهاي خراساني در تيپ امام رضا(ع) يا لشكر 5 نصر را به تيپ ويژه شهدا مأمور كنند تا به همراه اين عزيزان كادر تيپ را تشكيل دهند.

منظورشان اين بود كه همه گونه بومي سازي كرده باشند؟

بله، آن زمان، سردار جواد كريمي كه الان نماينده مشهد مقدس در مجلس شوراي اسلامي است مسئول بازرسي سپاه خراسان بود. يكي از نفراتي كه ايشان به شهيد كاوه پيشنهاد داد بنده بودم. آن زمان فرمانده سپاه بجستان بودم. اين، آغاز آشنايي و همراهي من با شهيد كاوه بود كه يك روز پيش از ماه مبارك رمضان سال 1363 انجام شد. بنده تا آن وقت شهيد كاوه را حضوري نديده بودم.

چه توصيف هايي از ايشان شنيده بوديد و چه تصوري از اين بزرگوار داشتيد؟

شنيده بودم كه خيلي آدم جسور، پرانرژي و پرتحركي است. وقتي آقاي كريمي تلفن زد، از بجستان به مشهد رفتم تا آقاي كاوه را ملاقات كنم. ما در دفتر طرح بازرسي كه در محل يك منزل ويلايي بود نشسته بوديم. همينطور كه با آقاي كريمي صحبت مي كرديم، ديدم جواني پله ها را دو تا يكي كرد و بالا آمد. به آقاي كريمي گفتم آقاي كاوه آمد. ايشان گفت شما كه اين بزرگوار را نديده اي، چطور او را شناختي؟ گفتم وصف انرژي و تحرك ايشان را زياد شنيده ام. از مدل پريدنش فهميدم كه بايد آقاي كاوه باشد. اين بزرگوار وارد اتاق شد. پيش از آن آقاي كريمي در مورد من با آقاي كاوه صحبت كرده بود. ايشان چند دقيقه اي نشست و پرسيد كجا آموزش ديده ايد و چه مسئوليت هايي داشتيد. بنده هم براي شان توضيح دادم. آقاي كاوه گفت اگر میخواهيد به ما بپيونديد و به لشكر ويژه شهدا بياييد، برنامه تان را طوري تنظيم كنيد كه شب هاي قدر در كردستان باشيد. دليل آن را كه پرسيدم گفت ما آن موقع عمليات داريم. بنده دقيقاً به تاريخ 19 / 3/ 1363 كه ماه مبارك رمضان بود وارد لشكر ويژه شهدا شدم.

چطور اينقدر دقيق تاريخ آن يادتان است؟

به دليل اينكه برايم حادثه خاصي بود.

يعني چون آشنايي شما با شهيد كاوه نقطه عطفي بود، آن تاريخ را مثل يك روزِ فرخنده مي دانيد؟

بله، هنوز هم كه هنوز است، هر بار مي بينم آقاي كاوه زندگي مرا تحت تأثير خودش قرار داده است. وقتي حكم مأموريت در سپاه خراسان را گرفتم، ديدم تايپيست حروف را با دو رنگ مشكي و قرمز زده است. زماني كه به تيپ ويژه شهدا رفتم، به محض اين كه خواستم وارد پادگان شوم، دژبان دم در نگاه كرد و گفت حكمش را هم قرمز زده اند.

يعني چه؟

منظورش اين بود كه حكمش را با خون زده اند، چون در كردستان هر روز مأموريت و درگيري بود. يكي از آنها به بنده گفت تازه به تيپ آمده ايد؟ گفتم بله. گفت سعي كنيد زياد حساس نشويد. از او نپرسيدم منظورش چيست. سپس به بنده گفتند مدير داخلي تيپ مي آيد و شما را به داخل میبرد. يك پيرمرد كوتاه قد آمد و به محض اينكه مرا ديد گفت از كجا آمده ايد؟ حكم مأموريتم را نشان دادم. گفت پس شما فلاني هستيد، آقاي كاوه گفته شما مي آييد. ايشان مرا به ستاد فرماندهي تيپ برد. آن جا شخصي به نام آقاي حسينايي كه معاون ستاد بود، به محض اینکه من را ديد گفت آقاي صلاحي آمديد! ديدم او هم خبر دارد. اتفاقاً ايشان هم گفت آقاي كاوه خبر داده كه چنين كسي مي آيد، از ما خواسته وقتي شما آمديد، با اولين اتومبيل به سمت منطقه جنگي بفرستيم تان. ما حدود ساعت يك و نيم یا دو بعد از ظهر سوار اتومبيل تداركات شديم و حركت كرديم. تنها كاري كه بنده كردم، اين بود كه لباس شخصي ام را عوض كردم و لباس سپاه پوشيدم. مسلح هم نبودم. قرار بود سه دهكده را در منطقه پاكسازي كنند؛ منطقه عمليات ليله القدر، روستاي حسنلو و سلطاني. خلاصه به جايي كه ادوات تيپ مستقر بود رفتيم. به محض اینکه آن جا پياده شدم، شخصي با لباس بسيجي جلو آمد و گفت شما بايد آقاي علي صلاحي باشيد. گفتم بله، شما از كجا مي دانيد؟ او نيز گفت آقاي كاوه گفته چنين كسي مي آيد.

يعني شهيد اين قدر آدم دقيق و هماهنگي بود.

همينطور است. تمام كارهايش برنامه ريزي شده بود.


کاوه راهنمای ما بود...


مشخصات شما را هم گفته بود؟

بله، گفته بود كه چنين شخصي با چنين ظاهري مي آيد. خلاصه، ما را سوار موتور تريل كردند و پاي ارتفاعي بردند. بنده همان روز پيش از غروب آفتاب بالاي آن ارتفاع خدمت آقاي كاوه رسيدم.

كدام ارتفاع؟

ارتفاع مشرف بر روستاي حسنلو. ايشان كه من را ديد خيلي خوشحال شد. بعدها به من گفت آن روز با ديدن شما فكر كردم یك گردان نيرو برايم آمده و خيلي شاد شدم.

پس روحيه هم میداد.

بله، جالب اين كه خودش هم با اين رفتارها روحيه میگرفت. باهوش بود و میدانست كه همه چيز دوطرفه و داراي تأثيرات متقابل است. ايشان پيش از اینکه هوا تاريك شود شروع به تشريح منطقه كرد كه عمليات قرار است چگونه انجام شود. ما اول صبح بايد به ده مي رسيديم و پاكسازي را آغاز مي كرديم. هما نطور كه صحبت میكرديم، آقاي كاوه به بنده گفت ما در مشهد كه با هم ملاقات داشتيم، پست فرماندهي عمليات در تيپ ويژه شهدا را برايت در نظر گرفتم. سؤال كردم كه الان فرمانده عمليات كيست؟ گفت سردار حامد است.

كه میخواهم او را به دافوس بفرستم. به ايشان گفتم بنده در جنوب فرمانده گردان بودم و اولين بار است كه به كردستان و محل جنگ هاي پارتيزاني مي آيم. به من فرصت بدهيد كه فعلاً يك نيروي معمولي باشم و به شرايط محيطي منطقه خو بگيرم. آقاي كاوه گفت پس شما مشاور فرماندهي در امور گردان ها باشيد و گردا نها را سازماندهي كنيد. بالاخره صبح شد، به منطقه عملياتي رفتيم و روستاي مد نظر را گرفتيم. آقايان قمي و منصوري هم دو روستا ي ديگر را تصرف كردند. نيروها بايد در محلي كه ضدانقلاب اصطبل داشت با هم «الحاق » ملحق مي شدند. شايد دويست سيصد اسب و قاطر در آن جا بود. تا هوا روشن شد و نيروها الحاق پيدا كردند، يك مرتبه درِ اصطبل باز شد، اسبها و قاطرها بيرون آمدند و شروع به دويدن كردند. ناگهان يكي از آن ها به سمت كوه رفت كه آقاي كاوه، علي قمي را صدا زد و گفت علي! علي! كسي سوار اسب است. يكصد متري كه از ما دور شد، ديديم یك نفر از اسب بالا آمد؛ با اين ترفند مي خواست فرار كند. در آن ميان فقط يكي ديگر از اسب ها زين داشت. آقاي قمي سوار آن شد و به طرف فرد فراري رفت. آن فرد ضدانقلاب سواركار ماهري بود؛ رو به عقب برمیگشت و به آقاي قمي شليك مي كرد. ما احساس كرديم كه ايشان نمي تواند به تنهايي او را بگيرد و بدني ترتيب ممكن است كه از تپه رد شود... تفنگ دوربرد يا دوربين دار نداشتيد؟ نه، فقط كلاشينكف داشتيم. البته آن شب آقاي كاوه اسلحه كلتش را به من داد. يك قبضه اسلحه ژ 3 تاشو هم از زمان عمليات نافرجام هلي كوپترهاي آمريكايي در صحراي طبس داشت كه تا زمان شهادت همراهش بود. بنده فقط همان يك قبضه كلت را داشتم. خلاصه، آقاي قمي به دنبال آن شخص فراري رفت، اما سرعت اسب او بيشتر بود. بنده هم بالاي يكي از اسب هاي بدون زين پريدم و از سمت چپ آن فرد شروع به رفتن كردم. او حواسش به من نبود و به آقاي قمي تيراندازي مي كرد. بالاخره جلويش رسيدم و او را زدم، كه از اسب پايين افتاد و به درك واصل شد. وقتي مجدداً آقاي كاوه را ديدم، ايشان مرا بوسيد و گفت شما كه گفتيد جنگ پارتيزاني بلد نيستم؟! البته باز هم از ايشان خواهش كردم كه فرصتي به من بدهند؛ كه قبول كردند.

پيشتر گفتم كه میخواستيم گردا نها را «خراساني » كنيم.

اساساً گويا اين، شيوه اي بود كه خوب جواب داده بود و تقريباً هر منطقه اي از خطوط مقدم در اختيار افراد بومي يك نقطه از كشور عزيزمان قرار داشت...

بله. بالاخره جلسه اي به اين منظور تشكيل شد كه بنده چند نفر از فرمانده گردان هاي لشكر 5 نصر و 21 امام رضا(ع) را با خودم بردم. در آ ن جلسه من به عنوان مشاور فرمانده گردا نها ابلاغيه هاي فرمانده گردان ها را مي خواندم. فرمانده گردا نهاي قديمي كه بيشتر غيرخراساني بودند سابقه عمليات در كوهستان را داشتند، يك سري از فرمانده گردا نهاي لشكرهاي جنوب را هم جايگزين كرديم، آن ها را در طرح عمليات آورديم و ب ه آنان مسئوليت داديم.

در چه تاريخي؟

همان خردادماه 1363 . باري، پانزده بيست روز از اين ماجرا گذشت. يك روز من و آقايان كاوه و قمي در اتاق فرماندهي نشسته بوديم و يك نقشه ايران هم به ديوار نصب بود. روز اول ماه مبارك رمضان آن سال، سپاه در جزاير سه گانه تنب كوچك و بزرگ و ابوموسي مانوري گذاشت كه تا تنگه هرمز پيش رفتيم. سميناري هم در اهواز برگزار شد كه آقايان شمخاني، محسن رضايي و ديگران آمده بودند. از رده فرمانده گردان به بالا را به تنگه هرمز و جزيره هرمز بردند، منتها چون آقايان كاوه و قمي درگير كردستان و جنگ عملياتي بودند نيامدند. آن روز سفره ناهار پهن بود و داشتند ازروي آن نقشه سمينار بندرعباس را شرح مي دادند كه يك مرتبه آقاي وهب اصغري خدابيامرز مسئول مخابرات شهيد كاوه، داخل اتاق آمد و گفت آقاي كاوه! آقاي سردار مصطفي ايزدي فرمانده قرارگاه حمزه(ع) پشت بي سيم كارتان دارند. ايشان به ساختمان مخابرات رفت. وقتي برگشت گفت آماده شويد، میخواهيم به مأموريت برويم. آقاي مجد با «ادوات » تماس گرفت تا نيروها آماده شوند. آقاي قمي به اتاق آقاي كاوه رفت با يكديگر صحبت كردند و به توافق رسيدند كه به جاي شهيد كاوه، جناب قمي به اين مأموريت برود. در نهايت گردان آماده شد؛ ادوات و گردان امام علي(ع) راه افتادند. آن روز ناهار چلومرغ بود و همانطور كه از روي نقشه كار مي كرديم، ناهار هم مي خورديم. هنوز سفره را جمع نكرده بوديم كه آقاي اصغري دوباره آمد و گفت آقاي كاوه! بياييد پشت بي سيم كارتان دارند. خبر دادند آقاي قمي شهيد شده است. ماجرا از اين قرار بود كه اواخر خردادماه در محلي به نام شهر وِيران شهر خراب نزديك پادگان، ضدانقلاب، چهل پنجاه نفر از محصلان را گزينش كرده بود كه براي آموزش به عراق ببرد. آنها لباس سبز سپاه به تن كرده بودند تا همه به اشتباه بيفتند و فكر كنند مانوري در پيش است. وقتي گردان امام علي(ع) و آقاي قمي با ادوات به منطقه شهر وِيران مي رسند، ضدانقلاب آن محصل ها را بالاي درخت مي فرستد و چون لباس شان سبز و هم رنگ درخت ها بود ديده نمي شدند. به محض اینکه آقاي قمي از اتومبيل پياده مي شود و به فاصله ده متري درختها مي رسد، اين ها كه بالاي درخت ها استتار شده بودند، يك گلوله به قلب ايشان شليك مي كنند. دردناك اینکه هرچند رژيم بعثي عراق بيگانه بودند، اما منافقين و گروهك هاي ضدانقلاب، به اصطلاح در كشور خودشان زير بيرق دشمن رفتند.

بله، متأسفانه همينطور بود. بدتر از آن اینکه جنگ با عراق جنگ كلاسيك، منظم و مشخصي بود؛ معلوم بود دشمن كيست و از كجا مي آيد، هواپيما و موشك داشت، اما جنگ كردستان پارتيزاني بود. آ نها به زبان خودمان حرف مي زدند، مثل خودمان لباس مي پوشند و به عنوان دشمن و حريف، براي ما افرادي نامشخص بودند. خلاصه، آن روز آقاي قمي به شهادت رسيد. وقتي به آقاي كاوه خبر دادند كه آقاي قمي كه قائم مقام ايشان بود و خيلي با هم دوست بودند شهيد شده، سوار استيشن شد و به طرف شهر ويران كه از پادگان تا آن جا با اتومبيل ده دقيقه راه بود حركت كرد. بنده هم با ايشان رفتم. آقاي كاوه اين قدر سريع رفت كه در دست اندازها چندين بار سر من به سقف اتومبيل برخورد كرد. به آن جا كه رسيديم، ديديم جنازه مطهر آقاي قمي را كمي عقبتر آورده اند. ايشان صورت شهيد را بوسيد و سؤال كرد كه از كجا به آن عزيز شليك كرده اند. آن ها هم محل تيراندازي را نشان دادند. هنوز نير وها متوجه نشده بودند كسي ميان درخت ها پنهان شده است، اما به محض اینکه چنين گفتند، ايشان تشخيص داد كه بايد كسي لاي درخت ها باشد.

آن ها هنوز آن جا بودند؟

بله.

اقدامي عليه شان انجام دادند؟

نه، احساس مي كردند دو ساعت ديگر غروب مي شود و عقب نشيني مي كنند. خلاصه، يك لحظه ديدم آقاي كاوه به طرف يك بسيجي رفت، او را بوسيد و گفت فقط نوار گرينوف را به من بده. ايشان نوار گرينوف را به درخت ها مي زد، بنده هم تا اين حركت را ديدم، پشت دوشكا نشستم و شروع به تيراندازي كردم. آ نها همينطور مثل برگ از درخت ها پايين مي ريختند. آقاي كاوه گرينوف را رها كرد، مرا پشت دوشكا را كه ديد بوسيد و گفت تو بودي كه میگفتي جنگ پارتيزاني بلد نيستي؟! اين دفعه دومش بود بالاخره آ نها را اسير و تار و مار كرديم.


کاوه راهنمای ما بود...


بعد چه شد؟

ما بايد جنازه مطهر شهيد قمي را به لشكر مي برديم. هوا تاريك شده بود. بهتر ديديم یك حالت پدافندي براي خودمان بگيريم و شب را تا صبح همان جا بمانيم. صبح كه هوا روشن شد، جنازه مطهر شهيد قمي را به لشكر برديم. يادم است وقتي جلوي اتاق فرماندهي رسيديم، زماني كه آقاي كاوه، آقاي ايزدي را ديد، از ناراحتي مثل كودك خردسالي كه پدرش را مي بيند خود را در آغوش ايشان انداخت و چنان گريه میكرد كه شانه هايش مي لرزيد. مراسم تشييع جنازه شهيد قمي در پيشواي ورامين برگزار شد و آقاي كاوه آن جا سخنراني كرد. فرداي آن روز هم طبق برنامه، ملاقاتي با مقام معظم رهبري كه در آن مقطع رئيس جمهور بودند صورت گرفت. حضرت آيت الله خامنه اي براي تقويت و تجديد روحيه نيروها سخنراني مفصلي كردند و فرمودند تيپ ويژه شهدا از امروز به بعد تيپ ويژه كوهستان نيست، تيپِ نياز و ضرورت است. شما بايد خودتان را براي عمليات هاي برون مرزي آماده كنيد؛ ان شاءالله كردستان امن مي شود. خوشبختانه از سال 1364 به بعد ضدانقلاب در كردستان قلع و قمع شد. در واقع ايشان شما را متوجه آن گنجينه عظيم تجربياتي كه داشتيد كردند.

همان جا هم حضرت آيت الله خامنه اي با آقاي محسن رضايي يا شايد هم آقاي شمخاني تماس گرفتند كه آقاي كاوه با كادرش به اين جا آمده و گزارش داده كردستان تقريباً امن است. همچنين افزودند كه انرژي ايشان بيشتر از اين حرفهاست و به اتفاق نيروهايش براي جنگيدن در جنوب و غرب آمادگي دارند. بنابراين به آقاي كاوه براي جنگ با عراق مأموريت بدهيد. خلاصه، پيرو تماسي كه حضرت آيت الله خامنه اي داشتند، در آن جا تغييراتي رخ داد. قرار شد بنده، شهيد كاوه و آقاي منصوري كه رئيس ستاد بود و پس از شهادت آقاي قمي قائم مقام شد و آقاي سيدمجيد ايافت مسئول اطلاعات به جنوب برويم و ببينيم چه مأموريتي به ما مي دهند. در اين سفر، دو خاطره قشنگ براي ما پيش آمد. هميشه هر وقت میخواهم از آقاي كاوه تعريف كنم، میگويم ايشان را نبايد انساني قدسي و دست نيافتني به جامعه نسل امروز معرفي كنيم. آن ها انسان هايي معمولي بودند كه به اين جايگاه رشك برانگيز رسيدند، ضمناً بسياري از رفتارها يشان هم مثل ما بود.

جالب است؛ همه دوستان شهيد كاوه به اين نكته اشاره میكنند كه اينها دست نيافتني نيستند، چرا به جامعه میگوييد اينها آسماني اند و مقا مشان بالاست، اين شهدا انسان هايي معمولي بودند كه به اين جايگاه رسيدند؛ ما هم میتوانيم برسيم. در واقع بزرگي آن عزيزان در اين است كه از مقام آدم هايي معمولي به جايگاه «انسان كامل » دست يافتند...

دقيقاً. خلاصه، به اين ترتيب بود كه ما از تهران حركت كرديم و به دزفول رسيديم. هوا گرم بود. نزديك يك روستا، كنار جاده، موتور آبي روشن بود كه دورتادورش شبيه يك استخر، آب جمع شده بود. يكي دو نفر هم كه لباس عربي پوشيده بودند در آن اطراف مشغول كشاورزي بودند. ما آن جا پياده شديم و دست و روي مان را شستيم. آقاي كاوه گفتتني به آب نمي زنيد؟ ما هم چهارنفري به داخل آن استخرك رفتيم تا آب تني كنيم. در همان حال آقاي كاوه بالاي لوله آب رفت و طوري روي آن نشست كه ديگر آب بيرون نمي آمد. موتور هم «تپ و تپ » كرد و خاموش شد. موتور كه خاموش شد، دو نفري كه مشغول كار بودند بيل ها را برداشتند و به طرف ما آمدند. يادم است فرصت نشد لبا سهايمان را بپوشيم، سريعاً فرار كرديم و چند كيلومتر آن طرف تر لباس پوشيديم.

ايشان چرا اين كار را كرد؟

آقاي كاوه از اين شيطنت هاي جوانانه بسيار داشت. ايشان با همين كارهايش نيروها را پاي بند خودش كرده بود. قاطعيت آقاي كاوه در مقابل تصميم و عمليات، دقيقاً يكصد و هشتاد درجه با زمان استراحت و شوخي تفاوت داشت. خاطره ديگر اینکه؛ آقاي شمخاني در اهواز به ما گفتند به پادگان پدافند هوايي برويد، من با آقاي صياد شيرازي تماس میگيرم كه پليس هاي اهواز چند ساختمان براي تشكيل و استقرار ستاد به شما بدهند، ضمناً اگر سي چهل تا «سُكاني » پيدا كرديد، میگوييم چند عساكره قايق فلزي كه روي آن خمپاره 60 ، 80 و 180 نصب مي شد هم به شما بدهند. من به آقاي كاوه، آقاي كاوه به آقاي منصوري و آقاي منصوري به آقاي ايافت نگاه كرديم كه سكاني ديگر چيست؟! تا آن زمان اين كلمه به گوش ما نخورده بود، منتها رو يمان نشد از آقاي شمخاني بپرسيم. آقاي منصوري اهل ايذه خوزستان بود و چيزهايي به گوشش خورده بود، گفت سكان میشود فرمان، ولي سكاني نمي دانم چيست!


کاوه راهنمای ما بود...


در واقع همه شما عزيزان جوان بوديد. جنگنده نبوديد و به مرور در ميدان جنگ به مبارزانی قابل تبدل شديد.

قرار شد بنده نزد آقاي حسن جوان فرمانده يگان دريايي تيپ 21 امام رضا(ع) بروم و شب آن جا بمانم تا بفهمم سكاني چيست. دردسرتان ندهم؛ تا صبح از هر دري صحبت شد، اما از سكاني حرفي زده نشد. صبح كه شد گفتم برادر! میخواهم بدانم سكاني چيست. ايشان يك بلندگو از داخل چادرش برداشت و گفت همه سكاني ها جلوي چادر يگان به خط شوند. چندين نفر به خط شدند. سپس اي نطور توضيح داد كه به راننده و سكاندار قايق، سكاني مي گويند. گفتم چطور مي توانيم اينها را در لشكرمان پيدا كنيم؟ گفت همه نيروهاي شمالي سكاني اند، در سپاه اعلام نياز كنيد؛ خودشان مي آيند. ما رفتيم و به اين صورت سكاني پيدا كرديم، عساكره را هم به ما دادند و اينگونه، مأموريت ما در جنوب شكل گرفت. يادم است نزديك چهلم شهيد قمي، ضدانقلاب در پنج كيلومتري پادگان به نيروها كمين زد و نه نفر از افرادي كه توسط پدر شهيد قمي از ورامين براي تهيه غذا براي مراسم چهلم آمده بودند تا براي نيروها غذا بپزند شهيد شدند. خبر كه به شهيد كاوه رسيد، بلافاصله گفت دو گردان آماده كنند. ايشان با توجه به تسلطش بر كردستان و تجربه اي كه داشت، محل كمين را شناسايي و از روي نقشه برنامه ريزي كرد كه بنا بر اين طرح، دو گردان بايد شبانه از جاده آسفالته مهاباد به سردشت مي رفتند.

جالب اينكه شهيد كاوه به محض اینکه ضدانقلاب تعدي میكرد و عزيزي را به شهادت مي رساند، تك میزد و نمیگذاشت به چند ساعت برسد. شايد به همين دليل بود كه براي سر ايشان جايزه تعيين كردند.

به قول آقاي رحيم صفوي، به همين دليل است كه شهيد كاوه شخصيت متمايزي با ديگر فرماندهان دارد. ايشان خودش منطقه، زمان و رمز عمليات را تعيين میكرد، عمليات را انجام مي داد و نتيجه اش را گزارش میكرد.

شهيد كاوه اين قدر ابتكار عمل، هوش و ذكاوت داشت كه لشكري را از خراسان تجهيز مي كرد، در واقع از هر لحاظ بومي و خودمختار عمل میكرد و يك فرمانده شاخص و موفق بود.

واقعاً اينگونه بود. هما نطور كه گفتم ايشان طرح عمليات را ريخت و ما دقيقاً زمان اداي نماز صبح به آن جا رسيديم. هوا كه روشن شد وارد روستا شديم. آ نها يك ساعت بود كه برگشته بودند و در خواب اسيرشان كرديم. در جيب تك تك شان كارت هاي شناسايي افرادي كه شهيد كرده بودند قرار داشت و مشخص بود كه مثلاً فلاني قاتل چه كسي است.

براي آن ناجوانمردان، باعث افتخار بود كه كارت هاي شناسايي شهداي عزيز ما را نشان بدهند؟

مي خواستند جايزه بگيرند. روز تشييع جنازه آن شهدا در ورامين كه همه محله هاي شهر عزادار بودند، فيلم ويدئويي كشته شدن قاتلان شان را هم به نمايش گذاشتند تا مردم قدري آرام شوند. در آن عمليات اتفاقي هم رخ داد؛ پيش از اینکه به آن روستا وارد شويم، بايد ارتفاعات مشرف به روستا را در جنگ پارتيزاني تصرف میكرديم وگرنه آن را از دست ما درمي آوردند. آقاي كاوه همراه با آقاي حسن خرمي مسئول دفترشان روي آن ارتفاع مستقر بودند. هما نطور كه گفتم ما كه وارد روستا شديم، آن ها خواب بودند و تعدادي نگهبان هم براي خود گذاشته بودند. نگهبان ها تا ما را ديدند به سمت ارتفاعي كه آقايان كاوه و خرمي بالاي آن بودند فرار كردند تا از آن طرف كوه پايين بروند. آقاي كاوه نسبت به آنها ديد نداشت، اما اينها ديد داشتند. اگر آن لحظه ايشان به حرف ما گوش نمیكرد، همان جا شهيدش كرده بودند. تا پيش از اين ماجرا، آقاي كاوه در عمليات ها با شهيد قمي به وسيله بيسيم صحبت مي كردند. زماني هم كه عمليات شروع مي شد، رمزها را كنار مي گذاشتند و به اسم علي و محمود يكديگر را صدا مي زدند. اولین بار بود که بنده میخواستم با آقاي كاوه با بي سيم صحبت كنم. گفتم «محمود، محمود، علي .» تا اين را گفتم، گفت «جانم علي ». بعداً خودش گفت يك لحظه احساس كردم كه آقاي علي قمي با من حرف مي زند. تا گفت «علي جان، به گوشم » بنده هم گفتم «محمود! بنشين » كه نشست، گفتم «درازكش » دراز كشيد، «به سمت راستت غلت بزن » غلت زد ، به اين صورت از ديد دشمن، ردش كردم و گفتم «حالا بالاي سرت را نگاه كن »، تا نگاه كرد، ديد آن دو بالاي سرش ايستاده اند.

آن دو نفر كه بودند؟ شما آنها را میديديد؟

همان ضدانقلاب هايي بودند كه هنگام نگهباني فرار كرده بودند. ما پايين بوديم و آن ها را مي ديديم، منتها آقاي كاوه پشت سنگي بود كه آ نها رفتند تا ايشان را هدف قرار بدهند. اگر اين كار نمي شد، آقاي كاوه را زده بودند. در هر صورت آ نها فرار كردند. خلاصه، براي اولين بار آقاي كاوه يك جايي به حرف كمتريني چون من گوش كرد! بعداً ايشان گفت كه اين «علي محمود » در بي سيم روي من خيلي اثر گذاشت، يك لحظه مرا پيش شهيد علي قمي برد و ديگر نتوانستم تصميم بگيرم. میگفت يك لحظه فكر مي كردم شهيد قمي دارد با من حرف مي زند و هر چه گفت، گفتم چشم. وقتي اين ماجرا تمام شد، ايشان از كوه پايين آمد و با خوشحالي همديگر را در آغوش گرفتيم. ايشان به بنده گفت فلاني! تمام شد. ديديم كه جنگ پارتيزاني هم بلدي و از اين پس فرمانده عمليات شدي! به اين ترتيب بنده فرمانده عمليات شدم. ما لشكر را به جنوب برديم و آموزش داديم تا اینکه براي عمليات «بدر » مأموريت گرفتيم.

در اين جا بايد به نكته اي اشاره كنم. روزي كه شب آن عمليات داشتيم، صبح زود، پيش از اینکه پاتك ها شروع شود، من و آقاي كاوه روي خاكريز دجله نشسته بوديم و خط را سازماندهي میكرديم. از قرارگاه ايشان را خواستند كه به عقب برگردد. اين بزرگوار با موتور به عقب رفت، پاتك شروع شد و برگشت. وقتي به ما رسيد درگيري شديد شده بود. ديديم یك نفر ديگر هم از سپاه همراه ايشان است. به محض اینکه از موتور پياده شد و با بنده حال و احوال كرد، گفت ايشان جناب حجت الاسلام والمسلمين آسيدمجتبي خامنه اي فرزند برومند حضرت آيت الله خامنه اي هستند. آسيدمجتبي بلافاصله به شهيد كاوه گفتند بفرماييد «حسيني ». نمي خواستند كسي از اين موضوع اطلاع پيدا كند. در همين درگيري ها وقتي آتش دشمن زياد شد، آقاي كاوه به يكي از نير وهاي اطلاعات عمليات گفت حاج آقا سيدمجتبي را با موتور به عقب منتقل كنند كه دوستان همين كار را كردند. خلاصه، همه درگير پاتك در پاتك شده بوديم كه عراق خمپاره ديگري زد و آقاي كاوه مجروح شد. ايشان را هم یك نيروي اطلاعات عمليات با موتور به عقب برد. آن ها به دليل آتش شديد دشمن كمي پشت يك خاكريز میايستند كه از قرار خمپاره اي مي آيد و روي سر آن بنده خدا میخورد و بخشي از فلز فانسقه او به بازوي آقاي كاوه و چند تركش هم به ريه هايش میخورد. آن بنده خدا متأسفانه همان جا شهيد شد. بعدها آقاي كاوه به شوخي میگفت من دو جا از ته دل سينه خيز رفتم؛ يكي اين جا كه ديدم اگر خودم را به بغل جاده نكشم هيچ كس مرا نمي بيند، بنابراين با توجه به مجروحيت شديدي كه داشتم به زحمت خودم را لب جاده كشاندم كه اتومبيل تداركات ايشان را ديده و با خود برده بود يكي هم یك سال در آبان ماه يا آذرماه فصل برداشت انار در بجستان كه به باغ اناري رفتيم. اين قدر به اين درخت ها انار آويزان بود كه روي زمين افتاده بود و براي رد شدن بايد به سختي روي زمين دراز مي كشيد تا بتواند از ميان شاخه هاي انار رد شود. شهيد كاوه چنين روحيات عجيبي داشتند.

راجع به آن تاريخ كه گفتيد براي شما خيلي تعيي نكننده بود بگوييد.

زندگي من از تاريخ 19 / 3/ 1363 به نوعي متحول شد. سه سال پيش از آن در سال 1360 ازدواج كرده بودم و بچه دار نمي شدم. آقاي كاوه برايم یك دستگاه منزل سازماني مهيا كرد، به اصرار ايشان بود كه خانواده ام را آوردم و توانستم در آن محیط و فضای مناسب بچه دار شوم. اكنون سه فرزند دارم كه هر دو دختر و تنها پسرم پزشك هستند. ما پنج شنبه ها كه از لشكر برمیگشتيم، به آقاي كاوه میگفتم به منزل ما تشريف مي آوريد؟ به شوخي میگفت نه، اما نزديك غروب كه زنگ منزل به صدا درمي آمد، مي خنديديم و میگفتيم باز هم آمد و ما را غافلگير كرد. ايشان اين قدر در منزل ما اناربازي میكرد كه فكر میكرديد كاغذ ديواري هاي منزل از «انار » است! يادم است دخترم زينب كوچك بود و تازه چهاردست وپا راه مي رفت. يك روز كه آقاي كاوه در منزل ما ميهمان بود او را در اتاق گذاشتم و رفتم براي ايشان چاي بياورم. داخل اتاق كه بودم مي خنديد. بچه را بر داشتم ساكت شد. دوباره كه بيرون رفتم خنديد. پشت در ايستادم تا ببينم آقاي كاوه چه كار مي كند كه بچه اين قدر مي خندد؛ ديدم میگفت عمو! عمو! بيا. او هم تا به سمتش میرفت قند به سمتش پرت میكرد كه حالا بنده هم تلافي اش را سر نوه هاي ايشان درمیآورم!


کاوه راهنمای ما بود...


با اين عشق و علاقه اي كه در شما مي بينيم آيا هيچ وقت خواب شهيد كاوه را مي بينيد؟

برادرم شهيد اصغر صلاحي بيسيم چي بود، در كاني مانگا به شهادت رسيد و پانزده سال مفقودالاثر بود. اخوي ديگرم شهيد يحيي صلاحي جانباز بود. با اینکه دكتر ايشان را منع كرده بود، روز تاسوعاي همين امسال به فخرآباد بجستان رفت. ايشان روي مزار شهيدمان نشست و با دوستان هيأتي خداحافظي كرد و گفت كه وقتي شهيد شدم، مرا اين جا دفن كنيد. بنده خواب برادرانم اصغر و حاج يحيي را نمیبينم، ولي امكان ندارد كه خواب شهيد كاوه را نبينم. عجيب است انگار با ايشان زندگي مي كنم.

ممكن است يكي از خواب هايي را كه ديده ايد تعريف كنيد؟

بنده به شهيد كاوه خيلي نزديك شده بودم، به همين دليل وقتي ايشان شهيد شد، ضربه روحي شديدي خوردم. با خودم تصميم گرفته بودم به لشكر ويژه شهدا برنگردم، چون نمیتوانستم جاي خالي ايشان را ببينم. شب شهادتش هم با هم بوديم و در چند نقطه به دستم گلوله خورد.

آقاي كاوه با آن تركشي كه به پشت گوش راستش اصابت كرد شهيد شد؟

چهل و پنج روز پيش از آن در ارتفاع «2519» كه تكِ عراق در «حاج عمران » پيش آمد، جلوي ما نارنجك انداختند كه هشت تركش به سر ايشان برخورد كرد، ولي شهيد نشد.

اما موقع شهادت يك تركش به پشت گوش راست ايشان خورد.

آقاي كاوه در 2519 با يك تركش شهيد شد. خواست خدا و مشيت الهي اين بود. از مد تها قبل در رفتارش مشخص بود كه ايشان شهيد مي شود. شما دقيقاً در زمان شهادت كنار آقاي كاوه بوديد؟

بله، شب دوم عمليات «كربلاي 2 » فقط من و ايشان بوديم. شب اول عمليات آقاي منصوري، من و آقاي خسرو شوق از سه محور رفتيم، كه عمليات ناموفقي هم بود. شب بعد، همه نيرو هايي كه از شب اول زنده مانده بودند، از جمله آقاي منصوري و آقاي ايافت، به ايشان گفتند عمليات فايده ندارد و در سنگر ماندند. شهيد كاوه، بنده، آقاي علي كناره اي و آقاي رحيم سليماني فرمانده گردان امام حسن(ع) رفتيم. منتها شب پيش كه از سه محور عمليات كرده بوديم، تا دامنه هاي كوه 2519 را گرفتيم و تا ساعت يازده فردايش هم آن جا مانديم. ايشان ساعت يازده به بنده بيسيم زد كه بيا پايين با شما كار دارم. آقاي كاوه به خواهرزاده بنده كه هميشه در جنگ همراهم بود يك قبضه تفنگ مخصوص پرتاب نارنجك داد و گفت نمیخواهم عراقي ها را بكشي. مي دانم دايي ات وقتي درگير عمليات مي شود ديگر حواسش به خودش نيست، تو فقط مواظب او باش. با اكبر، خواهرزاده ام، برگشتيم و ساعت يك و نيم به قرارگاه رسيديم. وقتي آمديم آقاي كاوه نبودند. ايشان با آقاي خرمي به ارتفاع «كدو » نزد آقاي شمخاني رفته بودند. من خسته بودم، در سنگر دراز كشيدم و خوابيدم، اما اكبر هنوز بيدار بود. ايشان میگفت بيست دقيقه از خواب شما گذشته بود كه آقاي كاوه وارد سنگر شدند و پرسيدند دايي ات كي خوابيده است؟ به ساعتم نگاه كردم و گفتم بيست دقيقه اي مي شود. آقاي كاوه دستي به شانه ام كشيد، قدمي زد و گفت خيلي خسته است؟ گفتم بله. دو سه دقيقه گذشت بنده هميشه اين حالت را در خواب مي بينم آقاي كاوه كف پايش را روي شست پايم گذاشت و تكان داد تا آرام از خواب بيدار شوم. چشم هايم را كه باز كردم، خنده اي كرد و گفت مي دانم خسته اي، ولي بلند شو غير از من و تو ديگر هيچ كس نيست. امشب خودمان بايد برويم و كار را تمام كنيم. از آن سال تا به حال هر چه خواب ايشان را مي بينم، مرا به همين حالت از خواب بيدار مي كند. يك بار در مدينه منوره، وقتي از قبرستان بقيع بازگشتيم، به محض اینکه خوابيدم، ديدم آقاي كاوه آمده و پايم را تكان مي دهد. بيدارم كرد و گفت بلند شو. از خواب پريدم، ديگر نتوانستم بخوابم و شروع به خواندن نماز كردم. آقايي كه همراه من بودند براي اذان بلند شد و گفت نماز شب مي خواني؟ گفتم نه، چندان اهل نماز شب نيستم، خواب شهيد كاوه را ديدم. آخرين بار كه میخواستيم با هم به حج مشرف شويم ايشان تا فرودگاه هم آمد، اما نشد كه برويم. هميشه هر سفري كه به مكه مكرمه مشرف شوم، ياد ايشان هم مي كنم.

آقاي كاوه تا زمان شهادت هيچ گاه به حج مشرف نشدند؛ تا به حال براي ايشان اعمال به جا آورده ايد؟

ايشان به حج نرفت، اما هر جا اسم و عكس ايشان را مي بينيم حاج محمود كاوه نوشته شده است. بنده هر بار كه به آن جا مي روم برايش اعمال انجام مي دهم. به حج نرفتن ايشان هم ماجرايي دارد... البته ايشان حج بالاتري رفتند؛ با رسيدن به فوز عظماي شهادت...

پس از شهادت آقامحمود خيلي ناراحت و پژمرده بودم و به لشكر نمي رفتم. شبي كه قرار بود فرداي آن آقاي منصوري به عنوان فرمانده لشكر ويژه شهدا معرفي شود، آقاي كاوه در مشهد مقدس به خوابم آمد و گفت همي نطوري مي خواهي راه من را ادامه بدهي؟ بلند شو! باز به همين شكل مرا از خواب بيدار كرد. با خواهرزاده ام اكبر حركت كرديم و براي مراسم انتخاب آقاي منصوري به لشكر رفتيم. آقارحيم (صفوي) داشت سخنراني میكرد تا آقاي منصوري را معرفي كند. اتومبيل كه جلوي مسجد نگه داشت، جمعيت شكاف برداشت و شعار دادند «صلاحي؛ صلاحي؛ تسليت؛ تسليت .» تا بالا رفتم و گفتم بسم الله الرحمن الرحيم، همه گريه كردند. من هم گريه مي كردم. آن جا اعلام كردم روح قدرتمند شهيد كاوه در وجود مقدس آقاي منصوري نهفته است. ما هم تا آخر جنگ در خدمت ايشان بوديم. خلاصه، هر جا خواب آقاي كاوه را مي بينم، همينطور من را بيدار مي كند... خوشا به سعادتتان كه هنوز با شهيد كاوه محشور هستيد. جداً سعادتي بالاتر از اين نيست. خيلي توي ذوقم خورد كه چرا با اين همه رفاقتي كه با آقاي كاوه داشتيم، ايشان رفت و من ماندم...

به جواب رسيديد؟

بله، بنده حالا مثل پدرِ دختر مكرمه اش زهرا هستم.


منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 105 صفحه 40


در این زمینه بخوانید:


منجی کردستان...
زندگی نامه شهید کاوه از زبان خودش / صوت



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده