۴ خواهری که زندگیشان را با ۴ جانباز پیوند زدهاند
يکشنبه, ۰۳ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۵۰
سلیمه، نعیمه، صدیقه و حلیمه سنگرگیر چهار خواهر آبادانی میگویند اگر نمیتوانیم به جبهه برویم و اسلحه به دست بگیریم میتوانیم کمک حال جانبازان باشیم. خواهران سنگرگیر سختترین نوع جانبازی را انتخاب میکنند و تنها شرط این همراهی را هم پیروی از ولایت فقیه میگذارند.
نوید شاهد:
سلیمه، نعیمه، صدیقه و حلیمه سنگرگیر چهار خواهر آبادانی
بودند که در سالهای ۶۱ تا ۶۲ به عنوان مهاجر جنگی همراه والدینشان به
اصفهان مهاجرت میکنند و برادرها هم راهی میدان نبرد میشوند. روحیه
انقلابی خواهرها و تکلیفمداریشان باعث میشود تصمیم مهمی در زندگیشان
بگیرند. سلیمه، نعیمه، صدیقه و حلیمه با هم قرار میگذارند که با جانباز
ازدواج کنند تا از این طریق به جبهه حق علیه باطل خدمت کنند. آنها
میگویند اگر نمیتوانیم به جبهه برویم و اسلحه به دست بگیریم میتوانیم
کمک حال جانبازان باشیم. خواهران سنگرگیر سختترین نوع جانبازی را انتخاب
میکنند و تنها شرط این همراهی را هم پیروی از ولایت فقیه میگذارند. با
سلیمه، نعیمه، صدیقه و حلیمه سنگرگیر همکلام شدیم تا از چرایی این تصمیم و
ازدواجشان با جانبازان محمد محمد کوهانستانی، عنون دریائی، امیرحسین حسینی
و مرتضی شاهنظری بیشتر بدانیم.
سلیمه سنگرگیر همسر جانباز محمد محمد کوهانستانی
چطور شد با خواهرهایتان تصمیم گرفتید با جانباز ازدواج کنید؟
من و خواهرهایم صدیقه، نعیمه و حلیمه در بسیج و ستاد نماز جمعه فعالیت میکردیم، اما این فعالیتها راضیمان نمیکرد. دوست داشتیم یک اقدام خداپسندانه برای انقلاب و اسلام انجام دهیم تا اینکه امام فرمودند: «خواهرها با جانبازها ازدواج کنند». همین فرموده رهبری بود که تکلیف زندگیمان را مشخص کرد. من و سه خواهر دیگرم تصمیم گرفتیم با ازدواج با جانبازان خدمتی انجام دهیم؛ تنها کاری بود که در آن شرایط از دست ما برمیآمد. آنها جانشان و بخشی از وجودشان را برای دین و اسلام هدیه کرده بودند و خدمت به آنها افتخاری بود که با ازدواج نصیب ما میشد.
شما که آبادانی هستید، چطور شد در اصفهان ساکن شدید؟
بله ما آبادانی هستیم و پدرم بازنشسته شرکت نفت است. هفت برادر و پنج خواهر هستیم. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مهاجر جنگی به تهران آمدیم، بعد مطلع شدیم که به شرکت نفتیها در اصفهان خانه سازمانی میدهند. برای همین از تهران به فولادشهر اصفهان نقل مکان کردیم و آنجا ساکن شدیم. برادرهایم همه در جبهه بودند. برادرم مهدی عملیات الی بیتالمقدس اسیر شد و به مدت هشت سال در اسارت بعثیها بود.
والدینتان مخالفتی با این تصمیم شما نداشتند؟
وقتی موضوع را با پدر و مادرمان مطرح کردیم مخالفتی نکردند. فقط پدر گفت: ما حرفی نداریم اگر شما با جانباز ازدواج کنید، قطعاً حرف و حدیثهایی تلخ خواهید شنید خودتان را برای شنیدن آن حرفهای گزنده که به بیپولی، مشکل مالی، نبود همسر و ... ختم میشود، آماده کنید. ما هم گفتیم: ما با میل قلبی این کار را میکنیم و در مقابل هر هجمهای میایستیم. پدر گفت: هر چه صلاح است. ان شاءالله در آن دنیا من و مادرتان را هم شفاعت کنید. همی جمله کافی بود تا در تصمیممان قاطعتر شویم و به بنیاد شهید اصفهان مراجعه و فرمهای مربوط را پر کردیم.
چه شد که جانباز قطع نخاعی را برای همسری انتخاب کردید.
بعد از پرکردن فرمها، خواهرهایم گفتند ما میخواهیم با جانبازی ازدواج کنیم که انشاءالله بتوانیم فرزندی آورده و نسلی از خود داشته باشیم. اما من خودم ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی را انتخاب کردم. میدانستم شرایط هر چه سختتر اجرا این جهاد بالاتر است. بعد از آن از طریق رابط بین بنیاد و آسایشگاه من و آقای کوهانستانی به هم معرفی و با هم ازدواج کردیم. مهریه من ۵ هزار تومان بود. هیچ کدام از ما خواهرها، جشن برگزار نکرد و خیلی ساده و بیآلایش رفتیم پای زندگیهایمان.
نگران سختی این انتخاب و ادامه زندگیتان نبودید؟
انگیزه ما خدایی بود. آن زمان ۲۵ سال داشتم. مشکلات که طبیعتاً وجود داشت، اما احساس دین و عشقی که به همسرم داشتم، همه آنها را سهل و مشکلات را آسان میکرد.
