حفظ آبرو
يك روز ظهر علي اصغر آمد به خانه و گفت:
- مامان! فردا از طرف سپاه براي تحقيقات مي آيند اين جا، مواظب باش كه آبرو ريزي نكني، مبادا يك وقت آبرويم را ببري!
- يعني چي؟ چرا آبرو ريزي بكنم مادرجان!
- نه! منظورم اين است كه هرچه پرسيدند شما حقيقت را بگو.
فرداي آن روز وقتي از روضه برگشتم، ديدم يك موتوري با لباس سپاه سر كوچه ايستاده است.
تا بهش رسيدم از من پرسيد:
- حاج خانم!
- بفرماييد!
- ببخشيد خانه ي سبزيكار كجاست؟
- من مادرش هستم، چه كار داريد؟
- پسرتان پاسدار شده!
- الحمدالله كه پاسدار شده.
- شما راضي هستيد؟
- چرا راضي نباشم .
- حالا كه پاسدار شده است مي خواهد برود جبهه!
- چه عيبي دارد.
- مادر! اگر برود جبهه يك وقت مي بينيد مي آيد و دست و پا ندارد!
- هرچه كه خدا بخواهد راضي هستم.
- يك وقت مي بينيد اصلاً نيامد !
- آقا! يك مسئله از شما مي توانم بپرسم؟
- بفرماييد بپرسيد.
آيا جبهه رفتن در راه خدا واجب است يا مستحب؟
- خب معلومه كه واجبه، البته واجب كفايي هست.
- اگر واجب است خوب برود، هر چه خدا بخواهد من راضي هستم .
تا اين جمله را گفتم، خداحافظي كرد و رفت.
عصر همان روز علي اصغر تا آمد به خانه، پرسيد؛
- چه خبر؟.
- از سپاه آمده بودند برايت تحقيقات مي كردند.
بعد هر چه را كه گفته بودم برايش توضيح دادم، وقتي حرف هايم تمام شد مرا در آغوش كشيد و گفت:
- مادر! شما آبرويم را حفظ كردي.
راوي: مادر شهيد
منبع: داماد اروند، خاطرات شهید علی اصغر حاجی غلامزاده سبزیکار، ابوالقاسم علیزاده
در همین زمینه بخوانید: