زندگی، وصیت و خاطرات شهید منصور ابوالهوس
نوید شاهد: شهید منصور ابوالهوس فرزند کریم در تاريخ 1342/03/01 در خوزستان در خانواده ای با ایمان و متدین به دنیا آمد و در دامان پدري زحمت کش و مادری زجر کشیده پرورش یافت.
منصور در سن شش سالگی به مدرسه رفت و دوره ی ابتدایی را در خوزستان به پایان رسانید و دیگر ادامه تحصیل نداد و دست از مدرسه کشید و برای تأمین مخارج خانواده مشغول به کار شد تا پدر را در این امر یاری رساند. او فردي با حوصله، مهربان و اهل نماز و روزه بود.
سال 1359 جنگ بین ایران و عراق شروع شد. در آن زمان خوزستان زیر آتش دشمن قرار داشت و منصور مجبور شد به همراه خانواده به عنوان جنگ زده به بهبهان مهاجرت کند. در آنجا به عنوان انباردار یکی از شرکت ها مشغول به کار شد. سال 1363 ازدواج کرد مدت زیادی از زندگی مشترک او نمی گذشت که به خدمت مقدس سربازی رفت و حدود 1 ماه در مناطق مهران و سومار خدمت نمود.
چند ماه بیشتر به پایان خدمتش نمانده بود که در تاريخ 1365/10/24 در منطقه سومار بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحيه ي سینه اش به فیض عظمای شهادت نائل آمد.
ـــــــ « وصیت نامه شهید » ـــــــ
من سرباز منصور ابوالهوس فرزند کریم وصیت می کنم که اگر احیاناً به شهادت رسیدم سرپرستی فرزندانم به نام های محمد كه دو ساله و رضا كه شش ماهه هستند به عهده پدرم و مادرم باشد و از پدر و مادرم می خواهم که فرزندانم را به خوبي تربیت كنند و من را فراموش نکنند چون آنها کوچک هستند. من این وصیت خود را در تاریخ 1365/10/24 نوشتم که اگر به شهادت رسیدم خانواده من بدانند که چه وقت آن را نوشته ام.
والسلام
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان همسر شهيد:
سال 1363 بود که من و منصور با هم ازدواج کردیم. مدت زیادی از زندگی ما نمی گذشت که او به خدمت سربازی رفت و به جبهه های جنگ اعزام شد. در این مدت هر از چند گاهی به مرخصی می آمد. برایم از جبهه می گفت، از همرزمانش که به شهادت می رسیدند.
هر وقت به مرخصی می آمد بدنش ترکش خورده و زخمی بود. دلم می سوخت و به او می گفتم: منصور نگاه کن تمام بدنت زخمی شده دیگر به جبهه نرو؛ اما او می گفت: آنجا بچه هایی هستند که با یک دست و یک پا از میهن دفاع می کنند پس چرا من نروم؟
منصور انگار می دانست که یک روز به شهادت می رسد، چون همیشه می گفت: من می دانم که شهید می شوم. آخرین دفعه که به مرخصی آمده بود پدرش به او گفت: از فرمانده تان بخواه تا تو را به منطقه اي آرام انتقال دهد او هم قبول کرد.
وقتی که مرخصی اش تمام شد و می خواست دوباره به جبهه برود خداحافظی کرد و رفت اما دوباره برگشت و بار دیگر خداحافظی کرد، همگی تعجب کرده بودیم انگار می دانست که دیگر بر نمی گردد.10 روز از رفتنش می گذشت که نامه ای از او به دستمان رسید كه در آن نوشته بود من را به منطقه اي آرام منتقل کرده اند دیگر نگرانم نباشید.
حدود یک ماه از رفتنش می گذشت، دیگر خبری از او نداشتیم اما چون گفته بود که در منطقه آرام هستم خیالم راحت بود. اما یک روز به ما خبر دادند که منصور به شهادت رسیده، باورم نمی شد مگر می شود؟ او گفته بود من در منطقه آرام هستم اما حقیقت داشت او به شهادت رسیده بود.
همرزمش که برایمان تعریف کرد فهمیدیم که او را به جای منطقه آرام به سومار منتقل کرده بودند و در آنجا با نیروهای عراقی بعثی درگیر شده بود و به شهادت رسید؛ بعد از چند روز جنازه اش را آوردند و باورم شد که منصور شهید شده است.