خاطرات;
اسمش محمد جواد بود.پدرش مأمور شهرباني بود.به سن سه سالگي رسيده بود كه به علت كار پدرش از برازجان به كازرون رفتند.پس از پيروزي انقلاب اسلامي در جهاد سازندگي برازجان با اشتياق فراوان شروع به فعاليت نـمود.سرانجام در تاریخ 62/5/1 به شهادت رسید.
فرزند حقیقت

 

 

 

شهید محمد جواد فخری

 

نام پدر: نعمت ا

 

نام مادر:فاطمه فخري

 

طلوع سبز : 41/12/1

 

محل تولد : برازجان

 

غروب خونين : 62/5/1

 

محل شهادت : حاج عمران،عمليات والفجر2

 

شغل: كارمند جهاد سازندگي

 

مسئوليت در زمان شهادت : تخريب چي

 

محل دفن:بهشت سجاد (ع)برازجان

 

 

 

«زني با چادر سفيد»

 

خاطره ای درباره شهید فخری

 

شهيد فخري براي تبليغ و كارهاي فرهنگي به مناطق محروم زياد مي رفتند به همين دليل هميشه دير وقت به خانه مي آمد يك شب تا دير وقت منتظر جواد نشسته بودم ولي نيامد كم كم خواب بر من غلبه كرد به خواب رفتم جواد رفته بود پشتكوه حدود ساعت 3 شب بود كه صداي باز وبسته شدن در حياط آمد. من مي دانستم كه جواد كليد ندارد بنابراين ترسيدم همين كه خواستم پدرشان را صدا بزنم جواد وارد اتاق شد.من خيلي تعجب كردم و همچنين او با حالت تعجب انگيزي نگاه به من كرد و گفت مگر شما نبوديد كه در را براي من باز كرديد.پس چگونه توي اتاق هستيد.گفتم در را من باز نكرده ام.جواد گفت پس كسي كه چادر سفيد به سر داشت در را براي من باز كرد شما نبوديد يعني .. بعد حرفش را قطع كرد و گفت هيچي هيچ نبوده و با چهره غمگين به اتاقش رفت.نفهميديم كه جواد چه طوري وارد خانه شده بود و چه كسي درب را براي او باز كرده است.

 

 

«شبي كه به ياد او مي گريد»

"شهید فخری"

 

در كنار پدر محمد نشسته است.پدر محمد برايش از خوابش مي گويد.محمد چندين بار از من خواسته بود كه اجازه بدهم به جبهه برود ولي من به او اجازه نمي دادم.تا اين كه شبي خواب ديدم دوباره از من مي خواهند برود جبهه كه باز به او اجازه ندادم به همين خاطر كمي ناراحت شدم.در خواب ديدم مردي نوراني آمد با صداي محزوني گفت چرا به سرباز ما اجازه نمي دهي كه به جبهه بيايد.بعد از آن از خواب بيدار شدم و همان سحر رضايت نامه را نوشتم.صبح زود رضايت نامه را به او دادم تند وسايلش را جمع كرد و راه افتاد اما امام جمعه وقت وقتي فهميدند ايشان مي خواهند به جبهه بروند با ماشين خودشان را به اتوبوس رساندند.ايشان را پياده كردند ولي جواد يك طوري سر آقاي رحيمي را گرم مي كند و از طرف در راننده سوار مي شود و به جبهه مي رود.

 

لحظه پرواز

 

شهید محمد جواد فخری

 

عصر بود و داشتم نماز مي خواندم بعد از نماز رو به درگاه خدا كردم و گفتم خداوندا از بچه ام خبري ندارم نه خودش آمد و نه نامه اش تو از او خبري برايم بياور.شب شد و خوابيدم من و پسر كوچكم در كنار هم خوابيده بوديم اتاق تاريك بود كه يك دفعه چيزي شبيه مهتابي توي سقف خانه روشن شد در حالي كه اين طرف و آن طرف مي رفت مثل اين كه در حال پرپر شدن باشد پسرم گفت مادر اون چيه؟!!! گفتم چيزي نيست بخواب بلند شدم و لامپ را روشن كردم ناپديد شد دوباره خوابيدم باز آن نور پيدا شد خيلي ترسيدم راديو را روشن كردم ديدم اخبار اعلام مي كند حمله است.دوباره لامپ را روشن كردم و نور ناپديد شد.تا اين كه صبح شد رفتم آشپزخانه تا غذا درست كنم.اصلاً حال و حوصله نداشتم.به خانه همسايه رفتم و گفتم با من بيا تا به بازار برويم مي خواهم تعدادي استكان و نعلبكي بخرم.گفت براي چه گفتم لازم مي شود.زن همسايه به من گفت كه نمي تواند كه همراه من بيايد.به خانه همسايه ديگر رفتم او با من همراه شد خريد كرديم و برگشتيم.وقتي برگشتيم برادر شوهرم آمد و گفت امروز حمله سختي بوده از جواد خبري نداريد گفتم نه.عصر همان روز يكي از دوستانش به در خانه آمد و گفت كه جواد زخمي شده است و توي بيمارستان است.از من خواسته تا شما را به ديدنش ببرم من همين حالا مي خواهم بروم اگر مي خواهيد همراهم بياييد.همراه او رفتيم جواد در بيمارستان پارس تهران بستري بود.آدرس گرفتيم تا به بيمارستان رسيديم.وقتي وارد اتاقش شدم دستهايم را به آسمان بلند كردم و گفتم خدايا شكرت.درود بر تو پسرم.درود بر تو كه سرباز امام زماني(عج).با حرفهايم محمد جواد روحيه تازه اي گرفت و صورتم را بوسيد و گفت مادر تعجب مي كنم كه شما اين چنين رفتار كردي.بهش گفتم من افتخار مي كنم كه تو در اين راه قدم گذاشته اي. حدود يك هفته آن جا بوديم به من گفت مادر يك وقت رفتي برازجان  ناله و زاري نكني.اين در حالي بود كه به يكي از دستهايش سرم و به دست ديگرش خون وصل بود.وقتي شب چهارشنبه يا جمعه مي رسيد به من مي گفت مادر ما تو اين شب ها چه مي كرديم و من مي گفتم دعا مي خوانديم.پس كتاب دعا را باز مي كردم و او شروع به خواندن مي كرد.در خواندن قرآن هم همين طور،آن چه را قبل از رفتن به تهران و زخمي شدنش در اتاق ديده بودم برايش گفتم دقيقاً آن اتفاق همراه بود با زمان دستگير شدن و زخمي شدن جواد.بالاخره محمد جواد بر اثر جراحات زيادي كه به او رسيده بود در بيمارستان بعد از يك هفته به شهادت رسيد.او را در برازجان تشييع كردند ودر بهشت سجاد به خاك سپردند.     

 

 

شهید محمد جواد فخری در خاطر یکی از دوستانش

 

پدر محمد مي گويد محمد چندين بار از من خواسته بود كه اجازه بدهم به جبهه برود ولي من به او اجازه نمي دادم تا اينكه در شبي خواب ديدم دوباره از من خواست برود جبهه كه باز به او اجازه نداد من خاطر همين كمي ناراحت شدم در خواب ديدم ناگهان مردي نوراني آمد با صداي محزوني گفت چرا به سرباز ما اجازه نمي دهي كه به جبهه بيايد بعد از من از خواب بيدار شدم و همان سحر رضايت نامه را نوشتم .و صبح زود رضايت نامه را به او دادم تند وسايلش را جمع كرد و راه افتاد اما امام جمعه وقت وقتي فهميدند ايشان مي خواهند به جبهه بروند با ماشين خودشان را به اتوبوس رسانند و ايشان را پياده كردند ولي جواد يك طوري سر آقاي رحيمي را گرم كرده و از طرف در راننده سوار شد وبه جبهه رفت . شهيد فخري براي تبليغ و كارهاي فرهنگي به مناطق محروم زياد مي رفتند به همين دليل هميشه دير وقت به خانه مي آمد يك شب تا دير وقت منتظر جواد نشسته بودم ولي نيامد كم كم خواب بر من غلبه كرد به خواب رفتم جواد رفته بود پشتكوه حدود ساعت 3 شب بود كه صداي باز وبسته شدن در حياط آمد من مي دانستم كه جواد كليد ندارد بنابراين ترسيدم همين كه خواستم پدرشان را صدا بزنم جواد وارد اتاق شد من خيلي تعجب كردم و همچنين او با حالت تعجب انگيزي ناگه به من كرد و گفت مگر شما نيامده بوديد در را براي من باز كرديد پس چگونه انجا توي اتاق هستيد . من گفتم در را من باز نكردم  جواد گفت پس آلان كسي كه چادر سفيد به سر داشت ووقتي من در زدم در را باز كرد شما نبوديد يعني .. بعد حرفش را قطع كرد و گفت هيچي هيچ نبوده و با چهره غمگين به اتاقش رفت و ا نفهميديم كه جواد چطوري وارد خانه شده است و چه كسي درب را براي او باز كرده است.

 

مادر شهید محمد جواد فخری از فرزندش می سراید

 

هنگام تولد نقابي بر چهر داشت كه اطرافيان را در بغل كردنش به اختلاف انداخته بود. به تمام افراد خانواده علاقه داشت ولي نسبت به خواهر و برادر ناتني خود، محبت بيشتري مي كرد تا آنها احساس تنهايي نكنند. در راستاي راهپيمايي و مراسمات مذهبي اولين كسي بود كه حضور پيدا مي كرد.بسيار فعال بود دوران دبستان را در داراب فارس دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد منتظري (فعلي) و دوران دبيرستان را در دبيرستان شهيد بهشتي برازجان به پايان رساند شبها براي نگهباني بالاي درختي كه نزديك دژ بود مي رفت قبل از شهادتش مسئول نهضت سواد آموزي بود مدتي هم در آمارگيري جهادسازندگي به خدمت پرداخت اولين اعزامش به جنوب صورت گرفت و آخرين اعزامش منطقه حاج عمران بود كه در همان جا شربت شهادت را نوشيد.شهيد در خاطره اي براي مادرش تعريف مي كند:14نفر بوديم كه به دو قسمت 7 نفري تقسيم شديم نزديك سرپل ذهاب تپه كل قندي زياد تشنه شديم 7 نفر كه قوي تر بوديم به بالاي تپه رفتيم و بقيه پايين تر ماندند تشنگي به ما اثر كرده بود وقتي به نوك تپه رسيديم پاهايم را برهنه كردم و با پاشنه هاي پا روي تپه رفتم.رو به آسمان كردم گفتم خدايا ما چه چيزي از مادر حضرت اسماعيل كم داريم او زني بود و تو به او آب دادي در حالي كه ما مرد هستيم و اميدوار به عنايت تو هستيم پس 7 مرتبه دعاي هاجر را خواندم و همراه آن 7 مرتبه پايم را به زمين زدم نگهان آب از زمين جوشيد و چشمه بوجود آمد آب اندكي بود ولي خودمان را با آن شستيم لباسهايمان را تميز كرديم واز آن خورديم تا تشنگي مان رفع شد.روزي از طرف نهضت سواد آموزي از او خواستند تا دانش آموزاني را به پشت كوه ببرد در مسير پشت كوه دره بزرگي است كه هميشه در آن آب است بچه ها را به پشت كوه مي رساند موقع برگشتن ماشين در دره گير مي كند و خاموش مي شود محمد جواد تنها در ماشين است آب كم كم وارد ماشين مي شود تا جايي كه به زير گردن محمد جواد مي رسد. احساس گرسنگي بر او فشار مي آورد و از خدا كمك مي خواهد يكدفعه دو تا سيب سرخ همراه با آب وارد ماشين مي شود تا به نزديك دستهاي او مي رسد وبعد از آن خوردني ديگري كه به ياد ندارم چه بوده است همراه با آب برايش مهيا مي شود.آن شهيد تا نزديكي هاي ظهر در همان حال باقي مي ماند كه توسط چوپاني ديده مي شود وبا كمك جرثقيل مي آيند و او را بالا مي كشند.عنايت خداوند وروزي بي حسابش به كساني مي رسد كه خدا بخواهد و آنها جز صالحان كساني ديگر نيستند و شهيد فخري از كساني بود كه لطف خداوند هميشه شامل حالش بود.مادر شهيد از چگونگي زخمي شدن شهيد مي گويد: عصر بود و داشتم نماز مي خواندم بعد از نماز رو به درگاه خدا كردم و گفتم خداوندا از بچه ام خبري ندارم نه خودش آمد و نه نامه اش تو از او خبري برايم بياور.شب شد و خوابيدم من و پسر كوچكم در كنار هم خوابيده بوديم اتاق تاريك بود كه يك دفعه چيزي شبيه مهتابي توي سقف خانه روشن شد در حالي كه اين طرف و آن طرف مي رفت مثل اينكه در حال پرپر شدن باشد پسرم گفت مادر اون چيه؟!!! گفتم چيزي نيست بخواب بلند شدم ولامپ را روشن كردم ناپديد شد دوباره خوابيدم باز آن نور پيدا شد خيلي ترسيدم راديو را روشن كردم ديدم اخبار اعلام مي كند حمله است دوباره لامپ را روشن كردم و نور ناپديد شد. تا اين كه صبح شد رفتم آشپزخانه تا غذا درست كنم اصلاً حال وحوصله نداشتم به خانه همسايه رفتم و گفتم با من بيا تا به بازار برويم مي خواهم تعدادي استكان و نعلبكي بخرم. گفت براي چه گفتم لازم مي شود. زن همسايه به من گفت كه نمي تواند كه به همراه من بيايد. به خانه همسايه ديگر رفتم او با من همراه شد خريد كرديم و برگشتيم.وقتي برگشتيم برادر شوهرم آمد و گفت امروز حمله سختي بوده از جواد خبري نداريد گفتم نه عصر همان روز يكي از دوستانش به در خانه آمد و گفت كه جواد زخمي شده است و توي بيمارستان است. از من خواسته تا شما را به ديدنش ببرم من همين حالا مي خواهم بروم اگر مي خواهيد همراهم بياييد.همراه او رفتيم جواد در بيمارستان پارس تهران بستري بود آدرس گرفتيم تا به بيمارستان رسيديم وقتي وارد اتاقش شدم دستهايم را به آسمان بلند كردم و گفتم خدايا شكرت درود برتو پسرم درود بر تو كه سرباز امام زماني(عج).با حرفهايم محمد جواد روحيه تازه اي گرفت و صورتم را بوسيد و گفت مادر من تعجب مي كنم كه شما اين چنين رفتار كردي بهش گفتم من افتخار مي كنم كه تو در اين راه قدم گذاشته اي حدود يك هفته آنجا بوديم به من گفت مادر يك وقت رفتي برازجان  ناله و زاري نكني و اين در حالي بود كه به يكي از دستهايش سرم وبه دست ديگرش خون وصل بود وقتي شب چهارشنبه يا جمعه مي رسيد به من مي گفت مادر ما تو اين شبها چه مي كرديم و من مي گفتم دعا مي خوانديم پس كتاب دعا را باز مي كردم و او شروع به خواندن مي كرد در خواندن قرآن هم همين طور،آنچه را قبل از رفتن به تهران و زخمي شدنش در اتاق ديده بودم برايش گفتم دقيقاً آن اتفاق همراه بود با زمان دستگير شدن و زخمي شدن جواد.بلاخره محمد جواد بر اثر جراحات زيادي كه به او رسيده بود در بيمارستان بعد از يك هفته به شهادت رسيد.او را در برازجان تشييع كردند ودر بهشت سجاد به خاك سپردند.      

 

 

معجزه تقوا

 

خاطره ای از زبان شهید برای مادرش

 

14نفر بودند كه به دو قسمت 7 نفري تقسيم شديم.نزديك سرپل ذهاب تپه كل قندي تشنگي به آن ها فشار مي آورد.هفت نفر كه قوي تر هستند به بالاي تپه مي روند و بقيه پايين تر مي مانند خستگي و تشنگي آنها را تحت تأثير قرار داده است.به نوك تپه مي رسند پاهايش را برهنه مي كند و با پاشنه هاي پا روي تپه مي زند.رو به آسمان مي كند و مي گويد خدايا ما چه چيزي از مادر حضرت اسماعيل كم داريم او زني بود و تو به او آب دادي در حالي كه ما مرد هستيم و اميدوار به عنايت تو هستيم.سپس هفت مرتبه دعاي هاجر را مي خواند و همراه آن 7 مرتبه پايش را به زمين زند ناگهان آب از زمين جوشد و چشمه اي به وجود مي آيد.آب اندكي بود ولي خودشان را با آن مي شويند لباسهايشان را تميز مي كنند و از آن مي نوشند تا تشنگي شان رفع مي شود.همچنين روزي از طرف نهضت سواد آموزي از او خواستند تا دانش آموزاني را به پشت كوه ببرد در مسير پشت كوه دره بزرگي است كه هميشه در آن آب است بچه ها را به پشت كوه رسانده است و خود در حال برگشتن به برازجان است ناگهان ماشين در دره گير مي كند و خاموش مي شود.محمد جواد تنها در ماشين است آب كم كم وارد ماشين مي شود تا جايي كه به زير گردن محمد جواد مي رسد.احساس گرسنگي بر او فشار مي آورد و از خدا كمك مي خواهد يك دفعه مي بيند دو سيب سرخ همراه با آب وارد ماشين مي شود نزديك دستهايش مي رسد.و بعد از آن خوردني ديگري همراه با آب برايش مهيا مي شود.آن عزيز تا نزديكي هاي ظهر در همان حال باقي مي ماند كه توسط چوپاني ديده مي شود و با كمك او جرثقيل مي آورند و او را بالا مي كشند.عنايت خداوند وروزي بي حسابش به كساني مي رسد كه خدا بخواهد و آنها تنها صالحان هستند.شهيد فخري از كساني بود كه لطف خداوند هميشه شامل حالش بود.

 

 

 

نقاب ايمان

 

مادر شهید فخری از او می گوید

 

 هنگام تولد نقابي بر چهر داشت كه اطرافيان را در بغل كردنش به اختلاف انداخته بود.به تمام افراد خانواده علاقه داشت ولي نسبت به خواهر و برادر ناتني خود،محبت بيشتري مي كرد تا آن ها احساس تنهايي نكنند.در راستاي راهپيمايي و مراسمات مذهبي اولين كسي بود كه حضور پيدا مي كرد.بسيار فعال بود دوران دبستان را در داراب فارس دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد منتظري(فعلي)و دوران دبيرستان را در دبيرستان شهيد بهشتي برازجان به پايان رساند شب ها براي نگهباني بالاي درختي كه نزديك دژ بود مي رفت قبل از شهادتش مسئول نهضت سواد آموزي بود مدتي هم در آمارگيري جهادسازندگي به خدمت پرداخت اولين اعزامش به جنوب صورت گرفت و آخرين اعزامش منطقه حاج عمران بود كه در همان جا شربت شهادت را نوشيد.

 

 

 

فرزند حقیقت

 "شهید محمد جواد فخری" از زبان پدر شهید

 

دوران ابتدايي بود 2 الي 3 روز بود كه به مدرسه نمي رفت از مادرش علت اين كه مدرسه نمي رود را سئوال كردم گفت نمي دانم.خودم مأمور شهرباني بودم وقتي از محمد جواد سئوال كردم گفت كه او را از مدرسه اخراج كرده اند.مدير دبستان مردي بود كه از قضا گواهينامه راهنمايي و رانندگي نداشت.يك روز جلويش را گرفتم و از ايشان گواهي نامه خواستم او گفت كه ندارم من هم او را به شهرباني بردم.همين كه به شهرباني رسيدم نزد رئيس رفت،رئيس گفت كه او را آزاد كنم گفتم كه اولاً او گواهي نامه ندارد و ثانياً سه روز است كه پسرم را اخراج كرده است.آن هم به خاطر اين كه در انشايش نوشته است كه شاه پول ما را چه مي كند و از شاه و كارهايش انتقاد كرده است.به او گفته اند كه تو پا در كفش اولين شخص مملكت كرده اي.رئيس شهرباني به مدير دبستان گفت:فرزند تمام كساني كه اينجا كار مي كنند فرزندان من هم هستند پس برو و جواد را ببوس و خودت او را به دبستان ببر.مدير اين كار را كرد من هم برايش گواهي نامه صادر كردم و او را آزاد كردم.  

 

 












منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده