خاطره ای کوتاه از شهید واحد اطلاعات عملیات اسماعیل بنفشه
تاریخ تولد: 20/4/1344
تاریخ شهادت: 22/11/1364
یگان خدمتی لشکر5 نصر
شهادت در عملیات: والفجر8
محل دفن: قوچان گلزار شهدا
در سال 1344، در قوچان به دنیا آمد. پس از طی دوران راهنمایی، مشغول به کار شد. با شروع جنگ تحکیلی، سربازی خود را در جبهه، در واحد اطلاعات عملیات لشکر5 نصر، به عنوان غواص و نیروی گشت و شناسایی فعالیت کرد. بعد از پایان خدمت سربازی، در جبهه ماند. در عملیات متعددی شرکت داشت، در سال 1364 شب عملیات والفجر8، پس از شکسته شدن خط دشمن، به شهادت رسید.
خاطره ای از شهید
سرعت و قدرت
بیشتر راه را با قایق رفتم. بعد با استفاده از بلم، نزدیکی های دشمن رسیدم. بلم را لا به لای نی ها پنهان کردم و تا نزدیکی سنگرهای عراقی، شنا کردم. هوا کمی تاریک بود. صدای جیرجیرک ها از اطراف می آمد و گاهی اوقات که ساکت می شدند، کوچکترین صدایی شنیده می شد. بنابراین مجبور بودم خیلی آرام حرکت کنم. زیر آب فین می زدم تا کسی از من صدایی نشنود.
تیراندازی و شلیک خمپاره با فاصله ی چند دقیقه، می آمد. اما معلوم بود عراقی ها در حال استراحت هستند. هر چه به سنگرها نزدیک تر می شد، نگرانی ام بیشتر می شد تا اینکه به موانع و سیم های خاردار رسیدم.
مشغول بررسی موانع و سنگرها بودم که ناگهان یک عراقی، از سنگر بیرون آمد. وقتی مرا دید، هیچ واکنشی نشان نداد اما بعد از چند لحظه، در حالی که به طرف سنگر می دوید، بلند فریاد می زد: ایرانی! ایرانی!
من به محض دیدن سرباز عراقی، زیر آب رفتم، به سرعت و با تمام قدرتم با شنای زیرآبی، خودم را از آنجا دور کردم. به قدری سریع که در مدتی کوتاهی، حدود 50 متر از خط فاصله گرفتم. وقتی سرباز عراقی با اسلحه از سنگر بیرون آمد، فکر می کرد هنوز در فاصله 10 الی 20 متری آن ها هستم. همین حدود را به رگبار بست و سر و صدا می کرد. در حالی که من مسافت زیادی از او فاصله گرفته بودم این سرعت عمل و قدرت بدنی را نتیجه ی آموزش های سخت قبل از عملیات می دانم.
نقل از خود شهید
وصیت نامه شهید اسماعیل بنفشه
خدایا، معبودا، از اینکه این انتظار بزرگ را به من عطا فرمودی، سپاسگزارم.
بارالها، از اینکه گناهان مرا بخشیدی و من نمی توانم با این زبان شکرگذاری کنم، سرافکنده ام.
به رهبرم بگویید که من عاشق تو بودم، دوست داشتم به دیدن تو آمده و با تو درد دل کنم، و دستت را ببوسم. اما دیگر فرصتی نیست، چون ندای هل من ناصر ینصرنی (امام) حسین، مرا می خواند.
پدر جان و مادر جان، وقتی شما سند جبهه رفتن مرا امضا کردید، در حقیقت سند شهادت مرا امضا کرده اید. مبادا روزی که من شهید شدم، اشکی بر چشمانتان جاری شود...
[تقاضا دارم] دوچرخه ام را بفروشید و پولش را برای جبهه خرج کنید.
منبع: چشمان فرمانده، خاطراتی از دلیرمردان شهید واحد اطلاعات عملیات یگان های رزم خراسان