«غریبه» ای آشنا به نام فرمانده کلهر
سال 1333 بود و خانواده کلهر در روستای بابا سلمان شهرستان شهریار، انتظار به دنیا آمدن کودکی را می کشیدند که قرار بود تا همیشه در تاریخ به عنوان یکی از فرماندهان اثرگذار جنگ تحمیلی ایران و عراق باقی بماند. پدر نام او را یدالله نهاد تا لطف خدا در نظرش مجسم شود و یکم بهمن ماه، سالروز شهادت شهید یدالله کلهر، قائم مقام لشکر 10 سیدالشهدا(ع) است؛ شهیدی که سال 1365 در عملیات کربلای 5 با جراحت های به یادگار مانده از روزهای دفاع، به خیل یاران شهیدش پیوست.
مرحوم داوود بختياري دانشور نویسنده فقید ادبیات دفاع مقدس ، براساس زندگی شهید یدالله کلهر کتابی با عنوان «غریبه» به رشته تحریر درآورده است. این کتاب در قالب10 داستان کوتاه از دوران تولد تا شهادت شهید کلهر را روایت می کند.
همزمان با سالروز عروج آسمانی شهید یدالله کلهر،
نوید شاهد برش هایی از این کتاب را برگزیده تا مخاطبان را با بخشی از رفتارهای
قهرمان گونه شهید، آشنا سازد.
گریز از بوران / داستان زمستان
سرما طاقت فرسا شده بود. تمام بدن پسرها يخ زده بود . به زور قدم از قدم برمي داشتند. احساس بدي وجود يدالله را پر كرده بود. حس مي كرد يك حيوان وحشي در حال تعقيبشان است. خودش را به پشت شمس الله رساند. نمي خواست بلايي سر دوستش بيايد. سايه به سايه اش قدم برمي داشت. نگاهش از همه طرف بود. صداي خُرد شدن برفها را از پشت سرش شنيد! سر چرخاند. موجود سياه و كوتاه قد، با پشتي قوز كرده، آهسته به دنبالشان بود!
يدالله از حركت ايستاد. سياهي سر جايش به زمين نشست. انگار قصد مخفي كردن خودش را داشت.
شمس الله.
چيه؟ چرا ايستادي؟!
نترسي ها... فكر مي كنم جانوري به دنبالمان است! آن فقط يك سگ ولگرد است. نبايد بترسي. هر چي مي گويم گوش كن...
سعي كن چوبي چيزي پيدا كني...
سگ چنان گرسنه بود كه با دهان باز به يدالله زل زده بود. يدالله خونسرد به اطرافش نگاه كرد. بعد در حا لي كه قدمهايش را تندتر برمي داشت فرياد زد: بدو به طرف آن درخت!
با دويدن پسرها سگ هم به دنبالشان دويد. ناگهان صداي پارس سگ ديگري شنيده شد.
يدالله شاخه اي از درخت كند و كنار آن آماده ايستاد . چوب توي دستهاي شمس الله بالا و پايين مي شد. آهسته خودش را به پشت يدالله كشيد.
من مي ترسم. آنها الان ما را تكه تكه مي كنند!
آرام باش و چوب را دو دستي بالاي سرت بگير.
ناگهان سگها پارس كنان حمله كردند. يدالله چوب دستي اش را محكم به سر يكي از آنها كوبيد. سگ زوزه كشان روي زمين افتاد. يدالله فرياد كشيد:
بدو... بدو...
و بعد هر دو دوان دوان راه روستا را در پيش گرفتند...
مرگ بر شاه / داستان اعلامیه
مأمورها در حالي كه تعقيبمان مي كردند، فرياد ايست، ايستشان لحظه اي قطع نمي شد. يدالله يك دسته اعلاميه به طرفشان پرت كرد. باد اعلاميه ها را به سر و صورت مأمورها كوبيد. صداي شليك تيري شنيده شد. براي لحظه اي از حركت ايستادم.
مگر ديوانه شده اي، الان است كه مخت را داغان كنند. تو يكي از كوچه ها پيچيدم. يدالله تند تند اعلاميه ها را از بالاي در به داخل حياط ها مي انداخت و شعار مي داد. جلو درِ خانة كسي كه يدالله را لو داده بود
ايستاديم. يدالله در حالي كه مشت به در مي كوبيد با تمام صدايي كه در گلو يش داشت فرياد زد:
مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...
شبیه مبارزی در کتاب های تاریخ/ داستان روزهای انقلاب
روزهاي سوزدار بهمن ماه مثل برق و باد مي گذشت. انقلاب در آن روزها به اوج خودش رسيده بود. تهران و كرج خيلي شلوغ بود. پسرعمه يدالله روزها در كرج و تهران بود، و شبها به شهريار بازمي گشت. خيلي تغيير كرده بود. چهره اش مثل مبارزهايي شده بود كه معلم تاريخ مان تعريف مي كرد!
داستان فرمانده
يك شب، بعد از ورودمان همراه فرمانده كلهر و چند نفر بومي كه شهر و اطرافش را مثل كف دست بلد بودند براي شناسايي رفتيم. فرمانده كلهر چنان با دقت به راههاي پر پيچ و خم نگاه مي كرد كه انگار قصد
كشيدن نقشة آنجا را داشت. بعد از شناسايي، فرمانده كلهر چند روز را براي آموزش نيروها در نظر گرفت.
دسته جمعي به كوههاي اطراف مي رفتيم و در آنجا نرمشهاي سخت و نفسگيري انجام مي داديم. حتي با دشمن فرضي مي جنگيديم. فرمانده كلهر چنان برخورد مي كرد كه انگار تو ميدان نبرد بوديم. او به
هوشياري، آگاهي عميق و حساسيت نيروهايش بسيار اهميت مي داد.
فرماندهی که نگهبانی می داد/ داستان انبار مهمات
هر وقت فرمانده كلهر براي بازديد منطقه مي آمد، احساس خاصي تو وجودم پر مي شد. فكر مي كردم انبار مهمات با آمدن او ناگهان پر از تجهيزات مي شود . آخر او به ما قول پر كردن انبار را داده بود. ابوذر مي گفت « از اين قولها خيلي داده اند. مهمات كجا بود كه اين انبار دور افتاده را از تجهيزات پر كنند ...»
چند روزي بود كه باران مي باريد؛ شب و روز. در همان روزهاي باراني بود كه چند كاميون جلو در انبار مهمات ترمز كرد. با ديدن آنها با تمام صدايي كه در گلو داشتم فرياد كشيدم. ابوذر با خشم از سنگر
بيرون زد. چشمهايش با ديدن كاميونها از حدقه بيرون زده بود... قرار بود یک نگهبان به کمک بیاید.
باران، سخت مي باريد. من زير تاق، جلو انبار با اسلحه ام نگهباني مي دادم. شب شده بود. از نگهبان خبري نبود. پاهايم از خستگي و سرما به دو كندة بي جان مي ماند كه به زور به دنبال خودم مي كشاندمشان. در آن لحظات، تنها آرزويم رسيدنِ نگهبان بود. مي دانستم كه فرمانده كلهر مرا فراموش نخواهد كرد.
ناگهان از دور هيكلِ درشت فرمانده كلهر ديده شد. چشمانم را گشاد كردم تا نگهبان را در كنارش ببينم. اما نمي ديدمش!
فرمانده كلهر به جلو آمد و گفت: « خُب، وقت عوض شدن پست ماست »
فرمانده ای که خود یک لشکر بود/ داستان روزهای سخت نبرد
توي قرارگاه هم هيچ نيروي كمكي نبود. چهرة فرمانده كلهر دوباره حالتي نگران به خود گرفت. احساس كردم خودش را در آن لحظه تنها و بي كس حس مي كند. نزديك رفتم و كنارش ايستادم. نگاهي به من كرد و ناگهان يك آر.پي.جي و چند عدد موشك برداشت و به راه افتاد.
كجا؟
خط.
حالا چرا اين طوري؟!
فرمانده كلهر آه بلندي كشيد و گفت: «از ديشب تا حالا كلّي شهيد و مجروح داده ايم، نمي خواهم به همين سادگي خط را از دست بدهم»
شما نبايد برويد. ما مي رويم!
نه. خودم بايد بروم.
پس بگذاريد يكي از ما هم همراهتان باشيم...
سوار جيپ شديم و به طرف خط به راه افتاديم.
شب شده بودم. باد سردي مي وزيد. همگي زل زده بوديم به سنگر عراقي ها . هيچ حركتي از طرف آنها ديده نمي شد. هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. انگار مي ترسيدند با كوچكترين حركتي، لشكري را روبه روي خود ببينند. فرمانده كلهر همان لشكري بود كه آنهاحدس زده بودند...
حسرت «آخ» را بر دل دشمن گذاشت /داستان غریبه
بيشتر از يك ماه بود كه در بيمارستان شهداي تجريش بستري بودم. در اين مدت، مجروحهاي زيادي در تخت سمت راستم معالجه ومرخص شده بودند. همه آنها از همان لحظ هي ورود، از درد ناليده بودند. خيلي هاشان وقت مرخصي هم ناله كنان رفته بودند؛ اما اين يكي انگار اصلاً تو اين دنيا نبود. انگاري درد در
گوشت و پوست او اثري نمي گذاشت؛ اصلاً انگار درد جرأت نزديك شدن به او را نداشت. نه روي چهره اش و نه توي چشمانش دردي ديده نمي شد...
نيمه هاي يك شب باراني بود كه صداي سرفه هايش را شنيدم و بعد هم صداي بيرون زدن خلط و خون از ريه هايش.
فرياد كشيدم و پرستار را صدا زدم. بالاي سرش ايستادم و به صورتش زل زدم. لب پاييني اش قاچ خورده بود و دهان باز كرده بود. طوري كه يك بند انگشت در آن فرو مي رفت. سينه اش بي صدا بالا و پايين مي شد.
حالت خوب نيست؟
در جوابم فقط پلكهايش را روي هم گذاشت.
پرستارها و دكترها به اتاق هجوم آوردند و تخت را دوره كردند.
ترس برم داشته بود. جرأت نگاه كردن به تخت خالي را نداشتم. صداي پرستار را از توي راهرو شنيدم. بغض آلود بود . «آقاي دكتر گروه خوني من با او يكي است ، من حاضرم يكي از كليه هايم را به او بدهم »
بيمارستان پر شده بود از سپاهي و بسيجي. همه هراسان و دلگرفته بودند. بعضي ها آرام گريه مي كردند. خودم را به ميانشان رساندم. از حرفهاي دونفرشان فهميدم، غريبه براي آنكه درد را توي خودش خفه كند لب پاييني اش را با فشار دادن دندان پاره كرده بود. يكي از آنها گفت او مي خواست حتي حسرت يك «آخ» را به دل دشمن بگذارد.
پرسیدم چرا همگي با هم به ملاقات آمده ايد؟
ناگهان چند نفر با هم گفتند آمده ايم يكي از كليه هايمان را به فرمانده مان ««يدالله كلهر» بدهيم. البته اگر قبول كند..
پایان انتطار /داستان انتظار
باورم نمي شد. با خود گفتم خدا را شكر كه بالاخره تصميم گرفت به عقب برگردد. ماشين را آماده كردم و منتظر ماندم. بي دليل دهانم خشك شده بود. اضطرابي سخت قلبم را مي فشرد. تكيه دادم به ماشين ... سوار ماشين شدم و سر روي فرمان گذاشتم. بي سيم چي ها ساكت روي صندلي هاي عقب نشسته بودند. از توي آيينه نگاهي به آنها انداختم و دوباره پيشاني ام را روي فرمان فشردم. شقيقه هايم از درد مي كوبيدند. با سوار شدن حاجي نفس بلندي كشيدم. با عجله ماشين را روشن كردم. تازه سوار جاده شده بوديم كه گلوله هاي خمپاره و توپ با شدت شروع به باريدن كرد؛ به آسمان نگاه كردم. از دود سياه شده بود. ناگهان سوتي تيز و گوشخراش توي دل آسمان كشيده شد. در انتظار صداي انفجار بودم كه ناگهان ماشين تكان شديدي خورد و از زمين كنده شد. آتش و دود در هم پيچيد و به همه جاي ماشين پنجه كشيد. گوشت وخون از داخل ماشين به اطراف پاشيده شد. ناگهان حاجي روي زانوهاي من افتاد. با تمام صدايم فرياد كشيدم. تركش به سرش خورده بود. خون در يك لحظه تن و پاهايم را خيس كرد نگاه به پشت سرم نگاهي انداختم . سر و تن بي سيم چي ها تكه تكه شده بود...
تو بهداري مرا از حاجي دور كردند و او را به بخش اورژانس بردند. چند دقيقه اي نگذشته بود كه خبر شهادتش را آوردند. با تمام وجودم به زمين كوبيده شدم...
انتهای پیام