صاحب پلاكهاي 555 و 556 پدر و پسر بودند
پدرتان موقع جنگ چند سال داشتند؟
پدرم سيدابراهيم
متولد 1304بود. شروع جنگ 56 سال داشت. ايشان در دوران طفوليت مادر و پدرش
را از دست ميدهد و يتيم ميشود. پدر به همراه عمويم در شرايط مالي سخت و
فقر بزرگ شده بودند. هر روزشان را در منزل يكي از اهالي سپري و براي تأمين
مايحتاج ماليشان در اراضي اربابي كار ميكردند. پدرم در سن 24سالگي ازدواج
و تا مدتها براي امرار معاش روي زمين كشاورزي مردم ميكند.
جالب است كه پدر و پسر با سالها اختلاف سني با هم به جبهه ميروند، كمي از برادر شهيدتان بگوييد.
برادرم
متولد 1336 بود. شش سال از من بزرگتر بود. حسين زياد مطالعه ميكرد. حتي
شبها براي كتاب خواندن از نور چراغي که به تيربرق نصب شده بود استفاده
ميكرد. چراغ برق از خانه ما فاصله داشت، حسين به آنجا ميرفت و مطالعه
ميكرد.
بعد از گرفتن ديپلم، به عنوان معلم در روستا مشغول شد. حسين
چهار فرزند داشت؛ يك پسر و سه دختر. فرزند بزرگش در زمان شهادت پدر هفت سال
داشت. برادرم علاقه زيادي به شاگردانش داشت و سعي ميكرد آنها را با اسلام
و انقلاب آشنا كند.
حسين مثل پدرمان زندگي را با فقر و نداري ولي با
عزّت نفس شروع کرد. سالهاي زيادي در خانهاي محقّر و کوچک که در حياط پدري
ساخته بود، زندگي ميکرد تا اينکه توانست خانهاي کوچک در محله ديگري براي
خودش بسازد. برادرم عشق و علاقه زيادي به پدر و مادرمان داشت و سعي
ميكرد هميشه کنار آنها باشد. با شروع جنگ عازم جبهه شد. به همسرش ميگفت
من لياقت شهادت را ندارم ولي اگر شهيد شدم امام خميني دل تو را آرام
ميکند. در شب شهادتش همسرش خواب ميبيند که جسد شهيد را بر زانو دارد و
حضرت امام خميني (ره ) نيز در کنار او نشسته است.
چطور شد پدر و پسر با هم به جبهه رفتند؟
سال
62 در پادگان آموزشي قدس سپاه بابلسر رزمايشي برگزار شد. در آن رزمايش
فتوايي از امام خميني(ره) خوانده شد كه هر كس توانايي حمل سلاح دارد واجب
است در جنگ شركت كند. من هم بعد از رزمايش ثبتنام كردم. بعد با ذوق و شوقي
خاص به خانه آمدم تا خبر ثبتنام و اعزام به جبههام را به اهل خانه بدهم
اما وقتي به خانه رسيدم متوجه شدم برادرم سيدحسين و پدرم هم ثبتنام
كردهاند. برادر ديگرمان هم در خدمت سربازي بود. من، برادر و پدرمان مانده
بوديم چه كنيم؟! هيچ كداممان كوتاه نيامديم. هر سه رفتيم و اهل خانه و
خانواده را به خدا سپرديم. خدا توفيق جهاد را نصيب ما كرد.پدر در چهارمين
اعزام و برادرم در سومين اعزام، هفت روز بعد از حضورشان در منطقه با هم به
شهادت رسيدند. من ، پدر و برادرم در عمليات والفجر6 در قلّههاي «چيلات» با
هم بوديم.
يعني هر سه در يك منطقه و يك عمليات حضور داشتيد؟
بله،
عمليات ما يك عمليات ايذايي بود كه به خاطر اهميت حفظ جزاير مجنون اجرايي
شد. مجنون هم براي ما و هم براي دشمن اهميت داشت. ما براي فريب دشمن بايد
اين عمليات را انجام ميداديم. هر سه نفرمان حضور داشتيم. پدر و داداش حسين
در گروهان يك بودند و من در گروهان 2 اعزامي از لشكر 25كربلا بودم. برادرم
سيدحسين آرپيجيزن بود و پدر كمك آرپيجيزنش. عمليات كه آغاز شد دشمن
توانست با پاتكي كه زد منطقه را از ما بگيرد. منطقه كوهستاني و صعبالعبور،
درههاي مخوف و ميادين مين گستردهاي داشت. واقعاً جنگيدن در آن شرايط سخت
بود.
سردار باقرزاده ماجراي عجيبي از نحوه قرارگيري پيكر دو شهيد تعريف ميكردند، چطور چنين صحنهاي رقم ميخورد؟
بله،
عرض كردم كه برادرم آرپيجي زن و پدر كمك آرپيجي زن برادرم بود. سنگرشان
هم بالاي قله بود. برادرم براي ديد بهتر و انهدام تانكهاي دشمن به سمت
دامنه قله حركت ميكند. بارها و بارها اين مسير را ميرود و ميآيد تا
بتواند گلوله آرپيجي از پدرم بگيرد. پيشاني و دست پدر هم از همان ابتداي
عمليات تركش خورده و مجروح شده بود، اما حاضر نميشد به عقب برگردد. حسين
براي آخرين بار به سنگر ميآيد تا از پدر گلوله آرپيجي بگيرد، اما در مسير
باز گشت زير آتش دشمن قرار ميگيرد.
پدرم از بالاي قله همه اين لحظات
را مشاهده ميكرد، حسين به سمت تانك دشمن ميرود تا از نزديك منهدمش كند كه
مورد اصابت تركش قرار ميگيرد.
پدر آن زمان 58ساله بود. وقتي افتادن
فرزندش را ميبيند، خودش را به دامنه كوه ميرساند و بالاي سر حسين ميرود.
چون توان بالا بردن پيكرحسين را نداشت، پتويي ميآورد و برادرم را در آن
ميپيچد. او را در آغوش ميگيرد و سر پسرش را روي زانوهايش ميگذارد.
وقتي به آن لحظات فكر ميكنم ميگويم قطعاً آنجا صحنه شهادت علياكبر امام
حسين (ع) براي پدرم تداعي شده بود. پدر زمزمهكنان ميخواند، جوانان
بنيهاشم بياييد، علي را بر در خيمه رسانيد، اما كسي نيست كه پدر را ياري
كند. لحظاتي بعد خودش هم به شهادت ميرسد و هر دو براي سالهاي طولاني در
همان حالت ميمانند.
خودتان هم آن موقع منطقه بوديد؟ چه زماني از شهادتشان مطلع شديد؟
بعد
از عمليات متوجه شهادتشان شدم. البته منطقه به دست دشمن افتاده بود و
امكان تجسس و بازگرداندن پيكر شهدا نبود، براي همين مدتي صبر كرديم تا خبر
موثقي بگيريم. يك ماه بعد وقتي ساك و وسايلشان به دستمان رسيد مراسم
تشييع گرفتيم.11 سال بعد به ما خبر دادند كه پيكر برادر و پدرم را پيدا
كردهاند.
ما نميپذيرفتيم، اما گفتند قطعاً خودشان هستند. براي همين
براي دومين بار مراسم تشييع برگزار كرديم، اما 25سال بعد از شهادتشان
مجدداً تماس گرفتند و اطلاع دادند كه اين بار به طور قطع پيكر آنها را تفحص
كردهاند.
يعني سه بار تشييع برگزار كرديد؟
بله، آنها گفتند شهدايي
كه چند سال پيش دفن كرديد پدر و برادرتان نبودند و ما پيكر آنها را به
تازگي پيدا كرديم. من زير بار نميرفتم و ميگفتم نه من نميخواهم براي بار
سوم خانواده را در شرايط دشواري قرار دهم و نگرانشان كنم، اما آنها از من
خواستند تا به ايثارگران ساري بروم و حضوراً با آنها صحبت كنم.
فرداي
آن روز من همراه برادرم رفتم. مسئولان خيلي صحبت كردند. گفتيم شما شهداي
تازه تفحص شده را به عنوان شهيد گمنام دفن كنيد، اما آنها اصرار داشتند تا
ما با كسي كه پيكر آنها را تفحص كرده است صحبت كنيم و روايتش را بشنويم.
بعد با دهلران تماس گرفتند و شخصي كه پيكر برادر و پدرمان را تفحص كرده بود
با من صحبت كرد. سپس مسئول سازندگي فرمانداري دهلران با ما صحبت كرد و
ماجراي تفحص شهدا را برايمان تعريف كرد. گفت قرار بود نقطه صفر مرزي جاده
بكشيم. وقتي لودر شروع به كار كرد گوشهاي از يك پتو از خاك بيرون آمد.
آرام آرام آنجا را پاكسازي كرديم و متوجه شديم شهيدي در پتو پيچيده شده
است. خاكها را كنار زديم. ديديم اين شهيد در آغوش شهيدي ديگر آرام گرفته
كه نشسته است و دندان مصنوعي دارد. حدس زديم شهيد نشسته بايد سن و سال
بيشتري داشته باشد. پلاكهايشان را كه نگاه كرديم ديديم دو شماره پشت سر هم
يعني 555 و 556است. بعد زنگ زديم سپاه و آنها را درجريان كار قرار داديم.
اين بار ديگر يقين حاصل شد كه پيكرها مربوط به پدر و برادرتان است؟
وقتي
پيكر شهدا به معراج شهدا منتقل شد ما از مسئولان خواستيم اين بار با
اطمينان كامل مورد را بررسي و نتيجه را به ما اطلاع دهند. آنها هم يك ماه
بعد با ماتماس گرفتند و گفتند مطمئنيم اينها پيكر پدر و برادرتان هستند. هم
مدارك شناسايي نظير پلاك، كلاه ، لباس و... نشاندهنده اين موضوع بود و هم
انجام آزمايشهايي كه ما را قانع كرد اين بار شهداي خودمان را تشييع
ميكنيم. خدا را شكر بعد 25سال از شهادت پدر و برادرم توانستيم تشييع
باشكوهي برايشان برگزار كنيم.
بعد از شهادت برادر و پدرتان باز به جبهه رفتيد؟
مادر
اجازه حضور مجدد نميداد. آنقدر التماسش كردم و با ايشان صحبت كردم تا
راضي شد. سال 65 مجدد در مناطق عملياتي حضور پيدا كردم. هميشه هم ياد
همرزمان شهيدم من را دلتنگ ميكرد؛ پدر، برادر و دوستان ديگرم. سالها
مشغول جهاد بودم، اما از قافله شهدا جا ماندم. جنگ كه تمام شد در سپاه
بابلسر مشغول خدمت شدم. گاهي دلم براي آن روزها تنگ ميشود. شهادت پدر و
برادرم را به آنها تبريك ميگويم، گواراي وجودشان باد. رسيدن به شهادت فيضي
است كه هر كس لايقش نميشود. من به فداي جسم و تن خسته شهدا، من به فداي
بدنهاي ارباً اربا شدهشان كه 25سال در قلههاي چيلات آرام گرفته بود. من
هميشه با خودم آخرين لحظات پدر و برادرم را تداعي ميكنم. كسي نميداند،
لحظات آخرچه بر آنها گذشت؟ اميدوارم شفاعتشان شامل حال همه دوستداران و
خادمان شهدا شود.
منبع: روزنامه جوان