نگاهی به زندگی و خاطرات شهید علی مدد زارعی
او در دامان مادری مهربان و فداکار، و پدری زحمت کش که با شغل کشاورزی مخارج خانواده خود را تأمین می نمود و امرار معاش می کرد پرورش یافت و بزرگ شد. تا این که به سن 6 سالگی رسید و مانند دیگر هم سن و سالانش وارد عرصه مدرسه شد و دوره ابتدایی را در دبستانی در زادگاهش آغاز کرد.
شهید علی مدد، فردی مهربان و دلسوز بود و از همان ابتدا پدر را در امر کشاورزی یاری می رساند. او توانست با موفقیت دوره ابتدایی را به پایان رساند و برای ادامه تحصیل وارد دوره راهنمایی شد. سال اول راهنمایی را به پایان رسانیده بود كه ترک تحصیل کرد و برای یاری رساندن پدر در امر تأمین مخارج خانواده به شغل کارگری مشغول شد.
در دوران انقلاب، شهید علی مدد از جمله افرادی بود که در تظاهرات و راهپیمایی های علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می نمود و در جلسات مذهبی حضور پیدا می کرد. بعد از گذراندن دوره آموزشی در شهر کرمان به جبهه سردشت کردستان انتقال یافت. او در تاريخ 1365/11/26 طبق سنت پیامبر (صلي الله عليه وآله) عقد کرد، با این که مسئولیت سنگینی به عهده داشت دوباره راهی جبهه شد، او 14 ماه از خدمت خود را گذراند، تا این که در تاريخ 1366/01/20 به علت اصابت ترکش خمپاره به ناحیه قلبش، در منطقه عملیاتی شمال غرب سردشت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر پاک و مطهرش طی مراسم باشکوهی در قطعه شهدای روستای داراکویه به خاک سپرده شد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان خانواده شهيد:
قبل از این که به خدمت سربازی برود، مادرش گفت: علی مدد! پسرم! من آرزوی، دامادی تو را دارم. می خواهم برایت به خواستگاری بروم و عروسیت را به راه بیاندازم، اما علی مدد راضی نشد و گفت: مادر! بگذار سربازی ام تمام شود.
مادرش اصرار کرد تا این که قبول کرد و گفت: شما دختر خوبی را انتخاب کنید و با خانواده آنها صحبت کنید، تا وقتی من آمدم به خواستگاری برویم، قبول کردیم. او از ما خداحافظی کرد و راهی جبهه شد، چند ماهی در جبهه حضور داشت و بعد از آن به خانه آمد. دیگر وقت آن رسیده بود که برای علی مدد به خواستگاری برویم، با او صحبت کردیم و دختری را كه برایش انتخاب کرده بودیم، به او معرفی نمودیم، او هم راضی بود.
شب با جعبه ای شیرینی به خانه عروس رفتیم، همگی راضی بودیم وقتی خانه آمدیم نظر علی مدد را پرسیدم، او هم راضی بود اما گفت: باید مراسم را بگذارید مرخصی بعدی.
چند روز از خواستگاریش می گذشت که آماده رفتن شد، نزدیک عید نوروز بود، گفت: اگر عید نوروز آمدم که هیچ، اگر نیامدم روز سیزده به در می آیم و اگر نیامدم دیگر منتظر من نباشید من شهید شدم.
مادرش گریه کرد و گفت: مادر این چه حرفی است؟ ان شاء الله به سلامت برگردی. علی مدد رفت، عید نوروز فرا رسید، اما او نیامد، گفتم شاید سیزده بدر بیاید، اما آن روز هم نیامد، 29 فروردین ماه بود که به خانه آمد، اما او شهید شده بود، آن طور که خودش گفته بود، الان سال ها از شهادت علی مدد می گذرد و تنها یادگاری که از او مانده یک کت است که آن را در آغوش می گیرم و می بوسم.