سال ها انتظارش را كشيد
هميشه به طور معمول همراه نيروهاي شناسايي يا فرماندهي مي رفت خاط مقدم و بر مي گشت، ولي هيچ گاه بي تاب نبود، يعني آرامش خاصي داشت.
اما در عمليات والفجر 1 روحيه اش خيلي فرق كرده بود، هر چه به زمان شروع عمليات نزديك تر مي شديم، در چهره و رفتار آقاي سبزيكار بي تابي بيشتري ديده مي شد.
رفتارش تغيير كرده بود، در اتاق جنگ واقعاً بند نمي آمد، فكر مي كنم علتي كه آقاي مصباحي مسئول وقت واحد اطلاعات و عمليات تيپ 11 امام رضا ) ع ( با رفتن ايشان موافقت كرد، همان بي تابي بيش از حد آقاي سبزيكار بود.
هرچه به ساعت شهادت ايشان مي رسيديم، روحش بي تاب تر مي شد، ايشان هميشه در همه ي عمليات ها با يك آرامش خاصي در كنار فرماندهي حاضر بود و در اتاق جنگ ايفاي وظيفه مي كرد تا اطلاعاات لازم را ارائه كند.
اما شب عمليات والفجر 1 انگار يك نفر ايشان را صدا مي زد، مي كشيد، به طور معمول وقتي قرار است از وضعيت نيروهاي موج اول خبري بياورند، در مرحله ي اول نيرو هاي شناسايي مي روند، در مرحله ي بعد نيرو هاي ديدگاه مي روند و در مرحله ي آخر نيرو ها و عناصركالك و نقشه مي روند،اما هيچ گاه مسئول كالك و نقشه براي چنين مأموريتي انتخاب نمي شود، اما گويا آن شب، تدبير از فرماندهي گرفته شده بود كه مانع رفتن سبزيكار بشود.
در حقيقت لحظه اش رسيده بود كه ايشان برود، خواست خدا بود كه برود پايش را بگذارد توي قايق، خواست خدا بود كه برود توي دل آتش، اين چيزي بود كه شهيد سبزيكار از سال ها قبل انتظارش را مي كشيد.
راوي: جانباز محمدرضا ترابي، همرزم شهيد
منبع: داماد اروند، خاطرات شهید علی اصغر حاجی غلامزاده سبزیکار، ابوالقاسم علیزاده
در همین زمینه بخوانید: