همه مرز بندی های سیاسی شهید رجایی
اولین ملاقاتم با ایشان در زندان بود. در سال 1355 در بند دو زندان اوین بودیم. ایشان در بند کمیته مشترک ضد خرابکاری بود و بعدها منتقل شده بود به بند 2 زندان اوین. جایی که ما بودیم.
- اتهام شما چه بود و محکومیت زندانتان چند وقت بود؟
اتهام من فعالیت مسلحانه و همکاری با گروه های مسلح بود. این اتهام مشتمل بر همکاری با مجاهدین خلق و گروه مهدویون که از سازمان مجاهدین جدا شده بودند، می شد. محکومیت بنده هم، حبس ابد بود.
- قبل از آن در سازمان، آقای رجایی را ندیده بودید؟
خیر. فقط اسم ایشان را شنیده بودم.
- چه مدت در زندان با آقای رجایی هم بند بودید؟
تا اواخر سال 1355 با هم بودیم. اوایل سال 1356 با توجه به این که قرار بود نمایندگان سازمان ملل از زندان های ایران بازدید کنند، همه ما را از اوین به زندان قصر منتقل کردند و تا شهریور ماه در زندان قصر بودیم. بعد از این ایشان را به زندان اوین بازگرداندند و من دیگر تا سال 1357 با ایشان هم زندانی نبودم. سال 57 باز با هم بودیم که ایشان چند ماه زودتر از من آزاد شدند.
- از حال و هوا و فضای زندان برای ما بگویید.
آقای رجایی فعالیتهای پراکنده
ای با گروه های سیاسی داشت. کسانی را که درباره گروه های چریکی دستگیر می کردند، برای
بازجویی و گرفتن اطلاعات و تکمیل پرونده به کمیته مشترک ضد خرابکاری می آوردند. ایشان
از کسانی بود که مدت زیادی در کمیته مشترک ماند. چون معمولاً کمیته از یک ماه و دو
ماه شروع می شد تا یک سال. مدتی که ایشان را در زندان کمیته نگه داشتند، زبانزد بود.
تعداد محدودی بودند که یک سال در آن جا بودند. با هر دستگیری و لو رفتن اطلاعات، با
کوچکترین ارتباطی با آقای رجایی و گفتن اسم ایشان، مدت حضورش در کمیته افزایش می یافت.
شرایط زندان کمیته خیلی سخت بود. شکنجه داشت. سلول های کوچک و بدون امکانات. به علت
حضور طولانی اش در زندان کمیته، با افراد زیادی هم سلولی شده بود. تقریباً همه می دانستند
که آقای رجایی دو سال است که در زندان کمیته است. وقتی ایشان را به اوین آوردند برای
همه شناخته شده بود. همه می دانستند رجایی کسی است که به خوبی مقاومت کرده و بر روی
مواضع و اعتقاداتش ایستادگی کرده است. بعد از این که گروه های چریکی مثل سازمان مجاهدین
فعالیت های مسلحانه خودشان را آغاز کردند و این مبارزه های مسلحانه علنی شد، بیشتر
زندانی ها در زندان قصر نگهداری می شدند. زندان قصر هم دارای یک فضای بازی بود و همه
به طور جمعی زندگی می کردند. ملاقات و ارتباط با بیرون برای هر زندانی هفته ای دوبار
انجام می شد. فعالیت های آزاد داشتند.
بعد از اوج گیری فعالیت های چریکی، به مرور فشار
بر زندانی ها زیاد شد. سخت گیری ها زیاد شد. حتی در سال 1352 ریختند در زندان و ضرب
و شتم کردند و وسایل زندانیان را بیرون ریختند. تا این که در اواخر سال 1353 زندانی
هایی که اثرگذارتر و با موضع مشخص تری بودند، (به اصطلاح سران زندانیان را) از زندان
های مختلف جمع کردند و به کمیته مشترک آوردند. سپس از کمیته آوردند به ساختمان جدیدی
که در کنار زندان اوین ساخته بودند و چهار تا بند عمومی و 80 تا سلول داشت. این بخش
که الان شده زندان 209 ، نور خوبی داشت و تمیز بود. از نظر رفاهی خوب بود، اما از نظر
روانی ارتباط بسیار کمی با بیرون داشت. این درست زمانی بود که برای ایجاد رعب در بین
زندانیان 9 نفر را به تپه های اوین بردند و اعدام کردند و گفتند که این ها در حال فرار
بودند. در طبقه پایین زندان، مارکسیست ها را گذاشته بودند و طبقه دوم، مذهبی ها را.
در این جا هیچ ارتباطی با بیرون نبود و روزنامه و ملاقات هم نداشتند.
به غیر از آن قدیمی ها که به این ساختمان جدید آوردند، افراد جدیدی را هم که دستگیر می کردند و پرونده سنگینی داشتند به این جا می آوردند. من را هم مستقیم به این زندان آوردند. آقای رجایی هم جزو کسانی بود که مستقیم از کمیته به ساختمان جدید آوردند. فضای آن زمان زندان اوین این گونه بود؛ ضمن این که خفقان حاکم بود، از داخل هم با جریان تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق مواجه شده بود و بین خود زندانی ها هم اختلاف نظر به وجود آمده بود.
- در آن مقطع شما عضو سازمان بودید؟
ما از بیرون این اختلا فها را پیدا کرده و جدا شده بودیم. منتها در زندان هم این بحث داغ بود. در بیرون هم در سا لهای 54 - 55 بحث مارکسیستی شدن سازمان، بحث روز بود. در سال 1354 این تغییر ایدئولوژی علنی شد منتها خبر آن با تاخیر به زندان رسید. بچه های قدیمی سازمان مثل مسعود رجوی اعتقاد داشتند ایدئولوژی ما هیچ ایرادی نداشته است. یعنی همان راه و ایدئولوژ یای که آقای حنیف نژاد و بقیه تدوین کرده بودند را ادامه میدهیم.
- درواقع مسعود رجوی و بقیه یارانش در زندان، از تقی شهرام و بهرام آرام برائت می جستند؟
بله. معتقد بودند که این ها کودتا کرده اند. فرصت طلبی کرده اند. می گفتند ما می خواهیم همان راه اولیه را ادامه بدهیم. یک سری از زندانی ها هم مثل آقای رجایی، بهزاد نبوی، من و... معتقد بودیم که نه، زیرساخت ها در جاهایی دچار اشکال بوده است. این که آقای حنیف نژاد و بنیانگزاران سازمان آدم های مذهبی ای بودند، شکی نیست اما ناآگاهانه یک سری التقاط از مارکسیست ها وارد کردند. برخی از اعضا نتوانستند این موضوع را درک کنند. بنابراین عده ای از بچه ها در زندان مارکسیست شده بودند که آقای رجوی به آن ها می گوید فعلاً این موضوع را اعلام نکنید چون برای سازمان خوب نیست.
- داستان اینکه در زندان به آقای رجایی و گروهی که با ایشان بودند لقب "جوشکار" را داده بودند چه بود؟
آن هایی که با سازمان مجاهدینی ها اختلاف داشتند، خودشان یک طیفی را تشکیل می دادند. یک عده روحانیون مانند آقای منتظری، آقای طالقانی، آقای هاشمی رفسنجانی و برخی اعضای موتلفه مانند آقای عسگراولادی بودند که ایشان را در بند یک جمع کرده بودند. محدودیت ارتباط آن ها با بیرون کمتر بود و توانسته بودند موضوع سازمان را بررسی کنند. آن ها بیانیه ای داده بودند شامل سه بخش؛ اول این که مسعود رجوی و سایرین باید بپذیرند که سازمان مشکل ایدئولوژیک داشته است و رفعش کنند، دوم این که ارتباط آن ها با مارکسیست ها مرزبندی نشده و باید ارتباطشان را با مارکسیست ها کمتر کنند و زندگی مشترک در زندان نداشته باشند و سوم اگر شرایط را نمی پذیرند، بچه های مذهبی از آن ها جدا شوند. در زندان به همه ما از جمله آقای رجایی، آقای بهزاد نبوی و بنده لقب جوشکار را دادند. ما سعی می کردیم با گفتگو اعضای سازمان را قانع کنیم اما زیر بار نمی رفتند. تلاش می کردیم که بچه های مذهبی از بچه های سازمان جدا نشوند. در جمع بمانند و از نظر فکری با آن ها بحث کنند. همزمان بعضی از اعضای غیر روحانی بند یک مثل آقای عسکر اولادی را به بند 2 که ما در آن بودیم منتقل کردند.
این ها که آمدند، گفتند ما حامل پیام روحانیت هستیم. گفتند: علما فتوا داده اند، آقای خمینی فتوا داده اند که البته هیچ وقت امام خمینی این موضوع را به عنوان فتوا مطرح نکردند و آن سه شرط را اعلام کردند.
این ها با اعضای سازمان (گروه رجوی) درگیر شدند. در این درگیری ها ما در میان دو گروه قرار داشتیم و سعی می کردیم آن ها را به گفتگو دعوت کنیم. گفتیم بنشینید و بحث های ایدئولوژیک بکنید و خیلی درگیر بحث عملی نشوید، هیچ کدام نمی پذیرفتند. مذهبی ها معتقد بودند زندگی مشترک با مارکسیست ها موجب می شود به مرور زمان تاثیر منفی خود را بگذارند. در نهایت مذهبی ها جدا شدند. بند ما یک حالت L مانند داشت. بچه های مذهبی به اتاق 2 رفتند. با این رفتار مذهبی ها، مسعود رجوی و بقیه هم موضع تندتری اتخاذ کردند. لذا به ما که این وسط قرار داشتیم و سعی در میانجیگری داشتیم، می گفتند این ها دارند "جوشکاری" می کنند.
- با این اوصاف در زندان، سه دسته بودید؟
بعد از آشکار شدن تغيير ايدئولوژي سازمان مجاهدین عملاً جدایی اتفاق افتاده بود. با جدا شدن نیروهای مذهبی، سه دستگی به وجود آمد. دسته نخست مجاهدين خلق به محوريت مسعود رجوي بودند كه هيج اشكالی در رفتار و تفكر گذشته خود را نمي پذيرفتند. دسته دوم كساني بودند كه ايدلولوژي سازمان را التقاتي دانسته و به نداشتن مرزبندي با ماركسيست ها انتقاد داشتند و تلاش ميكردند رابطه خود را با گروه نخست حفظ کرده و با گفتگو آن ها را نسبت به پذيرش اشكالات و اشتباهات شان قانع كنند. این دسته همچنان بر مبازه با رژيم شاه تايید داشتند. دسته سوم كساني بودند که مانند دسته دوم به اشكالات سازمان مجاهدين خلق واقف بوده ولي حاضر به تعامل با آن ها نبودند و تحت مرزبندی نجس و پاكي از آن ها جدا شده بودند. این دسته بر مبارزه با رژيم شاه تايید نميكردند.
ما به عنوان دسته دوم، از بچه های سازمان جدا نشدیم. فقط اختلاف نظر داشتیم. اما تعدادمان محدود بود. اعضای مارکسیست سازمان کم کم ما را هم بایکوت کردند. دغدغه ی اصلی نیروهای مذهبی هم مارکسیست شدن اعضای سازمان بود. اعضای سازمان هم می گفتند: «که این ها دیگر انگیزه مبارزه ندارند و دارند با پلیس همکاری می کنند. هدفشان آزاد شدن است. این ها مورد تایید پلیس هستند به خاطر این دارند با ما برخورد می کنند ». در حالی که واقعیت امر این نبود. اعتقادشان براین بود که باید جلوی مارکسیست شدن بچه ها را گرفت.
- قضیه این "نجس" ها و "پاک" ها چه بود؟
تعدادی از بچه های مارکسیست شده در اتاق 5 زندگی می کردند. معمولا وقتی ظرف غذا را می آوردند، یک بار از اول بند و بار دیگر از آخر بند توزیع می کردند. هر کسی در اتاق خودش غذا می خورد. یک دفعه کسانی که در اتاق 2 بودند، غذا نگرفته بودند. پلیس به بند آمد که ببیند چه شده است؟ گفت: "اعتصاب غذا کرده اید؟" گفتند: "نه، ما هر وقت غذا را از آخر بند بدهند، آن را نجس می دانیم، لذا غذا نمی گیریم". چون ملاقه ی خورشت ممکن است به ظرف آن ها اصابت کرده باشد! پلیس که فهمید این ها به خاطر مسایل شرعی غذا نمی گیرند، ترتیبی داد تا ابتدا اتاق 2 غذا دریافت کند. با این اتفاق مجاهدین (مارکسیست شده ها) گفتند: "این ها با پلیس همکاری می کنند. این ها ضد مجاهد هستند. پلیس هم دارد این ها را تقویت می کند". بالاخره بحث مبارزه در آن زمان بسیار ارزشمند بود. آقای حقانی (که روحانی بودند) و آقای رجایی در اتاق 1 بودند. ما می گفتیم این ها که خیلی متشرع هستند، اگر قرار باشد مشکل شرعی وجود داشته باشد، آقای حقانی هم نباید غذا بگیرد. آقای حقانی معتقد بود این که ملاقه به ظرف آن ها خورده باشد، شبهه است. کنکاش نکنید.
- به نظر شما هدف واقعی آن ها از مطرح کردن مساله نجسی چه بود؟
این ها مساله نجس و پاکی را سیاسی کرده بودند. فکر می کردند با این طریق بچه مذهبی ها را از مارکسیست ها جدا می کنند تا تحت آموزش آن ها قرار نگیرند. در صورتی که مارکسیست ها هم بچه های مذهبی را طرد و تهدید می کردند و نمی گذاشتند به سمت آن ها بروند. (تعارض دو سویه بود) بچه های خودشان را توجیه می کردند که "ببینید! بچه مذهبی ها فکر می کنند اگر با ما مخالفت کنند، آزاد می شوند". متاسفانه چندماه بعد همین اتفاق هم افتاد. در یک مراسم سپاس از شاه در سال 1355 بود که (ما از تلویزیون نگاه می کردیم) بچه های مذهبی حضور داشتند. بعد از آن، این ها را آزاد کردند. خبر آن پیچید که به این ها عفو خورده و آزاد شده اند. اسامی آن ها را اعلام کردند. با این اتفاق، بچه های مارکسیست سازمان، پیش بینی و تحلیل خودشان را تثبیت کردند و گفتند: "دیدید که ما می گفتیم این ها به دنبال آزادی هستند و پلیس را بر ما ترجیح می دهند!". با این اتفاق با وجودی که این ها ضعف ایدئولوژیک داشتند و در یک موضع انفعالی قرار داشتند، اوج گرفته و توانستند بسیاری از بچه های دیگر را با اثبات حقانیت خود، به سمت خودشان جذب کنند. ما ها کسانی بودیم که عمیق تر نگاه می کردیم. می گفتیم این ها بهانه است و بالاخره مساله ایدئولوژیک شما حل نشده است. این جزواتی که ما خواندیم، این ایرادات را دارد. آن ها هم مرتب از پاسخگویی و بحث فرار می کردند. آن ها به ما می گفتند که این ها "راست های پیچیده" هستند. به مذهبی ها می گفتند: "راست"، به خودشان "چپ" و به ما هم "راست پیچیده". معتقد بودند که ما هم در نهایت با پلیس همکاری می کنیم و ضد مجاهد هستیم و بعد آزاد می شویم. منتها معتقد بودند که ما پیچیده تریم و دستمان را به این زودی رو نمی کنیم.
آقای رجایی از نظر فکری، بحث التقاطی بودن مجاهدین را قبول داشت اما برخورد تند به شیوه مذهبی ها را نمی پسندید. سعی می کرد که اخلاقی برخورد کند. از جمع بچه های سازمان جدا نشد. سعی می کردیم که بچه های پایین تر را توجبه کنیم تا جذب آن ها نشوند. با دانشجویانی که آمده بودند، کم کم ما تبدیل به یک گروه شدیم. این جریان تا سال 1356 ادامه پیدا کرد. از زندان اوین شروع شد و کم کم تا تمام بندهای زندان قصر هم کشیده شد. در نهایت کار به جایی کشید که مجاهدین خلق از ما جدا می شدند و ما را بایکوت می کردند.
- وقتی اخبار حرکات انقلابی از بیرون به داخل می رسید، واکنش های این سه گروه چه تفاوتی داشت؟
در سال 1357 ما در بیرون از زندان موافقتمان را با رهبری امام خمینی اعلام کردیم. اما بچه های سازمان زاویه داشتند. معتقد بودند که مبارزات انقلابی یک حرکت رفرمیستی است. به بچه های خودشان می گفتند می توانید از این جریان برای رشد خودتان استفاده کنید، اما دل نبندید. بازی ای است که رژیم شاه انجام داده است. مانند زمان مصدق و امینی. بعد از یک مدت، ورق عوض می شود و فشارها شروع می شود. اعتقادی به این که جریان "امام خمینی" و انقلاب به پیروزی برسد، نداشتند. ما حتی برای اعتراض به اتفاق 17 شهریور، بیانیه داده و اعتصاب غذا کردیم. بچه های سازمان هم بیانیه جداگانه دادند اما حاضر نشدند اسم "امام" را به عنوان رهبر مبارزه بیاورند. این زاویه ها مرتب افزایش پیدا می کرد. در راس این جمع غیر مجاهد اما مذهبی، آقای رجایی و آقای نبوی بودند. بعد از آزادی اسم خودمان را "امت واحده" گذاشتیم. که این امت واحده، یکی از گروه های تشکیل دهنده سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شد. آقای رجایی به غیر از مسایل تفکری که به هم نزدیک بودیم، انسان جا افتاده تر و اهل نماز شب بود. اهل عبادت بیشتری بود. از نظر اخلاقی نرم بود.
- پس انشعاب شما، آقای رجایی و آقای بهزاد نبوی در درون زندان اتفاق افتاد؟
من، از بیرون زودتر از التقاطی شدن سازمان مطلع شده و به مهدویون پیوسته بودم. آقای رجایی یک سال زودتر از من به زندان افتاده بود، در زندان مطلع شد. آقای نبوی هم از سال 1351 در زندان بود. این ها در زندان انشعاب کردند. مارکسیست شدن سازمان، در داخل از سال 1353 علنی شده بود.
- اصل هدایت فکری در داخل زندان بود یا بیرون از زندان؟ این انشعاب برنامه ریزی شده بود؟
نه. بیشتر فردی بود. خیلی ها از همان سال 1352 ، انتقاداتی به سازمان داشتند. در داخل زندان هم عده ای انتقاداتی داشتند. اما چون هنوز مارکسیستی نشده بود، به کار سازمان خوش بین بودند. اشتباهات را به حساب بی توجهی و غفلت می گذاشتند. همچنین مطالعات آن ها کمتر بود، کمتر متوجه مارکسیستی بودن بعضی از جزوات سازمان می شدند. حتی خیلی از روحانیون، سازمان را حمایت می کردند. معتقد بودند این ها ضعف هایی است که قابل حل است. تصور نمی کردند روزی همین ضعف ها به ترور طرف مقابل بیانجامد. مساله را حاد نمی دیدند. اما بعد از ترورهایی که داخل سازمان صورت گرفت، متوجه شدند که اعضای سازمان یک تعصبی نسبت به ایده هایشان دارند و با کسانی که زاویه پیدا کنند، عناد می ورزند.
- شما قبل از ترورهای داخلی از سازمان جدا شدید یا بعد از آن؟
تقریباً بعد از آن. یک تعدادی از گروه مهدویون )آقای شاه کرمی و برادرانشان. از بنیانگذاران گروه مهدویون( از سازمان فراری شده بودند که من هم به آن ها پیوستم. سال 1353 . تقریباً همزمان با ترور شهید شریف واقفی بود. افرادی مثل من که دیرتر به زندان رفتیم، اطلاعات بیشتری داشتیم که این اطلاعات را به داخل زندان دادیم. اطلاعات افراد داخل زندان را در اصطلاح، به روز کردیم. مثلاً در رابطه با تغییر ایدئولوژی سازمان، آقای رسولی )بازجوی زندان( آمده بود در بین زندانی ها و یک صفحاتی را خوانده بود و شادی کنان گفته بود: "سازمان مارکسیست شد". بدون این که جزوه را به دست زندانی ها بدهد. من این جزوه را در بیرون، کاملاً خوانده بودم.
- چقدر آقای رجایی توانست افرادی از مارکسیست ها را متحول کند؟ با توجه به اینکه فرمودید ابتدا تعدادمان کم بود و در پایان مدت زندان، افزایش یافته بودیم.
در گروهی که تشکیل داده بودیم، ایشان نقش محوری داشت. آخرهای دوران زندان به نسبت ابتدای دستگیری ها فضای زندان آزاد بود. به طوری که پلیس حاکمیتی بر فضای زندان نداشت. سفره های دسته جمعی انداخته می شد و ارتباط با بیرون و بقیه زندانی ها آزاد تر بود. به طوری که وقتی بعضی از دانشجویان مدت 6 ماه در زندان بودند، به محض آزاد شدن، چریک می شدند. زندان یک مکان آموزشی شده بود. خیلی از جزوات سازمان در داخل زندان نوشته می شد و به بیرون می رفت. نماز جماعت های گسترده برپا می شد. به مرور که پلیس متوجه شد، زندان به مکانی برای آموزش و تقویت مبارزه تبدیل شده است، تلاش کرد تا جمع ها را به هم ریخته و بر زندان حاکم شود. این خفقان تا سال 54 - 55 بود. یک مقدار که فضا باز شد، آقای رجایی و دوستان شروع به برپایی مجدد نماز جماعت کردند. پلیس اجازه این کار را نداده بود، اما این ها مقاومت کردند. آقای رجایی همیشه پیش نماز می شد. یک مدت این ها را به زندان های عادی انتقال دادند. این کار یک جور تنبیه برای زندانیان سیاسی بود. آن ها در آن جا هم از نماز جماعت خواندن دست برنداشتند و بسیاری از زندانیان عادی را هم تحت تاثیر قرار دادند. نقش آقای رجایی بیشتر در جلوگیری از جذب تازه واردها توسط مارکسیست ها بود، اما در جدا کردن اعضای سازمان خیلی موفق نبودند. همان طور که گفتم با رخ دادن آن آزادی مذهبی ها، مجاهد ها افراد را می ترساندند که اگر بروید سمت آن ها، به معنی همکاری با پلیس و ضد مجاهد است. جو مسلط زندان هم آن ها بودند؛ هم از نظر تعداد و هم از نظر سال های مبارزه.
بالاخره در آن زمان، مبارزه با رژیم شاه یک ارزش بود. این جو باعث می شد، اکثرا فکر کنند اگر از اعضای سازمان جدا بشوند یعنی از مبارزه جدا شده اند. خصوصاً کسانی که مطالعات عمیق نداشتند. به مرور ما توانستیم بفهمانیم که ما هم با رژیم شاه در حال مبارزه ایم و در عین حال مارکسیست هم نیستیم، مذهبی هم هستیم. حضرت امام یک حکمی به آقای هاشمی و آقای بازرگان داده بودند که برای اعتصاب کارکنان شرکت نفت اقدام کنند. در همین زمان بر علیه امام جو بدی در زندان درست کردند. معتقد بودند که این مبارزه یک مبارزه امپریالیستی است و امام نباید این ماموریت را به مهندس بازرگان می داد. مجاهدین آن زمان هر حرکتی را که بویی از کنار آمدن با آمریکا می داد، سازش تلقی می کردند. بعد از پیروزی انقلاب هم، وقتی آقای بازرگان نخست وزیر شد، مجاهدین خلق آن را به عنوان یک سازش تلقی کردند. بعد از این که سفارت آمریکا اشغال شد، امام با حمایت از این حرکت، سعی در فروکش کردن این جو حاکم داشت.
- آقای رجایی چقدر به مبارزه مسلحانه اعتقاد داشت؟
اعتقاد داشت. وقتی همکاری می کرد یعنی اعتقاد داشت. منتها بیشتر جایگاه حمایتی داشت تا این که اسلحه به دست بگیرد. گروه های مسلح هم از ایشان انتظار نداشتند که یک چریک حرفه ای بشود. می خواستند از ایشان در جایگاه خودش، استفاده کنند. همه ما اعتقاد به مبارزه مسلحانه داشتیم.
- در زندان چه کسی به آقای رجایی نزدیک تر بود؟
تیم ما به ویژه آقای بهزاد نبوی و من از دیگران به ایشان نزدیک تر بودیم.
- تیم شما شامل چه کسانی بود؟
ابتدا پنج الی شش نفر بیشتر نبودیم. من، آقای رجایی، آقای نبوی، آقای سوادی نژاد (ایشان در یک مرحله دیگری جذب مجاهدین خلق شد)، آقای حسین منتظرقائم. اما در اواخر زندان تقریباً یک جمع 40 نفره ای شده بودیم. آقای سلامتی، آقای مخملباف و دیگران هم به ما پیوسته بودند.
- آقای رجایی بعدها، چقدر از این افراد هم زندانی در دولتش استفاده کرد؟
آقای رجایی فقط با اعضای سازمان در ارتباط نبود. با اعضای نهضت آزادی هم همکاری داشت. مانند آقای عزت الله سحابی. اما نهضت آزادی ها هم با آقای رجایی زاویه هایی داشتند و ایشان را کاملاً یکپارچه با خودشان نمی دانستند. به دلیل همین ارتباطات وسیعی که داشت به کفالت آموزش و پرورش رسید. همین طور با شهید باهنر و بهشتی که مدرسه رفاه را اداره می کردند نیز ارتباط داشت. همین طور با موتلفه هم ارتباطاتی داشت. با همه ارتباط اخلاقی و فکری داشت.
- آیا ارتباط شما با آقای رجایی بعد از زندان هم ادامه یافت؟ این ارتباط چگونه و حول چه فعالیت هایی بود؟
آقای رجایی هیچ گاه عضو رسمی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نشد، اما با ما اعضای سازمان ارتباط پیوسته ای داشت. به مجلس هم که رفتند، کمیسیونی تشکیل شده بود از نمایندگانی که طرفدار سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودند. آقای رجایی هم ضمن ارتباط با ما، نسبت به سازمان هم پس زمینه مثبتی داشت. در کابینه اش هم از همه افراد از سازمان ها و گروه های مختلف استفاده کرد.
- شما در چه زمینه و بخش هایی در دولت با ایشان همکاری داشتید؟
موقعی که نخست وزیر بودند، یک ارتباط هفتگی داشتیم و تبادل اطلاعات می کردیم.
- منظورتان ارتباط دوستانه است؟
هم دوستانه و هم از موضع سیاسی. ایشان وقتی تشکیل کابینه دادند، ما برای نوشتن برنامه شان برای ارایه به مجلس، بسیار کمک کردیم. بعد هم برای گزینش کابینه شان، پیشنهاداتی دادیم. خودشان هم پیشنهاداتی داشتند که از این میان، آقای نبوی را به عنوان وزیر انتخاب کردند. آقای سلامت را هم که عضو سازمان بودند به عنوان وزیر کشاورزی انتخاب کردند. ایشان با ارتباطاتی که داشت، از تمام پیشنهادات استفاده می کرد. همین طور استفاده از آقای سازگارا، آقای بانکی و آقای یزدی در کابینه اش نشان از ارتباط گسترده ایشان بود. در واقع ایشان متعهد به یک تشکیلات ثابتی نبود.
- در واقع در دوران مبارزه شان هم فراحزبی عمل میکردند.
بله درست است. عضو رسمی سازمان نشد اما برای سازمان بسترسازی کرد. با نیروهای زیادی صحبت و ارتباط برقرار می کرد و این که دو سال در زندان کمیته مشترک او را نگه داشته بودند، به این علت بود که هر بار که یکی را می گرفتند، از فعالیت خودش با آقای رجایی چیزی تعریف می کرد.
- بعد از استعفای آقای شکوهی (وزیر آموزش و پرورش) که آقای رجایی کفالت آموزش و پرورش را برعهده گرفتند، آیا قرار بود که ایشان به عنوان وزیر آموزش و پرورش معرفی شوند که بحث نخست وزیری پیش آمد یا خیر؟
نمی دانم. البته نهضت آزادی هم آن زمان آقای رجایی را صد در صد قبول نداشت. در نتیجه به نظر می آید ایشان را موقتاً کفیل گذاشته بودند تا ببینند چطور آن جا را اداره می کند تا به مرور کسی را جایگزین کنند.
- با توجه به حضور شما در جلسات مختلف نخست وزیری، چه ویژگی های برجسته اخلاقی و مدیریتی در ایشان مشاهده میکردید؟
ایشان بسیار سلیم النفس بود. کمتر عصبانی می شد. سعی می کرد با همه مشورت کند. فکر نمی کرد که همه چیز را می داند. همیشه در حال یادگیری بود. آن زمان آقایی بود به نام معزالدین حسینی که بحث هایی درباره اقتصاد می کرد. ایشان هفته ای یک بار با ما جلساتی داشتند و توضیحاتی درباره اقتصاد می دادند. ما به آقای رجایی گفتیم که بسیاری از مسایلی که ایشان مطرح می کنند، ذهنی است و عملی نیست. آقای رجایی گفت: بله. می دانم. اما فکر می کنم از صحبت های ایشان می توان استفاده کرد. روحیه دیگر ایشان، ساده زیستی بود. یک بار در یکی از جلساتی که خدمت آقای رجایی بودم، ایشان به عنوان انتقاد و نگرانی از جلسه ای یاد می کرد که وی را به آن دعوت کرده و روی میز جلسه هم ظرف میوه ای را که پر از سیب بوده قرار داده بودند. ایشان به قندانی که روی میزشان بود اشاره کرده و با حالت خاصی گفتند: بله، آقایان در این جلسه آن قدر تشریفاتی رفتار کردند که برای نمونه سیب هایی به اندازه این قندان را روی میز چیده بودند. وقتی صحبت ایشان تمام شد به قندان مورد نظرشان نگاه کردم. دیدم انصافاً قندان بزرگی نیست که ایشان اندازه سیب های جلسه را با آن مقایسه می کرد، ولی ایشان خرید و گذاشتن سیب هایی در همین اندازه را هم تشریفات می دانست.
- به نظر شما چرا می گو ییم شهید رجایی، مردمی بود یا مثل همه مردم بود و مثل مردم زندگی میکرد؟
در اولین روزهایی که ایشان حکم نخست وزیری گرفته بودند به من اطلاع داد چون در زمان کفالت آموزش و پرورش به تربیت معلم تبریز قول بازدید و سخنرانی داده است در این سفر با او بروم. به علت تقید خاصی که به قول و قرارهایش داشت، حتماً می خواست این سفر را انجام دهد. رفتیم به فرودگاه. در آن جا ایستادیم در صف گرفتن کارت پرواز. نیروهای فرودگاه ایشان را شناختند. آمدند و با احترام از ایشان خواستند که به اتاق آن هابرود تا کارهای پرواز را خودشان انجام دهند. آقای رجایی گفتند: ما کاری نداریم. گرفتن بلیط و کارت پرواز برای من زحمتی ندارد. وقتی هم به قسمت بازرسی رسیدیم ایشان اسلحه اش را به من دادند تا من به قسمت مربوطه تحویل بدهم. آن فردی که بازرسی بدنی می کرد تا آخر هم متوجه نشد که ایشان آقای رجایی و نخست وزیر است.وقتی هم به فرودگاه تبریز رسیدیم، مسئولین آن جا برای خوش آمدگویی آمده بودند. برای استقبال از آقای رجایی. ایشان چند قدم رفتند و بعد همه را صدا زدند. صف را به هم زدند. گفت: ما آمده ایم این جا یک سخنرانی بکنیم، شما هم بروید به کارهایتان رسیدگی کنید.
خاطره ای دیگر از بی تکلف بودن ایشان تعریف کنم. یک روز که با آقای رجایی در ساختمان اکباتان میدان بهارستان در نخست وزیری جلسه داشتیم، پس از جلسه من با یک موتور دنده ای کوچکی که داشتم، آماده خارج شدن بودم. ماشین مخصوص آقای رجایی با یک اسکورت آماده رساندن ایشان بود. آقای رجایی احساس کرد با توجه به شلوغی خیابان ها نمی تواند به موقع به جلسه دیگرش برسد. نزدیک من آمد و گفت: من را با موتورت می بری؟ من که از سادگی و تواضع ایشان ذوق زده شده بودم گفتم بله. در خدمت هستم. ایشان هم بدون هیچ تکلفی به ترک موتور من سوار شد و جالب این که در داخل کوچه های شاپور، اسکورت ایشان ما را گم کردند. من ایشان را در محل مقرر پیاده کردم و در حال بازگشت بودم که دیدم دارند دنبال ما می گردند. آدرس محل جلسه آقای رجایی را به آن ها دادم تا در برگشت بتوانند ایشان را به نخست وزیری برسانند.
- باتوجه به اینکه از دوران زندان ایشان را می شناختید، آیا پس از پیروزی انقلاب و دستیابی ایشان به جایگاه های مدیریتی و سیاسی تغ ییر رویه ای در رفتار ایشان مشاهده کردید؟
رشد مدیریتی در ایشان قابل مشاهده بود. روی ویژگی های اخلاقی خودش هم کار می کرد. نماز اول وقتِ ایشان هرگز ترک نشد. وقتی در زندان غذا می آوردند، برای ایشان می گذاشتند کنار تا سرد نشود، چرا که اول باید نماز می خواند، بعد غذا می خورد. بعدها هم همین رویه را در پیش گرفته بود. بسیار منظم بود و این نظم را حفظ کرد. حتی در شلوغ ترین برنامه کاری اش. یک بار در جلسه ای که در نخست وزیری بود، ایشان گفت: من وقتی پشت این میز می نشینم و دارم کار می کنم، بازویم را به این میز می زنم و به خودم می گویم: رجایی مبادا فکر کنی نخست وزیر شده ای و میز تو را بگیرد! ایشان خودسازی می کرد. حواسش بود که غرور او را نگیرد. بر خودش مسلط بود.
- چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟
ما در دفتر سازمان مجاهدین واقع در خیابان مجاهدین بودیم. روبه روی مجلس فعلی قرار داشت. در آن جا جلسه داشتیم که صدای انفجار را شنیدیم. رفتیم سمت نخست وزیری و متوجه شدیم که آقای رجایی شهید شده است.
- تاثیر شهادت ایشان بر افکار عمومی و فضای سیاسی چه بود؟
به هرحال اتفاق تاثر برانگیزی بود. منتها قبل از آن، انفجار حزب رخ داده بود و ذهن ما آماده این جور اتفاق ها بود. امام چندین بار به ایشان گفته بودند: مواظب خودت باش. انگار که امام می دانست. حتی به ایشان گفته بود: به خاطر مسایل امنیتی حتی نماز جمعه هم اشکالی ندارد نروی.
- به عنوان آخرین سوال بفرما یید، به نظر شما اگر ایشان در زمان فعلی در قید حیات بودند، به کدام جریان سیاسی نزدیک بودند؟
باید بدانیم که ایشان در آن زمان از آد مهای فرص تطلب، تبری م یجست. همین طور از کسانی که وارستگی لازم را نداشتند. چند بار از ایشان شنیده بودم که م یگفت: «از فلان کس خوشم نیامده است چرا که دایم م یخواهد خودش را مطرح کند .» یا مثلاً «فلانی، دایم م یخواست بیاید جلوی دوربین تا از او عکس بگیرند ». از آد مهایی که به دنبال پست و مقام بودند فاصله م یگرفت. یا یک بار گفت: «من فلانی را نم یشناختم وگرنه این پست را به او نم یدادم ». ایشان اگر بود احتمالا مثل همان زمان، فردی معتدل بود که شخصیتی مستقل از جریانات سیاسی موجود داشت. همان موقع هم با هرگروهی بود، انتقاداتی هم به آنها وارد میکرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 131 صفحه 66
در همین زمینه بخوانید:
فرزند شهید رجایی: تربیت شده بودیم که پست و مقام برای ما مهم نبود
برخورد رییس جمهور با وزیری که خانه مصادره ای می خواست/ 12 روایت از سیره شهید رجایی