جانباز قطع نخاعی محمد محمد کوهانستانی
کمیاز خودتان بگویید. از حضورتان در میدان نبرد و اینکه چطور جانباز شدید
من محمد محمد کوهانستانی اهل کوهانستان اصفهان هستم. در ۱۱ سالگی پدر و در ۱۴ سالگی مادرم را از دست دادم و سرپرستی من و برادر و خواهرم را عمویم به عهده گرفت. بعد از فوت عمو، خودمان عهدهدار زندگیمان شدیم. قبل از پیروزی انقلاب سرباز بودم. وقتی فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها صادر شد، در مرخصی بودم، با شنیدن فرمان امام دیگر به پادگان برنگشتم و اسمم جزو سربازان فراری ثبت شد. انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، خدمتم را تمام کردم. خیلی دوست داشتم در حد توانم کاری برای این انقلاب انجام بدهم. کمی بعد زمزمه درگیری ضدانقلاب در شهرهای غرب کشور و مناطق کردنشین به گوشم رسید. مرداد ۱۳۵۸ غائله کردستان به اوج خود رسیده بود. پاوه محاصره شد و ضدانقلاب به طرز وحشیانهای نیروهای انقلابی و پاسدار را به شهادت میرساند. ۲۷ مرداد بود که امام خمینی (ره) فرموند تا ۲۴ ساعت آینده باید پاوه از محاصره خارج شود. من کارگر در و پنجرهساز بودم. غروب وقتی از سر کار به مسجد رفتم، متوجه فرمان امام خمینی (ره) شدم. فردای آن روز دیگر به محل کار نرفتم. ۲۸ مرداد خودم را به سپاه رساندم تا برای اعزام به پاوه ثبت نام کنم، اما آنقدر مردم برای کردستان و غرب کشور ثبت نام کرده بودند که دیگر جایی برای من نبود. گفتند برای کردستان پذیرش نداریم، اما برای سیستان و بلوچستان نیاز به نیرو داریم، من هم ثبت نام کردم. یکم شهریور ۵۸ به سیستان و بلوچستان اعزام شدم. اردیبهشت ۵۹ از سیستان به دیواندره کردستان اعزام شدم. تقریباً دو ماهی از حضورمان نگذشته بود که رحیم صفوی از سپاه و صیاد شیرازی از ارتش به دیواندره آمدند. قرار شد همراه این عزیزان به سمت سنندج برویم تا در عملیاتی که پیش رو بود شرکت کنیم. ۲۸ خرداد ۵۹ با نیرو و مهمات به سمت سنندج حرکت کردیم. بعد از طی مسافتی حدود ۱۸ کیلومتری در کمین ضدانقلاب افتادیم، در میان درگیری شدید نیروهای ما با ضدانقلاب خودرو ما با کوه برخورد کرد و به هوا بلند شد و بعد روی ما افتاد. دو مهره کمرم شکست. ۲۸ خرداد ۱۳۵۹ در سن ۲۳ سالگی قطع نخاع شدم.
جانباز قطع نخاع شدن در آن سن و سال و در اوایل جنگ، برای خانواده سخت بود. عکسالعملشان چه بود؟
من اولین جانباز قطع نخاع در کردستان بودم. خانواده من مذهبی بودند و در محلهای انقلابی زندگی میکردیم، عکسالعمل و برخورد بدی با این موضوع نداشتند. همه فکر میکردند که این مجروحیت قابل درمان و موقتی است. حتی خود من هم فکر میکردیم، سرپا خواهم شد تا اینکه به آسایشگاه رفتم. در آسایشگاه بود که متوجه شدم من برای همیشه قطع نخاع میمانم.
با این شرایط چطور ازدواج کردید؟!
من در آسایشگاه شهید مطهری اصفهان زندگی میکردم. یکی از دوستانم که ایشان هم از ناحیه چشم و پا جانباز بود به من گفت: محمد ازدواج میکنی؟ گفتم بله، بعد هم که خاهر خانم خودشان را به من پیشنهاد داده و ازدواج کردیم. من و باجناقهایم آقای دریاییو آقای حسینی هم آسایشگاهی بودیم.
ارزش کار همسرتان را چطور ارزیابی میکنید؟
همسرم آگاهانه این زندگی را انتخاب کرد. شرایط زندگی یک جانباز قطع نخاعی با جانبازان دیگر بسیار تفاوت دارد. جانباز نابینا فقط بینایی ندارد، میتواند کارهایش را انجام بدهد، جانباز قطع پا میبیند، دست دارد و میتواند تا حدودی از عهده کارهای خودش بربیاید، اما زندگی با جانباز قطع نخاعی که از گردن به پایین حرکت ندارد یا کمکار است سختیهای خودش را دارد. سختیهای جسمی، نه روحی، چون انتخاب آگاهانه و بابصیرت همسرم، این سختیها را آسان میکرد. همسرم خودشان تأکید داشتند که با یک جانباز قطع نخاعی ازدواج کنند. من و همسرم سلیمه در ۱۹ دی سال ۶۲ با هم ازدواج کردیم و حاصل زندگی مشترکمان یک پسر به نام حسین است که دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان است.
حلیمه سنگرگیر همسر جانباز مرتضی شاهنظری
شما تصمیم خاص و زیبایی برای زندگی آیندهتان گرفتید؟
اما خب ازدواج با یک جانباز سختیهایی هم داشت. همانطور که سلیمه گفت: ما در زمان جنگ در ارگانهای نظامی و بسیج و... فعالیت داشتیم، اما اینها آراممان نمیکرد. بهشخصه با خودم گفتم امروز با چه سلاحی میتوانم در مقابل دشمن بایستم؟ بعد گفتم بهترین راه این است که به رزمندگانی که در راه مقابله با دشمنان بعثی و ضدانقلاب جانباز شدهاند، کمک کنم. این ازدواج کمک کوچکی بود در مقابل اقدام والای آنها در جنگ. میخواستم به عنوان یک پرستار همراه و همسنگر مرتضی باشم. نمیخواستم مرتضی در آسایشگاه بماند.
شرطتان برای این همراهی چه بود؟
اولین خواستهای که من از مرتضی داشتم این بود که همیشه و در همه شرایط از هدف و اعتقادات امروزش برنگردد. در آینده هم پا در رکاب ولایت فقیه بماند. ما سال ۶۲ ازدواج کردیم. بحمدالله مرتضی خودش بسیار معتقد و انقلابی بود و امروز هم هست. اگر کسی حرفی ضدانقلاب بزند، محترمانه پاسخش را میدهد.
فرزند هم دارید؟
بله. یک پسر و یک دختر، حاصل زندگی ۳۵ ساله من و مرتضی است.
اگر به ۳۵ سال پیش بازگردید، مجدداً همسر جانباز مرتضی شاهنظری خواهید شد؟
بله حتماً، زندگی و همسنگری با مرتضی موهبت و نعمتی بود که خدا نصیب من کرد. مرتضی با همان اعتقادات و ایمان قوی بهترین همسفر و همراه برای زندگی من است.
خانم سنگرگیر، بچههایتان چقدر فضای جهاد و ایثار پدر جانبازشان را میشناسند؟
به لطف خدا بچههایی معتقد و آگاه داریم. در حد توان انها را به انقلاب و فضای سیاسی بعد از آن و جنگ و چرایی حضورمان در دفاع از کشور آشنا کردهایم. به بچهها گفته بودم اگر در پارک، سینما، خیابان یا هر جای دیگر بچهای را در کنار پدرش دیدید. ناراحت نشوید، حسرت نخورید کهای کاش پدر ما هم میتوانست این کارها را برای ما بکند. شما به زودی خواهید فهمید که پدرتان چه کارهایی کرده و چه افتخاری برای اسلام، کشور و مردمش آفریده است.
جانباز مرتضی شاهنظری
چند سال داشتید که جانباز شدید؟
من مرتضی شاهنظری متولد سال ۱۳۴۳ هستم. ۱۷ سال داشتم که به عنوان نیروی بسیجی وارد جنگ شدم. در عملیات محرم در عینخوش از ناحیه دو چشم نابینا شدم و جانباز ۷۰ درصد هستم.
چه سالی ازدواج کردید؟
من با همسرم سال ۱۳۶۲ آشنا شدم. آشنایی ما هم از طریق بنیاد شهید و درخواست داوطلبانه همسرم حلیمهخانم جهت ازدواج با جانباز بود. ایشان و سه خواهر بزرگوارشان در بنیاد شهید اصفهان داوطلبانه برای ازدواج با جانباز ثبتنام کرده بودند تا کمکی به جانباز کنند و زیر بال و پرشان را بگیرند. خدا را شکر قرعه ازدواج با حلیمهخانم به من افتاد.
جانباز امیرحسین حسینی همسر صدیقه سنگرگیر
آقای حسینی در کدام مرحله از جنگ به افتخار جانبازی نائل آمدید؟
وقتی ضدانقلاب در غرب کشور فعالیت منافقانه خودشان را شروع کردند برای حضور در کردستان ثبت نام کردم، اما قسمتم حضور در غرب کشور و مبارزه با ضدانقلاب نبود. جنگ که شروع شد در سوم مهر ۵۹ برای اعزام به جنوب کشور ثبت نام کردم و به خوزستان رفتم و در عملیات حصرآبادان و آزادی بستان در منطقه حضور داشتم. بعد هم در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کردم و در تاریخ ۲۲/۲/۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس دچار موجگرفتگی شدید و ضایعه نخاعی شدم. یک دستم را هم از دست دادم و امروز جانباز بالای ۷۰ درصد هستم.
گویا شما موقع جانبازی متأهل بودید؟
بله، بعد از مجروحیت دو ماه در بیمارستان بستری بودم و بعد به آسایشگاه منتقل شدم. همسرم وقتی وضعیتم را دید، نتوانست من را با شرایط پیش آمده بپذیرد و از من جدا شد. من ماندم و دو فرزند یکسال و نیمه و سهسالهام. برای همین مجدداً تصمیم به ازدواج گرفتم. کمی بعد همسرم خانم صدیقه سنگرگیر از طرف بنیاد شهید معرفی شد و من و ایشان زندگیمان را در سال ۶۲ آغاز کردیم. آسایشگاه را هم ترک کردم و به جمع خانواده برگشتم.
سلیمه سنگرگیر همسر جانباز محمد محمد کوهانستانی
چطور شد با خواهرهایتان تصمیم گرفتید با جانباز ازدواج کنید؟
من و خواهرهایم صدیقه، نعیمه و حلیمه در بسیج و ستاد نماز جمعه فعالیت میکردیم، اما این فعالیتها راضیمان نمیکرد. دوست داشتیم یک اقدام خداپسندانه برای انقلاب و اسلام انجام دهیم تا اینکه امام فرمودند: «خواهرها با جانبازها ازدواج کنند». همین فرموده رهبری بود که تکلیف زندگیمان را مشخص کرد. من و سه خواهر دیگرم تصمیم گرفتیم با ازدواج با جانبازان خدمتی انجام دهیم؛ تنها کاری بود که در آن شرایط از دست ما برمیآمد. آنها جانشان و بخشی از وجودشان را برای دین و اسلام هدیه کرده بودند و خدمت به آنها افتخاری بود که با ازدواج نصیب ما میشد.
شما که آبادانی هستید، چطور شد در اصفهان ساکن شدید؟
بله ما آبادانی هستیم و پدرم بازنشسته شرکت نفت است. هفت برادر و پنج خواهر هستیم. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مهاجر جنگی به تهران آمدیم، بعد مطلع شدیم که به شرکت نفتیها در اصفهان خانه سازمانی میدهند. برای همین از تهران به فولادشهر اصفهان نقل مکان کردیم و آنجا ساکن شدیم. برادرهایم همه در جبهه بودند. برادرم مهدی عملیات الی بیتالمقدس اسیر شد و به مدت هشت سال در اسارت بعثیها بود.
والدینتان مخالفتی با این تصمیم شما نداشتند؟
وقتی موضوع را با پدر و مادرمان مطرح کردیم مخالفتی نکردند. فقط پدر گفت: ما حرفی نداریم اگر شما با جانباز ازدواج کنید، قطعاً حرف و حدیثهایی تلخ خواهید شنید خودتان را برای شنیدن آن حرفهای گزنده که به بیپولی، مشکل مالی، نبود همسر و ... ختم میشود، آماده کنید. ما هم گفتیم: ما با میل قلبی این کار را میکنیم و در مقابل هر هجمهای میایستیم. پدر گفت: هر چه صلاح است. ان شاءالله در آن دنیا من و مادرتان را هم شفاعت کنید. همی جمله کافی بود تا در تصمیممان قاطعتر شویم و به بنیاد شهید اصفهان مراجعه و فرمهای مربوط را پر کردیم.
چه شد که جانباز قطع نخاعی را برای همسری انتخاب کردید.
بعد از پرکردن فرمها، خواهرهایم گفتند ما میخواهیم با جانبازی ازدواج کنیم که انشاءالله بتوانیم فرزندی آورده و نسلی از خود داشته باشیم. اما من خودم ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی را انتخاب کردم. میدانستم شرایط هر چه سختتر اجرا این جهاد بالاتر است. بعد از آن از طریق رابط بین بنیاد و آسایشگاه من و آقای کوهانستانی به هم معرفی و با هم ازدواج کردیم. مهریه من ۵ هزار تومان بود. هیچ کدام از ما خواهرها، جشن برگزار نکرد و خیلی ساده و بیآلایش رفتیم پای زندگیهایمان.
نگران سختی این انتخاب و ادامه زندگیتان نبودید؟
انگیزه ما خدایی بود. آن زمان ۲۵ سال داشتم. مشکلات که طبیعتاً وجود داشت، اما احساس دین و عشقی که به همسرم داشتم، همه آنها را سهل و مشکلات را آسان میکرد.
جانباز قطع نخاعی محمد محمد کوهانستانی
کمیاز خودتان بگویید. از حضورتان در میدان نبرد و اینکه چطور جانباز شدید
من محمد محمد کوهانستانی اهل کوهانستان اصفهان هستم. در ۱۱ سالگی پدر و در ۱۴ سالگی مادرم را از دست دادم و سرپرستی من و برادر و خواهرم را عمویم به عهده گرفت. بعد از فوت عمو، خودمان عهدهدار زندگیمان شدیم. قبل از پیروزی انقلاب سرباز بودم. وقتی فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها صادر شد، در مرخصی بودم، با شنیدن فرمان امام دیگر به پادگان برنگشتم و اسمم جزو سربازان فراری ثبت شد. انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، خدمتم را تمام کردم. خیلی دوست داشتم در حد توانم کاری برای این انقلاب انجام بدهم. کمی بعد زمزمه درگیری ضدانقلاب در شهرهای غرب کشور و مناطق کردنشین به گوشم رسید. مرداد ۱۳۵۸ غائله کردستان به اوج خود رسیده بود. پاوه محاصره شد و ضدانقلاب به طرز وحشیانهای نیروهای انقلابی و پاسدار را به شهادت میرساند. ۲۷ مرداد بود که امام خمینی (ره) فرموند تا ۲۴ ساعت آینده باید پاوه از محاصره خارج شود. من کارگر در و پنجرهساز بودم. غروب وقتی از سر کار به مسجد رفتم، متوجه فرمان امام خمینی (ره) شدم. فردای آن روز دیگر به محل کار نرفتم. ۲۸ مرداد خودم را به سپاه رساندم تا برای اعزام به پاوه ثبت نام کنم، اما آنقدر مردم برای کردستان و غرب کشور ثبت نام کرده بودند که دیگر جایی برای من نبود. گفتند برای کردستان پذیرش نداریم، اما برای سیستان و بلوچستان نیاز به نیرو داریم، من هم ثبت نام کردم. یکم شهریور ۵۸ به سیستان و بلوچستان اعزام شدم. اردیبهشت ۵۹ از سیستان به دیواندره کردستان اعزام شدم. تقریباً دو ماهی از حضورمان نگذشته بود که رحیم صفوی از سپاه و صیاد شیرازی از ارتش به دیواندره آمدند. قرار شد همراه این عزیزان به سمت سنندج برویم تا در عملیاتی که پیش رو بود شرکت کنیم. ۲۸ خرداد ۵۹ با نیرو و مهمات به سمت سنندج حرکت کردیم. بعد از طی مسافتی حدود ۱۸ کیلومتری در کمین ضدانقلاب افتادیم، در میان درگیری شدید نیروهای ما با ضدانقلاب خودرو ما با کوه برخورد کرد و به هوا بلند شد و بعد روی ما افتاد. دو مهره کمرم شکست. ۲۸ خرداد ۱۳۵۹ در سن ۲۳ سالگی قطع نخاع شدم.
جانباز قطع نخاع شدن در آن سن و سال و در اوایل جنگ، برای خانواده سخت بود. عکسالعملشان چه بود؟
من اولین جانباز قطع نخاع در کردستان بودم. خانواده من مذهبی بودند و در محلهای انقلابی زندگی میکردیم، عکسالعمل و برخورد بدی با این موضوع نداشتند. همه فکر میکردند که این مجروحیت قابل درمان و موقتی است. حتی خود من هم فکر میکردیم، سرپا خواهم شد تا اینکه به آسایشگاه رفتم. در آسایشگاه بود که متوجه شدم من برای همیشه قطع نخاع میمانم.
با این شرایط چطور ازدواج کردید؟!
من در آسایشگاه شهید مطهری اصفهان زندگی میکردم. یکی از دوستانم که ایشان هم از ناحیه چشم و پا جانباز بود به من گفت: محمد ازدواج میکنی؟ گفتم بله، بعد هم که خاهر خانم خودشان را به من پیشنهاد داده و ازدواج کردیم. من و باجناقهایم آقای دریاییو آقای حسینی هم آسایشگاهی بودیم.
ارزش کار همسرتان را چطور ارزیابی میکنید؟
همسرم آگاهانه این زندگی را انتخاب کرد. شرایط زندگی یک جانباز قطع نخاعی با جانبازان دیگر بسیار تفاوت دارد. جانباز نابینا فقط بینایی ندارد، میتواند کارهایش را انجام بدهد، جانباز قطع پا میبیند، دست دارد و میتواند تا حدودی از عهده کارهای خودش بربیاید، اما زندگی با جانباز قطع نخاعی که از گردن به پایین حرکت ندارد یا کمکار است سختیهای خودش را دارد. سختیهای جسمی، نه روحی، چون انتخاب آگاهانه و بابصیرت همسرم، این سختیها را آسان میکرد. همسرم خودشان تأکید داشتند که با یک جانباز قطع نخاعی ازدواج کنند. من و همسرم سلیمه در ۱۹ دی سال ۶۲ با هم ازدواج کردیم و حاصل زندگی مشترکمان یک پسر به نام حسین است که دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان است.
حلیمه سنگرگیر همسر جانباز مرتضی شاهنظری
شما تصمیم خاص و زیبایی برای زندگی آیندهتان گرفتید؟
اما خب ازدواج با یک جانباز سختیهایی هم داشت. همانطور که سلیمه گفت: ما در زمان جنگ در ارگانهای نظامی و بسیج و... فعالیت داشتیم، اما اینها آراممان نمیکرد. بهشخصه با خودم گفتم امروز با چه سلاحی میتوانم در مقابل دشمن بایستم؟ بعد گفتم بهترین راه این است که به رزمندگانی که در راه مقابله با دشمنان بعثی و ضدانقلاب جانباز شدهاند، کمک کنم. این ازدواج کمک کوچکی بود در مقابل اقدام والای آنها در جنگ. میخواستم به عنوان یک پرستار همراه و همسنگر مرتضی باشم. نمیخواستم مرتضی در آسایشگاه بماند.
شرطتان برای این همراهی چه بود؟
اولین خواستهای که من از مرتضی داشتم این بود که همیشه و در همه شرایط از هدف و اعتقادات امروزش برنگردد. در آینده هم پا در رکاب ولایت فقیه بماند. ما سال ۶۲ ازدواج کردیم. بحمدالله مرتضی خودش بسیار معتقد و انقلابی بود و امروز هم هست. اگر کسی حرفی ضدانقلاب بزند، محترمانه پاسخش را میدهد.
فرزند هم دارید؟
بله. یک پسر و یک دختر، حاصل زندگی ۳۵ ساله من و مرتضی است.
اگر به ۳۵ سال پیش بازگردید، مجدداً همسر جانباز مرتضی شاهنظری خواهید شد؟
بله حتماً، زندگی و همسنگری با مرتضی موهبت و نعمتی بود که خدا نصیب من کرد. مرتضی با همان اعتقادات و ایمان قوی بهترین همسفر و همراه برای زندگی من است.
خانم سنگرگیر، بچههایتان چقدر فضای جهاد و ایثار پدر جانبازشان را میشناسند؟
به لطف خدا بچههایی معتقد و آگاه داریم. در حد توان انها را به انقلاب و فضای سیاسی بعد از آن و جنگ و چرایی حضورمان در دفاع از کشور آشنا کردهایم. به بچهها گفته بودم اگر در پارک، سینما، خیابان یا هر جای دیگر بچهای را در کنار پدرش دیدید. ناراحت نشوید، حسرت نخورید کهای کاش پدر ما هم میتوانست این کارها را برای ما بکند. شما به زودی خواهید فهمید که پدرتان چه کارهایی کرده و چه افتخاری برای اسلام، کشور و مردمش آفریده است.
جانباز مرتضی شاهنظری
چند سال داشتید که جانباز شدید؟
من مرتضی شاهنظری متولد سال ۱۳۴۳ هستم. ۱۷ سال داشتم که به عنوان نیروی بسیجی وارد جنگ شدم. در عملیات محرم در عینخوش از ناحیه دو چشم نابینا شدم و جانباز ۷۰ درصد هستم.
چه سالی ازدواج کردید؟
من با همسرم سال ۱۳۶۲ آشنا شدم. آشنایی ما هم از طریق بنیاد شهید و درخواست داوطلبانه همسرم حلیمهخانم جهت ازدواج با جانباز بود. ایشان و سه خواهر بزرگوارشان در بنیاد شهید اصفهان داوطلبانه برای ازدواج با جانباز ثبتنام کرده بودند تا کمکی به جانباز کنند و زیر بال و پرشان را بگیرند. خدا را شکر قرعه ازدواج با حلیمهخانم به من افتاد.
جانباز امیرحسین حسینی همسر صدیقه سنگرگیر
آقای حسینی در کدام مرحله از جنگ به افتخار جانبازی نائل آمدید؟
وقتی ضدانقلاب در غرب کشور فعالیت منافقانه خودشان را شروع کردند برای حضور در کردستان ثبت نام کردم، اما قسمتم حضور در غرب کشور و مبارزه با ضدانقلاب نبود. جنگ که شروع شد در سوم مهر ۵۹ برای اعزام به جنوب کشور ثبت نام کردم و به خوزستان رفتم و در عملیات حصرآبادان و آزادی بستان در منطقه حضور داشتم. بعد هم در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کردم و در تاریخ ۲۲/۲/۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس دچار موجگرفتگی شدید و ضایعه نخاعی شدم. یک دستم را هم از دست دادم و امروز جانباز بالای ۷۰ درصد هستم.
گویا شما موقع جانبازی متأهل بودید؟
بله، بعد از مجروحیت دو ماه در بیمارستان بستری بودم و بعد به آسایشگاه منتقل شدم. همسرم وقتی وضعیتم را دید، نتوانست من را با شرایط پیش آمده بپذیرد و از من جدا شد. من ماندم و دو فرزند یکسال و نیمه و سهسالهام. برای همین مجدداً تصمیم به ازدواج گرفتم. کمی بعد همسرم خانم صدیقه سنگرگیر از طرف بنیاد شهید معرفی شد و من و ایشان زندگیمان را در سال ۶۲ آغاز کردیم. آسایشگاه را هم ترک کردم و به جمع خانواده برگشتم.
شغلتان چه بود؟
من آهنفروشی داشتم، اما به لطف خدا توانستم کارم را توسعه بدهم و یک کارخانه کوچک راهاندازی کنم و تعدادی هم در کنار من مشغول به کار شدند.
از زندگی امروزتان راضی هستید؟!
بله، الحمدالله، خدا را شکر زندگی خوبی دارم. همسرم همیشه همراه من بوده و هست آنقدر زحمت من را کشید که خودش الآن جانباز ۷۰ درصد شده است، سختی بود، اما نیتمان رضای خدا بود، خدا خودش فرموده است که بندگان را ازمایش میکند، ما هم در حال آزمایش شدن هستیم. ما هیچ کاری برای انقلاب و نظاممان نکردیم. هر چه بود وظیفه و تکلیفی بود که بر عهده داشتیم. اگر این معلولیت جسمی در یک تصادف رانندگی برای من اتفاق میافتاد، تحملش خیلی سخت بود، اما این جانبازی در راه جهاد و برای رضای خدا بود، از این رو سختیهایش شیرین و گواراست. همه اینها فدای اسلام، انقلاب و امامخامنهای. امیدوارم خداوند از ما قبول کند.
صدیقه سنگرگیر
خانم سنگرگیر تصمیم مهمی در زندگیتان گرفتید و آن ازدواج با جانباز امیرحسین حسینی بود.
بله، سال ۶۱ من و خواهرهایم در نماز جمعه بودیم که امام جمعه گفت: امام خمینی (ره) فرمودهاند: خواهرها با جانبازان ازدواج کنند. ما هم با والدینمان مشورت کرده و داوطلب شدیم. خودمان جنگزده بودیم. شرایط آن زمان شرایط خاصی بود. هر کسی هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. این اقدام ما هم کار کوچکی بود و وقتی به بنیاد شهید رفتیم آنها گفتند شاید شرایط جانبازی که با ایشان ازدواج میکنید شرایط خاصی باشد و هیچگاه بچهدار نشوید. من گفتم: اصلاً اشکالی ندارد. من میخواهم خدمتی انجام بدهم. بعد از مدتی من و جانباز امیرحسین حسینی به هم معرفی شدیم.
همسرتان علاوه بر مسئله جانبازی قبلاً ازدواج کرده و دو فرزند هم داشتند. برایتان سخت نبود؟
متأسفانه همسرش او را ترک کرده بود. وقتی از بنیاد شهید به خواستگاری آمدند، امیرحسین همه شرایط را برایم توضیح داد. من در پاسخ گفتم میخواهم به شما خدمت کنم، انگار قرار است در کنار شما و دو فرزندتان ثواب بیشتری ببرم. لطف خدا است که اجر جهادم را بیشتر میکند. امیرحسین گفت: مادرم میگوید شما جوانید خیلی زود بچهها شما را خسته میکنند و نمیتوانید به من برسید، بچهها کنار مادرم بمانند. من مخالفت کردم و اصرار کردم که خودم از بچهها نگهداری کنم. بعد از عقد با امیرحسین به خوزستان رفتیم و بچهها را که پیش مادر امیرحسین بودند با خودمان به اصفهان آوردیم. امروز هم که با شما صحبت میکنم، من و بچهها هر سه خانواده در یک ساختمان زندگی میکنیم. حدود ۳۵ سال در خدمت امیرحسین بودم و همه کارهایش را با عشق و علاقه انجام دادم و بچهها که بزرگ شدند، کمکدست من شدند.
خانم سنگرگیر تا به حال از تصمیمی که گرفتید، پشیمان شدهاید؟
من فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم، نه برای مال دنیا و نه برای اسم و رسمش. سختی داشت، اما، چون نیت خدایی بود، کارها آسان میشد. من هر دو پاهایم را عمل کردهام و زانوی مصنوعی گذاشتهام. خدا را شاکرم. ۲۶ سال داشتم که همسر امیرحسین شدم. باور دارم که امروزمان را مدیون و مرهون دلاوری امیرحسین و امیرحسینهایی هستیم که اگر آنها نمیرفتند و نمیایستادند امروز نمیتوانستیم در امنیت و آرامش زندگی کنیم.
نعیمه سنگرگیر همسر جانباز عنون دریایی
خانم سنگرگیر چه چیزی شما را در تصمیمتان برای ازدواج با جانباز عنون دریائی ثابت قدم کرد؟
ما هر چه داریم ثمره انقلاب اسلامی بود که امام خمینی (ره) ما را به آن سمت هدایت کرد. ما در مکتب امام خمینی تلمذ کردیم. کمی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جنگ نابرابری به ما تحمیل شد. روشنگریهای امام در این زمان به من و خواهرانم در تصمیمی که برای ازدواج با جانبازان جنگ گرفته بودیم کمک کرد و انگیزهمان مضاعف شد. ما با جانباز ازدواج کردیم که انقلابمان محکمتر شود، ریشه انقلابی در شریان زندگی و جامعه تحقق یابد. بعد از اینکه شوهر خواهرم عنون دریائی را به من معرفی کرد و گفت: ایشان همآسایشگاهیشان است و قصد ازدواج دارد ما همدیگر را دیدیم و بعد از صحبتهای اولیه زندگیمان را در نهایت سادگی آغاز کردیم.
نگران نبودید نتوانید همراه خوبی برای همسرتان باشید؟
زمانی که ازدواج کردیم همه خواستههای شخصی را کنار گذاشتیم. فقط نظام و اسلام برایمان اهمیت داشت. مشکلات و سختیها بود، اما به خاطر هدف متعالی که در ذهن داشتیم همه را تحمل میکردیم. همین هدف والا تحمل سختیها را آسان میکرد. من هرگز از انتخابم پشیمان نشدم. امروز هم همیشه به دو پسرم و نسل جوان نصیحت میکنم بهرغم مشکلات مالی و سختیهایی که در زندگیهایشان وجود دارد صبوری کنند. باید عاقلانه فکر کنند و اجازه ندهند دشمنان و منافقین به ذهن و اندیشه انقلابیشان راه پیدا کنند. همسرم در سختترین لحظات و دردهای جسمانی که تحمل میکرد خم به ابرو نمیآورد. ما از او نیرو میگیریم. ایشان تا امروز ولایتمدار بودهاند و انشاءالله خواهند ماند.
مصاحبهمان به خاطر حضورتان در راهپیمایی قدس به تعویق افتاد. عشق و علاقه در حضور در راهپیماییهای انقلابی از چه چیزی نشئت میگیرد؟
انقلاب ما باید ادامه پیدا کند چه با اهدای خون چه با تقدیم جانی که در بدن داریم. هنوز هم پای اعتقاداتمان ایستادهایم. خدا شاهد است اگر رهبری دستور بدهد همین جان ناقص خود و همسرم را تقدیم میکنم. حتی اگر این بدنهایمان توان رزم نداشته باشد روی مین میرویم تا مسیر برای رزمندگانمان باز شود و راه شهدا ادامه پیدا کند.
جانباز عنون دریائی
آقای دریائی شما در کدام عملیات جانباز شدید؟
در زمان انقلاب همچون دیگر مردم در تظاهرات مردمی و اعتراضات خیابانی علیه رژیم حضور داشته و با برادرهایم در این فعالیتها شرکت میکردم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج وارد این نهاد انقلابی شدم تا به خدمت سربازی رفتم. من اهل دزفولم و زمان جنگ سرباز ارتش بودم که به جبهه رفتم. در عملیات محرم پای چپم، یک چشمم و گوشم را از دست دادم. البته از دست دادن عبارت خوبی نیست. رفته بودم همه بدنم را در راه خدا بدهم که خدا تنها بخشی از آن را پذیرفت.
از روند اجرای عملیات محرم بگوئید. جانبازی تان چطور اتفاق افتاد.
ما قرار بود در چم سری عملیات کنیم، اما به خاطر لو رفتن عملیات با مشورت فرماندهان به چم هندی اعزام شدیم و عملیات را از جایی دیگر آغاز کردیم. ما جزو نیروهای خط شکن بودیم. کمی که حرکت کردیم در یک شیارمستقر شدیم. همان لحظات بود که لکه ابری بالای سرمان آمد و باران شدیدی بارید. آنقدر بارش باران شدید بود که نزدیک بود سیل راه بیفتد و ما دچار مشکل شویم.
ما در حالی که باران میبارید از رو خانه دویرج عبور کردیم و از کمین گاههایی که بچههای اطلاعات شناسایی برای مان نشانه گذاشته بودند عبور کردیم تا به کانالی رسیدیم که چهار متر در چهار متر بود و عراقیها آن را کنده بودند. مسیر کانال را به هر سختی بود طی کردیم تا به خط سوم دشمن رسیدیم.
حملات گسترده و هجوم وحشیانه دشمن کار را برای ما دشوار کرده بود. به محض اینکه سر مان را بالا میآوردیم ما را میزدند. یکی از تیر بارهایشان خیلی بچهها را اذیت میکر د. و آنجا شهدای زیادی دادیم. من آرپی جی زن بودم.
به یکی از دوستانم گفتم من میخواهم بروم و آن تیر بار را خاموش کنم. دوستم گفت: تکان بخوری میزنند. گفتم:آمدهایم جنگ که بزنیم، برای سلام علیک وخوش گذرانی که نیامدهایم.
تیرها یکی پس از دیگری از بالای سرمان رد میشدند. نگاهی به اطراف انداختم تپهای را دیدم و با خودم گفتم اگر بتوانم خودم را به آن تپه برسانم از دید مستقیم تیر بار درامان خوام ماند. هر طور بود خودم را به تپه رساندم و از همانجا تیربار را زدم برای لحظاتی همه جا ساکت شد بچه که متوجه اقدام من شدند همه از جا بلند شده و فریاد الله اکبر سر دادند.
۳-بعد چه اتفاقی افتاد؟
اطراف ما پر بود از مین. تعدادی از بچهها ندانسته وارد میدان مین شده بودند و صدای انفجار یکی پس از دیگری شنیده میشد. تعدادی از بچهها رامی دیدم که دست و پایشان قطع و به شهادت میرسیدند. با فرمانده تماس گرفتم موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان گفت: هر طور شده باید میدان مین را رد کنید و خط را بشکنید، چشم بچهها به کار شما است. کمی پیشروی کردیم. تانک دشمن را زدم و کمی بعد بدون اینکه متوجه باشم پایم روی مین گوجهای بود. هیچ راهی نداشتم باید پایم را بر میداشتم. تا پایم را بر داشتم مین منفجر و پایم از مچ پا قطع شد. کسی در اطرافم نبود خودم پایم را بستم و ماندم تا خط شکسته و نیروهای امدادی به کمکم بیایند.۴۸ ساعت در همان وضعیت ماندم.
از هر دو طرف صدای تیرو انفجار میآمد. درهمین اثنا یک خمپاره شصت کنارم خورد. خمپاره شصت بی رحم است صدا ندارد. به محض اصابت دست و صورت و چشمم به شدت آسیب دید. بچهها کمک میخواستند هر کسی از هر سمتی فریاد میزد و استمداد میطلبید. دوستم میگفت: عنون تو میتوانی راه بروی؟ گفتم: نه. حتی چشمانم هم نمیبیند. چهل دقیقه زمان برد تا از هوش رفتم. در آخرین لحظات تصویرماه را دیدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
با صدای امداد گر به خودم آمدم. جوانی که تقریبا ۱۳-۱۴ سال بیشترنداشت. بالای سرم آمدو گفت: این هم شهید شده تا میخواست رد شود، پایین شلوارش را با دستم گرفتم. فریاد زد این زنده است! این زنده است! من را روی برانکارد گذاشتند. باید از آن رودخانه دویرج که آمده بودیم مجدد عبور میکردیم.
عراقیها حین عملیات ۴ مترآب داخل رود خانه رها کرده بودند. وقتی ما آمدیم این مقدار آب نبود. شدت آب، خیلی از بچه هارا آب با خود برد. هر وطر بود از رود خانه عبور کردیم. امدادگرها من را پشت ماشین، روی پیکر شهدا گذاشتند. من هم با تکانهای ماشین سر میخوردم و آرام آرام نزدیک در عقب رسیدم. خودم را به زنجیر در رساندم و محکم گرفتم تا نیفتم. دائم از شهدا عذر خواهی میکردم که مجبور شدم روی آنها دراز کش شوم. هر طور بود مقاومت کردم، تا ماشین ما را به بیمارستان صحرائی رساند. پزشکان کمی روی سرو صورتم کار کردند و بعد به دزفول اعزام شدم. آنجا هم تصمیم گرفتند که برای درمان به تهران اعزام شوم.
شما اهل دزفول هستید، چطور در اصفهان ازدواج کردید؟
بعد از مجروحیت قرار شد برای ادامه درمان به تهران اعزام شوم. وضعیت قرمز بود و دو بار به خاطر شرایط نامساعد و حملات هوایی پرواز بلند شد و بر زمین نشست تا اینکه برای بار سوم موفق به پرواز شدیم، اما شرایط آسمان تهران مناسب فرود نبود و به اجبار در اصفهان فرود آمدیم. بعد از درمان به آسایشگاه شهید مطهری منتقل شدم و در آسایشگاه با باجناقم آشنا شدم. با معرفی ایشان با خواهر همسرشان ازدواج کردم. تنها شرطمان هم پیروی از ولایت فقیه بود که بحمدالله تا امروز پایبند این شرط هستیم.
شرطی برای هم نگذاشتید
تنها شرط مان این بود که در راه ولایت باشیم. همسرم راه خودش را انتخاب کرده بود. دراین مدت با خنده هایم خندید با مشکلاتم گریه کرد بادرد هایم درد کشید. بعضی مواقع از من بیشتر درد میکشید و خدارا شکرهمراه من بود.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما