شیخ شریف تا لحظه جداشدن سرش ذکر میگفت
چند سال پيش كتابي از زندگينامه شما منتشر شده است به اسم «جاي امن گلولهها». اين گلولهها كجا هستند كه جايشان امن است؟
(ميخندد)
موضوع گلولهها به ماجراي شهادت شيخ شريف قنوتي برميگردد. عراقيها بعد
از شهادت ايشان، من را به رگبار بستند و 12 گلوله به تنم اصابت كرد. از قبل
هم كه يك گلوله به زانويم خورده بود. خواست خدا بود كه زنده ماندم. الان
چهار تا از اين گلولهها يكي در نزديك قلبم، ديگري كنار ستون فقرات گردنم و
دو تاي ديگر در كتفم جا خوش كردهاند.
اولين بار شيخ را كجا ديديد؟
در
همان دوران مقاومت خرمشهر در مسجد جامع او را ديدم. ايشان با خودش مقداري
اقلام و غذا براي كمك به رزمندگان آورده بود. شيخ از روحانيون شناخته شده
انقلابي بود كه قبل از پيروزي انقلاب به نمايندگي از طرف حضرت امام اقدام
به روشنگري مردم ميكرد. در ماجراي مقاومت خرمشهر بنده چون اهل ماهشهر بودم
و در خرمشهر هم زندگي ميكردم، از اولين روزها وارد معركه شده بودم. يك
گروه داشتم كه همراه اين گروه در سه راه پليس با دشمن درگير ميشديم. چون
وارد نبوديم، شبها براي استراحت خط را رها ميكرديم و به داخل شهر
ميآمديم. يكي از همين دفعات كه به نظرم چهارمين روز از شروع جنگ بود، شيخ
را در مسجد جامع ديدم. ايشان همراه شهيدان اقاربپرست و امانالهي سعي
ميكردند گروههاي كم تجربه را ساماندهي كنند. شهيد اقاربپرست و شهيد
امانالهي ارتشي بودند و با فنون جنگ آشنايي داشتند. شيخ هم كه روحاني بود،
شخصيتش باعث جذب بچهها ميشد. خلاصه از همان زمان تا لحظه شهادت، شيخ را
همراهي كردم.
يعني در همان برخورد اول شيفته منش شيخ شريف شديد؟
بله،
شايد خدا نوري در وجود ايشان قرار داده بود كه بنده را جذب كرد. آن موقع
من يك جوان 21 ساله، ورزشكار و قوي هيكل بودم و شيخ يك عاقله مرد لاغر
اندام كه به زور 60 كيلو ميشد، اما با دل و جرئت و پرجذبه بود. مرام و
منشش باعث شد مريدش شوم. شيخ در هيچ واقعهاي وارد نميشد مگر آنكه خودش
جلوتر از رزمندهها عمل ميكرد. در وجودش ترس نداشت. خيلي وقتها يك چوب
دست شيخ ميديدم كه همان سلاحش بود. البته گاهي هم اسلحه گرم دستش ميگرفت،
اما نفس وجود او در خط مقدم به رزمندهها روحيه ميداد. وقتي ميديديم اين
روحاني چهل و چند ساله با آن هيكل نحيفش از دشمن ترس ندارد، ما هم روحيه
ميگرفتيم.
گفتيد كه از اولين روزهاي مقاومت در خرمشهر بوديد،
چه چيزي باعث ميشد جوانهايي مثل شما اينطور در برابر دشمني بايستند كه از
همه نظر دست برتر را داشت؟
ما انقلاب را از خودمان
ميدانستيم. مثل خانهاي كه با دست خودت ميسازي و براي ماندگارياش از آن
محافظت ميكني. بنده از يك سال قبل از پيروزي انقلاب به واسطه آشنايي با
دوستاني چون يونس محمدي و ساير بچههاي انقلابي، با حضرت امام و انديشههاي
ايشان آشنايي داشتم. فعاليت انقلابي ميكرديم و بعد از انقلاب هم سعي
كرديم همچنان در صحنه باشيم. براي ما بچههاي خوزستان جنگ حداقل 10 روز قبل
از شروع رسمياش در شلمچه آغاز شده بود. از همان زمان وارد ميدان جنگ شديم
تا اينكه رفتهرفته دشمن به داخل مرز رسوخ كرد و ايام مقاومت خرمشهر شكل
گرفت. واقعاً رزمندهها با دست خالي دشمن را زمينگير كرده بودند. بهترين
سلاحهاي ما برنو و ژ. 3 و دو قبضه آرپي جي و يك قبضه توپ 106 بود. در آن
طرف دشمن از انواع و اقسام سلاحهاي مدرن بهره ميبرد.
در صحبتهايتان اشاره كرديد كه ورزشكار بوديد. در چه رشتهاي فعاليت ميكرديد؟
من بوكسور بودم. بدن قوي داشتم و شايد همين قدرت بدنيام باعث شد در ماجراي اسارتمان همراه شيخ زنده بمانم.
اولين بار كه ماجراي اسارت شما را شنيدم اين سؤال برايم پيش آمد كه چطور به دست عراقيها افتاديد؟ مگر موقعيت دشمن را نميدانستيد؟
عراقيها
وقتي 21 مهرماه وارد پليس راه خرمشهر شدند و به اولين ديوارهاي شهر دست
پيدا كردند همان زمان از سمت پادگان دژ وارد شدند تا با يك حمله گازانبري
خودشان را داخل شهر برسانند. از اينجا تا خيابان 40 متري كه ما آنجا اسير
شديم، دو كيلومتر راه بود. با تسلط آنها به خيابان 40 متري فقط يك بخش كوچك
شهر در اختيار مدافعان قرار ميگرفت. وقتي دشمن به دروازههاي شهر رسيد،
اوضاع شهر وخيم شد. جنگ كوچه به كوچه و حتي خانه به خانه شروع شد. ديگر
نميشد فهميد در پس اين خانه چه چيزي انتظارت را ميكشد. جالب است روز
حادثه كه 24 مهر ماه بود، ما صبح تقريباً ساعت 11 از همين خيابان 40 متري
عبور كرديم، اما دو، سه ساعت بعد كه برگشتيم همان جا (40 متري) اسير
عراقيها شديم.
يعني در همان دو، سه ساعت عراقيها خودشان را به 40 متري رسانده بودند؟ آن روز چه اتفاقي افتاد؟
يكسري
سلاح و مهمات از ماهشهر با يك ماشين10 چرخ آورده بودند كه قرار شد من و
شيخ آنها را به آبادان ببريم تا در هرج و مرج خرمشهر به دست دشمن نيفتد.
سلاحها را به پاسگاه ژاندارمري اميرآباد كنار بيمارستان طالقاني برديم و
به مسئولش گفتيم هر كس با امضا و معرفي ما آمد به او سلاح بدهيد. ايشان هم
قبول كرد. سربازهاي پاسگاه، سيبزميني درست كرده بودند. به ما هم دادند و
مثل ساندويچ لاي نان پيچيديم و دوباره به طرف خرمشهر برگشتيم. شيخ بين راه
حرف عجيبي زد. گفت شايد اين آخرين غذايي باشد كه ميخورم و آنقدر زنده
نمانم كه شام بخورم. حرفش را خيلي جدي نگرفتم. بين راه روي پل، بهمن مظاهري
و تعدادي از دوستانم را ديدم كه از ماهشهر و هنديجان آمده بودند. سلام
عليك كرديم و شيخ گفت چرا شما داريد خرمشهر را تخليه ميكنيد؟ آنها هم
گفتند براي كاري ميرويم و برميگرديم. بعدها فهميدم بلافاصله بعد از رفتن
ما يك گلوله خمپاره ميآيد و بهمن مظاهري را مجروح ميكند. خلاصه از كنار
فرمانداري به خيابان 40 متري رفتيم. آنجا ناگهان به طرف ما تيراندازي شد و
عدهاي داد زدند:«قف... قف» يعني بايستيد. من كه پشت فرمان بودم توجهي
نكردم و به سرعت راندم، اما با آرپيجي به عقب ماشين زدند و اتومبيل ما
واژگون شد.
در اين تيراندازيهاي اوليه مجروح هم شده بوديد؟
بله،
من يك گلوله به پايم خورده و كاسه زانوي راستم را بلند كرده بود. شيخ هم
گلوله خورده بود، اما توانست روي پايش بايستد. عراقيها بيشتر متوجه ايشان
بودند. هلهله ميكردند و فرياد ميزدند:«اسرنا الخميني! اسرنا الخميني!» ما
يك خميني را اسير كردهايم. بعد هر دوي ما را به شدت كتك زدند. سه، چهار
متر با شيخ فاصله داشتم. شيخ اللهاكبر ميگفت و شجاعتش بعثيها را عصباني
كرده بود. عراقيها با اسلحه به پاشنه پاي راست شيخ شليك كردند ولي همچنان
با صلابت ايستاد و با عربي دست و پا شكسته به آنها گفت شما هم مثل من
مسلمان هستيد... به خودتان بياييد... عراقيها كه مقاومت و شجاعت شيخ را
ديدند، به شدت او را كتك زدند. شيخ تكبير ميگفت و آنها ميزدند. روي زمين
ميافتاد ولي دوباره برميخاست و ميگفت امروز خميني، همانند حسين زمان و
صدام يزيد زمان است. از زير پرچم يزيد بيرون برويد... يكي از عراقيها كه
فرمانده آنها هم بود، سرنيزهاش را به شقيقه شيخ فرو برد و چرخاند. از شيخ
فقط آيه «انا لله و انا اليه راجعون» شنيده شد. بعد شيخ تكبير گفت و آن
ملعون با همان سرنيزه كاسه سرشيخ را جدا كرد. جمجمهاش را از جاي عمامه
برداشت و مغز سر شيخ نمايان شد. بعد پيكرش به آرامي به حالت نشسته روي زمين
افتاد و شهيد شد. عراقيها هم داد ميزدند كه ما خميني كشتيم. خميني
كشتيم...!
بعد از شهادت شيخ با شما چه كردند؟
يك
عراقي بود كه دوستش او را عدنان صدا ميكرد. بعد از شهادت شيخ، عدنان
اسلحهاش را به سمت من گرفت و مسلح كرد. من ناخودآگاه از جا بلند شدم و پشت
به او كردم. الان كه فكرش را ميكنم ميگويم كاش مستقيم رو بهرويش
ميايستادم و پشت به دشمن نميكردم. به هرحال عدنان مرا به رگبار بست و 12
گلوله به بدنم اصابت كرد. هشت، 9 ساعت روي آسفالت افتادم و با تاريكي هوا
سردار قرباني و گروه همراه ايشان مرا بيهوش پيدا كردند و به بيمارستان
رساندند. گويا من براي يك لحظه به هوش آمده و به رزمندهها گفته بودم كه
عراقيها در خانههاي اطراف پنهان شدهاند. آنها هم بسياري از عراقيها را
به درك واصل كرده بودند.
به رغم چنين مجروحيتي باز در جبهه حضور پيدا كرديد؟
يك
هفته بعد باز در منطقه بودم! چهار، پنج روز بيهوش بودم و بعد كه به هوش
آمدم از بچهها خواستم مرا از بيمارستان بدزدند و به ميدان نبرد ببرند. آن
موقع شهر سقوط كرده بود و ما اين طرف كارون موضع گرفته بوديم. من گفتم اگر
اينجا روي تخت ميخوابم حداقل ميتوانم از اين طرف شط ديدهباني كنم. حسين
فخري از مداحان معروف كشورمان به همراه تعداد ديگري از بچهها شبانه من را
از بيمارستان روي يك ويلچر دزديدند و به كوت شيخ بردند. يك مدت آنجا
ديدهباني ميكردم تا اينكه در ماجراي ذوالفقاريه و رسوخ عراقيها به
آبادان باز اسلحه به دست گرفتم و با دشمن جنگيدم.
گويا شما در عمليات اليبيتالمقدس و آزادسازي خرمشهر هم حضور داشتيد؟
بله،لطف
خدا بود كه توانستم در اين عمليات حضور پيدا كنم. من ساعتي بعد از فتح
خرمشهر وارد آنجا شدم. شهري كه دشمن همه چيزش را ويران كرده بود. عراقيها
حتي شيرآلات را از خانهها كنده و با خودشان برده بودند. روز فتح خرمشهر
براي اولين بار بود كه فهميدم گريه شوق چه طعمي دارد. آنقدر گريه كردم كه
فكر نميكردم در طول عمرم چنان از شوق گريه كرده باشم. خرمشهر، شهر ما
تكهاي از وطن ما، پس از 19 ماه اشغال آزاد شده بود.
منبع: روزنامه جوان