شهید قدمعلی غضنفری اکبرآبادی در نهم آبان ماه 1363 در منطقه کوشک به شهادت رسید.
مروری بر زندگی و خاطرات شهید قدمعلی غضنفری اکبر آبادی

نوید شاهد: شهید قدم علی غضنفری در تاریخ 1342/02/01 در شهرستان فسا به دنیا آمد. در خانواده ای مذهبی و متدین رشد يافت و به مدرسه رفت. دوران ابتدايی خود را در دبستان روزبهان فسا به خوبي گذراند و بعد از آن به مدرسه راهنمايی فردوسی رفت و اين دوره را نيز با موفقیت به پایان رسانید. قدم علي پدر و مادر زحمت کشي داشت. پدرش از صبح تا شب جهت تأمین خانواده وقت خود را در کوه و رودخانه می گذارند. در سن 15 سالگی در ارتش ثبت نام نمود. مدتي جهت آموزش به تهران رفت و بعد از دوره آموزشي در سال 1358 آن را به تیپ دو زرهی دزفول منتقل کردند.

در همین زمان بود که جنگ را بر ایران تحمیل کردند و این شهید عزيز از همان اوايل جنگ در جبهه بود. در سال 1359 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام های محمدرضا و محمدعلی شد. وقتی به مرخصی می آمد دو فرزندش را با دوچرخه به گردش می برد تا آنها احساس تنهايی و بي كسي نکنند.

مدتی که جبهه بود چند بار زخمی شد و در بیمارستان بستری گرديد. اوقات فراغت خود را صرف نماز، عبادت، قرآن، دعای کمیل و دعای توسل می کرد و نماز شب می خواند. و سرانجام اين شهید سرافراز ميهن در تاریخ 1363/08/09 در منطقه ی کوشک بر اثر اصابت ترکش به ناحيه ي پشت سرش به درجه والاي شهادت رسید.

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان مادر شهيد:

پسرم خیلی به من احترام می گذاشت هر کاری که می خواست انجام دهد به من هم می گفت، حتی اگر می خواست برای خانه اش وسیله اي بخرد دنبال من هم می آمد و می گفت: شما هم بیایید ببینید. یک روز حالم خوب نبود پسرم آمد خانه مان گفت: مادر چی شده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم: مادر مریض هستم، خیلی ناراحت شد.

فردا صبح دنبالم آمد و گفت: مادر! می خواهم ببرمت شیراز دکتر، هر چه اصرار کردم مادر نمی خواهد همین جا می روم دکتر، گفت: نه و ما را سوار ماشین کرد به شيراز برد براي رفتن به دکتر، او به دکتر گفت: آقای دکتر این مادرم هست هر کاری از دستت بر می آید برایش انجام بده تا زودتر خوب شود. دکتر که دید خیلی نگران است گفت: مادرت که چیزیش نیست دارو بهش می دهم خوب می شود و آن وقت خیالش راحت شد.

یک روز به خوابم آمد، یک جای خیلی سرسبز و قشنگ نشسته بود، خیلی نورانی شده، کت و شلوار دامادی اش را هم پوشیده بود و خیلی خوشحال و خندان بود گفتم: مادر! سرت درد می کرد خوب شد؟ گفت: نه. خودش تنهای تنها نشسته بود کمی آن طرف تر دو تا خیمه سفید و خیلی قشنگ بود. گفتم: مادر! این خیمه ها خیلی قشنگ هستند برای چه کسی هست؟ گفت: یکی از آنها برای شما و دیگری برای پدر هست.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده