پا به پای همسرم جنگیدم و ایستادم
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۲۵
شهید علی ملامهدی در رشتههای کشتی و کشتی کچ صاحب عنوان قهرمانی بود. با آن روحیه لوطیمسلکش زمانی در جنوب شهر تهران اسم و رسمی برای خودش داشت و کسی جرئت نمیکرد از ترس او نگاه چپ به نامحرم بیندازند.
نوید شاهد:
شهید علی ملامهدی در رشتههای کشتی و کشتی کچ صاحب عنوان قهرمانی بود. با
آن روحیه لوطیمسلکش زمانی در جنوب شهر تهران اسم و رسمی برای خودش داشت و
کسی جرئت نمیکرد از ترس او نگاه چپ به نامحرم بیندازند. وقتی ملامهدی با
راه و مرام حضرت امام آشنا شد، روحیه جوانمردیاش او را به حمایت از انقلاب
کشاند. اول سلامت یکی از پاهایش را در تظاهرات ضد رژیم از دست داد و بعد
با همان پای لنگ وارد جنگ شد و یک پای دیگرش را هم به طور کامل در جبههها
از دست داد. سه بار شیمیایی شد و با آسیب جدی ستون فقراتش، تا زمان شهادت
در 15 فروردین 91 با عوارض مجروحیت دست به گریبان بود اما در تمامی این
لحظات سخت همسرش مهین شفیعیپور پا به پای او ماند و در نبودنهای علیآقا
با دست خالی شش فرزندشان را بزرگ کرد و با تمامی مشکلات جانبازی همسرش
ساخت. روایتهای همسر شهید را پیش رو دارید.
جوانمرد محله
همسرم فامیل دور پدرم بود. از نوجوانی ورزش میکرد و در رشتههای کشتی و کشتیکچ قهرمانی داشت. اخلاق و روحیه جوانمردیاش باعث شده بود توی محلهشان کسی جرئت نکند به ضعیفترها زور بگوید یا نگاه چپ به نامحرم بیندازد. پدرم وضع مالی خوبی داشت و علیآقا به عنوان خواستگارم شغل ثابتی نداشت. با این وجود چون مرام پهلوانی داشت، پدرم با ازدواج ما موافقت کرد. بعد از ازدواج سعی کردم با نداریاش بسازم. همسرم گاهی در کفاشی کار میکرد و گاهی در موتورسازی و... نهایتاً مجبور شدم طلاهایم را بفروشم تا علیآقا با آن نیسان بخرد و بار جابهجا کند. وضع مالی خوبی نداشتیم اما مهربانیهایش جبران همه کمبودها را میکرد.
زخمی تظاهرات
از همان موقعی که انقلاب شروع شد، علیآقا وارد معرکه شد. در تظاهرات شرکت میکرد و سر نترسی هم داشت. عاقبت یک گلوله به پای راستش و یک گلوله به پای چپش خورد. عملش که کردند، یکی از پاهایش چند سانت کوچکتر شده بود. مدتی مجبور شد با عصا راه برود. بعد از انقلاب و شروع جنگ، پای همسرم هنوز خوب نشده بود اما با همان وضع ثبت نام کرد و به جبهه رفت. هر چه گفتم بچه کوچک داریم، با این پا به جبهه نرو، قبول نکرد. روحیه مردسالاری داشت و حرف، حرف خودش بود. احساس مسئولیت میکرد و نمیخواست موقع جنگ توی خانه بنشیند و کاری نکند. متولد سال 1325 بود و در شروع جنگ یک عاقله مرد متأهل با چند بچه قد و نیم قد بود ولی مثل نوجوانها شوق جبهه رفتن داشت.
مجروحیتهای پی در پی
میتوانم بگویم در طول هشت سال جنگ، علیآقا بیشتر اوقات جبهه بود. میرفت و زخمی برمیگشت. سه بار شیمیایی شد، باز هم رفت. بار دیگر ستون فقراتش داغان شد. مهرههایش جابهجا شده بود اما دستبردار نبود. در عملیات مرصاد که آخرین عملیات جنگ بود، پای چپش روی مین رفت و قطع شد. در نبودنهایش من میماندم و شش تا بچه قد و نیم قد که باید از آنها مراقبت میکردم. تازه وقتی همسرم مجروح برمیگشت، باید از او هم مراقبت میکردم. خلاصه جنگ فقط برای او نبود. من هم مثل همه همسران رزمنده باید پا به پایش میجنگیدم. جنگ او در جبهه بود و جنگ من در پشت جبهه و حفظ خانواده. همسرم حتی برای کمک به جبههها نیسانش را که تنها منبع درآمدمان بود با خودش میبرد. گفته بودند اگر نیسان طوری شود کسی پولش را نمیدهد. در جواب گفته بود اشکالی ندارد برای اسلام میدهم. یک بار نیسانش ترکش خورد و خراب شد. باز طلاهایم را فروختم برای تعمیرش.
دردهای بیپایان
بعد از جنگ شرایط جسمی و روحی همسرم رو به وخامت گذاشت. اگر یک هفته کار میکرد، مجبور میشد دو هفته استراحت کند. دیگر توان گذشته را نداشت. باید به درآمد ناچیزش بسنده میکردیم. علیآقا میگفت برای خدا جنگیدهام و نمیخواست بنیاد برود و پرونده تشکیل بدهد. اینطور شد که وضعیت مالی ما باز هم بدتر شد. در یک خانه نمور زندگی میکردیم. اعصاب همسرم روز به روز ضعیفتر میشد. وقتی حالش خراب میشد، بچهها را میزد. آنها بزرگتر شده بودند اما مراعاتش میکردند و چیزی نمیگفتند. بالاخره خدا کمک کرد و یکی از مسئولان بنیاد به منزلمان آمد و با دیدن وضعیت بد زندگیمان خودش دست به کار شد تا درصد جانبازي علیآقا را درست کند. به او 70 درصد جانبازی دادند. یک خانه هم برای ما در نظر گرفتند که به آنجا نقل مکان کردیم. باورم نمیشد بعد از سالها صاحب خانه شدیم. منتها اوضاع روحی همسرم هر سال که میگذشت بدتر میشد. یک بار با هم رفتیم نجف زیارت. توی هتل حالش بد شد و من را از اتاق بیرون انداخت. آن موقع عراق هنوز در اشغال امریکاییها بود. ترسان و لرزان از کنار گشتی امریکایی رد شدم و تا صبح در حرم مولا علی(ع) ماندم. بعد از نماز صبح که برگشتم همسرم اصلاً یادش نبود چه کار کرده است. من هم به رویش نیاوردم.
فصل شهادت
همسرم علاوه بر مجروحیت شیمیایی و ضایعه نخاعی، چند ترکش هم در نقاط مختلف بدنش داشت. یک ترکش نزدیک قلبش بود که دکترها میترسیدند عمل کنند. مجروحیتهایش بالاخره کار دستش دادند و حالش آن قدر بد شد که دو ماه مانده به تحویل سال 91 در بیمارستان بستریاش کردیم. خودم از او مراقبت میکردم. همسرم با من راحتتر بود و نمیخواست بچهها مراقبتش کنند. مدتها با او در بیمارستان بودم و فقط گاهی به بچهها سر میزدم. نهایتاً علیآقا بعد از تحمل سالها رنج مجروحیت در 15 فروردین 1391 به شهادت رسید. پیکر او را در 18 فروردین که مصادف با شهادت خانم حضرت زهرا(س) بود دفن کردیم. پهلوان علی ملامهدی آخرین مدال زندگیاش را با شهادت به گردن آویخت.
جوانمرد محله
همسرم فامیل دور پدرم بود. از نوجوانی ورزش میکرد و در رشتههای کشتی و کشتیکچ قهرمانی داشت. اخلاق و روحیه جوانمردیاش باعث شده بود توی محلهشان کسی جرئت نکند به ضعیفترها زور بگوید یا نگاه چپ به نامحرم بیندازد. پدرم وضع مالی خوبی داشت و علیآقا به عنوان خواستگارم شغل ثابتی نداشت. با این وجود چون مرام پهلوانی داشت، پدرم با ازدواج ما موافقت کرد. بعد از ازدواج سعی کردم با نداریاش بسازم. همسرم گاهی در کفاشی کار میکرد و گاهی در موتورسازی و... نهایتاً مجبور شدم طلاهایم را بفروشم تا علیآقا با آن نیسان بخرد و بار جابهجا کند. وضع مالی خوبی نداشتیم اما مهربانیهایش جبران همه کمبودها را میکرد.
زخمی تظاهرات
از همان موقعی که انقلاب شروع شد، علیآقا وارد معرکه شد. در تظاهرات شرکت میکرد و سر نترسی هم داشت. عاقبت یک گلوله به پای راستش و یک گلوله به پای چپش خورد. عملش که کردند، یکی از پاهایش چند سانت کوچکتر شده بود. مدتی مجبور شد با عصا راه برود. بعد از انقلاب و شروع جنگ، پای همسرم هنوز خوب نشده بود اما با همان وضع ثبت نام کرد و به جبهه رفت. هر چه گفتم بچه کوچک داریم، با این پا به جبهه نرو، قبول نکرد. روحیه مردسالاری داشت و حرف، حرف خودش بود. احساس مسئولیت میکرد و نمیخواست موقع جنگ توی خانه بنشیند و کاری نکند. متولد سال 1325 بود و در شروع جنگ یک عاقله مرد متأهل با چند بچه قد و نیم قد بود ولی مثل نوجوانها شوق جبهه رفتن داشت.
مجروحیتهای پی در پی
میتوانم بگویم در طول هشت سال جنگ، علیآقا بیشتر اوقات جبهه بود. میرفت و زخمی برمیگشت. سه بار شیمیایی شد، باز هم رفت. بار دیگر ستون فقراتش داغان شد. مهرههایش جابهجا شده بود اما دستبردار نبود. در عملیات مرصاد که آخرین عملیات جنگ بود، پای چپش روی مین رفت و قطع شد. در نبودنهایش من میماندم و شش تا بچه قد و نیم قد که باید از آنها مراقبت میکردم. تازه وقتی همسرم مجروح برمیگشت، باید از او هم مراقبت میکردم. خلاصه جنگ فقط برای او نبود. من هم مثل همه همسران رزمنده باید پا به پایش میجنگیدم. جنگ او در جبهه بود و جنگ من در پشت جبهه و حفظ خانواده. همسرم حتی برای کمک به جبههها نیسانش را که تنها منبع درآمدمان بود با خودش میبرد. گفته بودند اگر نیسان طوری شود کسی پولش را نمیدهد. در جواب گفته بود اشکالی ندارد برای اسلام میدهم. یک بار نیسانش ترکش خورد و خراب شد. باز طلاهایم را فروختم برای تعمیرش.
دردهای بیپایان
بعد از جنگ شرایط جسمی و روحی همسرم رو به وخامت گذاشت. اگر یک هفته کار میکرد، مجبور میشد دو هفته استراحت کند. دیگر توان گذشته را نداشت. باید به درآمد ناچیزش بسنده میکردیم. علیآقا میگفت برای خدا جنگیدهام و نمیخواست بنیاد برود و پرونده تشکیل بدهد. اینطور شد که وضعیت مالی ما باز هم بدتر شد. در یک خانه نمور زندگی میکردیم. اعصاب همسرم روز به روز ضعیفتر میشد. وقتی حالش خراب میشد، بچهها را میزد. آنها بزرگتر شده بودند اما مراعاتش میکردند و چیزی نمیگفتند. بالاخره خدا کمک کرد و یکی از مسئولان بنیاد به منزلمان آمد و با دیدن وضعیت بد زندگیمان خودش دست به کار شد تا درصد جانبازي علیآقا را درست کند. به او 70 درصد جانبازی دادند. یک خانه هم برای ما در نظر گرفتند که به آنجا نقل مکان کردیم. باورم نمیشد بعد از سالها صاحب خانه شدیم. منتها اوضاع روحی همسرم هر سال که میگذشت بدتر میشد. یک بار با هم رفتیم نجف زیارت. توی هتل حالش بد شد و من را از اتاق بیرون انداخت. آن موقع عراق هنوز در اشغال امریکاییها بود. ترسان و لرزان از کنار گشتی امریکایی رد شدم و تا صبح در حرم مولا علی(ع) ماندم. بعد از نماز صبح که برگشتم همسرم اصلاً یادش نبود چه کار کرده است. من هم به رویش نیاوردم.
فصل شهادت
همسرم علاوه بر مجروحیت شیمیایی و ضایعه نخاعی، چند ترکش هم در نقاط مختلف بدنش داشت. یک ترکش نزدیک قلبش بود که دکترها میترسیدند عمل کنند. مجروحیتهایش بالاخره کار دستش دادند و حالش آن قدر بد شد که دو ماه مانده به تحویل سال 91 در بیمارستان بستریاش کردیم. خودم از او مراقبت میکردم. همسرم با من راحتتر بود و نمیخواست بچهها مراقبتش کنند. مدتها با او در بیمارستان بودم و فقط گاهی به بچهها سر میزدم. نهایتاً علیآقا بعد از تحمل سالها رنج مجروحیت در 15 فروردین 1391 به شهادت رسید. پیکر او را در 18 فروردین که مصادف با شهادت خانم حضرت زهرا(س) بود دفن کردیم. پهلوان علی ملامهدی آخرین مدال زندگیاش را با شهادت به گردن آویخت.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما