سردار شهید حاج یدالله کلهر در قامت یک همسر در گفت و شنود با خانم کلهر
شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۲۶
یک روز یدالله به خانه ما تلفن کرد و گفت: من الان در ترمینال هستم و می خواستم ازت خداحافظی کنم. از او پرسیدم: کجا می روی؟ گفت: سنندج. فکر می کردم نهایتاً بیست روزه برمی گردد؛ اما روزها و هفته ها به ماه تبدیل شد و خبری از یدالله نداشتم.

نوید شاهد: بررسی زندگی سرداران و فرماندهان سال های جنگ تحمیلی بدون در نظر داشتن نقش همسران آنها کاری ابتر است. اگر صبر زینبی این شیرمردان نبود و همراهی آن پشت سر همسرانشان وجود نداشت این مردان بی ادعا به چنین جایگاهی نائل نمی آمدند.

همسر شهید کلهر هم از این امر مستثنی نیست. او با حاج یدالله نسبت فامیلی دارد و از طایفه «کلهر » به حساب می آید. زنی که با دلاوری تمام تنها یادگار شهید را به ثمر رساند و پرورش داده است. حال او با خاطرات همسرش روزها را سپری می کند.

حاجی پیغام داده بود که من فقط دختر عمه را می خواهم

من با شهید یدالله کلهر نسبت فامیلی داشتم. ایشان پسر دایی مادرم بود و از طرفی پدرشان، پسر خاله پدرم بود. به همین دلیل روابط خانوادگی و فامیلی ما بسیار گرم و صمیمی بود. خانواده ها معمولا در مهمانی ها و شب نشینی ها همدیگر را می دیدند.

شهید کلهر اغلب همراه پسر عموهایش به منزل ما در شهرری می آمدند و به پدرم سر می زدند. یادم هست هر زمان که او با برادرانم عباس و ابوالفضل یا با دوستانش در یک جا جمع م یشدند، این یدالله بود که لبخند را به لب همه می نشاند و همه او را به شوخ طبعی می شناختند.

پدر آقا یدالله دامدار بود و از لحاظ مالی هیچ مضیقه ای نداشتند. با این حال ایشان در همان سنین نوجوانی با آهنگری و ساخت تانکر و... به کار در کنار درس و ادامه تحصیل مشغول بود.

اوقات بیکاری را اغلب با دوستانش به بازی فوتبال می گذراند. هر وقت که تیم تشکیل می شد، یدالله در چهارچوب دروازه می ایستاد و دروازه بانی می کرد. صدای خنده و بازی او همه را به وجد می آورد.

من آن روزها اصلاً فکر نمی کردم که یدالله علاقه ای به من داشته باشد. در دیدارهای فامیلی، جز سلام و احوالپرسی هیچ کلامی بین ما رد و بدل نمی شد.

یدالله پس از خدمت سربازی، به مبارزات سیاسی علیه رژیم شاهنشاهی مشغول شد. پخش و تکثیر اعلامیه و حضور در تظاهرات بخشی از این فعالیت ها بود.

حاجی پیغام داده بود که من فقط دختر عمه را می خواهم

پس از پیروزی انقلاب، پدر حاج یدالله با دوست او، صفر کرمانی صحبت کرد و از او خواست که به یدالله بگوید که سرو سامانی به زندگی اش بدهد و ازدواج کند.

آقا یدالله هم وقتی پیام پدرش را شنید، به دوستشان گفته بودند که به پدرم بگویید اگر می خواهد من ازدواج کنم؛ من به دختر «عمه » علاقه دارم. یدالله؛ مادرم را عمه خطاب می کرد و مرا «دختر عمه .»

پدرشان وقتی از موضوع مطلع شده بود، گفته بودند شاید زهرا برای زندگی به روستای ما نیاید، او بزرگ شده شهر است. با این حال مخالفتی نکرد و برای خواستگاری پدرش پیش قدم شد. پدر و خانواده ام علاقۀ خاصی به یدالله داشتند و از این موضوع استقبال کردند و تصمیم گیری نهایی را به عهدۀ خودم گذاشتند.

زندگی در روستا و دوری از خانواده برایم سخت و طاقت فرسا بود به همین دلیل به این خواستگاری پاسخ منفی دادم. دو سال از این ماجرا گذشت. آن روزها بیست ساله بودم که پدر یدالله دوباره مرا برای پسرش خواستگاری کرد. این بار اخلاق و منش یدالله را ملاک انتخابم قرار دادم و پاسخم برای ازدواج با او مثبت بود.

قرار روز شیرینی خوران و بله برونی گذاشته شد و ما بیست روز مهلت خواستیم تا خود را برای این جشن کوچک آماده کنیم. خرید عقدمان آیینه شمعدان بود،

انگشتری طلا، لباس و... همراه چند تن از اقوام نزدیک به یکی از بازارهای شهرری رفتیم. یدالله برای خودش حلقه نخواسته بود و تنها برایش یک دست کت و شلوار خریدیم.

20 بهمن 1358 مراسم نامزدی ما با حضور بزرگان فامیل در منزل ما برگزار شد و با شیرینی، میوه و شام از میهمانان پذیرایی کردیم. در طول یک سال نامزدیمان، یدالله به شدت درگیر فعالیت های سپاه و برگزاری کلاسهای آموزش نظامی بود و به ندرت او را م یدیدم.

یک روز یدالله به خانه ما تلفن کرد و گفت: من الان در ترمینال هستم و می خواستم ازت خداحافظی کنم. از او پرسیدم: کجا می روی؟ گفت: سنندج.

فکر می کردم نهایتا بیست روزه برمی گردد؛ اما روزها و هفته ها به ماه تبدیل شد و خبری از یدالله نداشتم.

روزهایی که بدون او سپری م یشد، برایم با دلتنگی و تنهایی همراه بود و تحمل دوری اش را نداشتم. از طرفی پدرم نیز ناراحت و نگران سلامتی یدالله بود.

شهید کلهر بعد از سه ماه به خانه ما آمد. پدرم خیلی از او شاکی شده بود. به یدالله گفت: «بیا مراسم عقد کنان را برگزار کن و دست زنت رو بگیر و ببر خانه ات؛ اینطوری که نمی شود.»

یدالله گفت: «پدر جان، الان نمی توانم. کارهایم خیلی زیاده است؛ ولی قول می دهم این دفعه که از جبهه برگشتم، مراسم عقدکنان را برگزار کنیم. » پدرم کوتاه نیامد و یدالله در مقابل اصرار پدرم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. بعد از اتمام صحبت های پدرم، او گفت: «پس یک روز را برای مراسم عقد تعیین کنید. »

قرار عقد برای بیست روز بعد گذاشته شد و ما در این مدت در تدارک جهیزیه بودیم و همه چیز برای شروع زندگی مهیا بود. 8 بهمن 1359 در محضر پای عقدنامه را امضا کردیم. یدالله با گرفتن جشن عروسی مخالف بود و می خواست ما به مشهد برویم و رفت که بلیط هواپیما بگیرد؛ ولی در آن هوای سرد و برفی هواپیما پرواز نداشت. بلیط قطار هم نتوانسته بگیرد. بالاخره با اتوبوس در یکی از روزهای سرد بهمن ماه به طرف مشهد راه افتادیم. 5- 6 روز مشهد بودیم. پس از آن بدون هیچ جشن و مراسمی زندگی مان را در دو اتاق در گوش های از حیاط خانه پدر شوهرم شروع کردیم. به اصرار پدر یدالله، ولیمه ای برای فامیل تدارک دیدیم. در همان روزهای ابتدایی به یدالله می گفتم: «دیگر نمی گذارم از کنارم بروی. » او هم می خندید و می گفت: «نمی توانی، یعنی من نمی توانم در اینجا بمانم و باید بروم. »

آن روز معنی حرف او را درک نکردم، چرا که از تمام این دنیا فقط یدالله را می خواستم ولی تقدیر برایم زندگی دیگری رقم زده بود.

هنوز سه چهار روز از شروع زندگی مان نگذشته بود که یدالله ساکش را بست و به جبهه رفت. روزهایی که بدون او می گذشت، کند و عذاب آور بود. گویی زمان از حرکت می ایستاد.

حاجی پیغام داده بود که من فقط دختر عمه را می خواهم

روزهای تلخ تنهایی را با اضطراب و نگرانی سر می کردم و کم کم داشتم به نبودنش عادت می کردم.

دیگر فهمیده بودم که هدف و راهش از زندگی مادی و دنیوی جداست. تنها چیزی که از خدا می خواست توفیق شهادت بود.

ماه ها می گذشت و اگر او به خانه می آمد مهمان چند روزه بود. کمتر حرف می زد و از مسئولیت ها و کارهایش چیزی نمی گفت. انگار نمی خواست به او عادت کنم.

یدالله در جبهه بود که یک روز مادرم به او تلفن کرد و گفت:«یدالله داری پدر می شوی. » او هم خندید و خوشحال شد.

اسفند 1360 دخترم مریم به دنیا آمد. آن روز برف می بارید. همه جا سپید پوش شده بود ولی یدالله هنوز در جبهه بود. چهل روز گذشت تا اینکه در یکی از روزهای فروردین ماه یدالله به خانه آمد. مادرم نوزاد را در آغوش او گذاشت. یدالله دخترمان را نگاه کرد و بوسید و دوباره سرجایش گذاشت. با دلخوری به او گفتم: «چه عجب که به منزل آمدی؟ » گفت: «عملیات فتح المبین بود. خیلی از بچه ها مجروح و شهید شدند. نمی توانستم به خانه بیایم، منو ببخش.»

بعد گفت: « مجروح ها را برای درمان به مشهد بردیم. ساعت سه هم پرواز داریم. در چند ساعتی که تا پروازمانده یک ماشین دربستی گرفتم تا بیایم به شما سر بزنم و زود باید برگردم». مبلغی پول روی زمین گذاشت. با محبت نگاهی به دخترمان انداخت و خداحافظی کرد و رفت.

ماه ها گذشت و من از یدالله خبری نداشتم. سراغش را از دایی نادعلی که او هم به جبهه می رفت، می گرفتم. از او پرسیدم:«چرا یدالله نمی آید؟» او گفت: «یدالله خیلی سرش شلوغ است. به تازگی هم تیپ ده سیدالشهدا را تشکیل داده اند. باید گردا نها و نیروها رو سازماندهی کنند و خیلی کارها دیگر به همین دلیل نمی تواند زیاد به منزل بیاید.»

دیگر به نبودنش عادت کرده بودم و لحظات تنهایی ام را با دخترم سپری می کردم. حالا دیگر دخترمان سه سالش شده بود. شیرین زبانی می کرد و به پدر بزرگش انس گرفته بود.

آنقدر یدالله دیر به دیر به ما سر می زد که وقتی هم می آمد، دخترمان با او غریبی می کرد. یدالله هم دلش می گرفت و می گفت:«مریم منو نمی شناسه. » گفتم: به خاطر اینکه که زیاد تو خانه نیستی. سرش را پایین انداخت و گفت: آره؛ ولی دخترمه. من دوستش دارم. یکی از روزهای سرد اسفند 1364 تعدادی از دوستان یدالله به خانه ما آمدند. من جمله آقای قاضی زاهدی و چند نفر دیگر. سلام و احوالپرسی کردند. نگاهشان دلم را لرزاند. با نگرانی پرسیدم: « حاجی شهید شده؟»

گفتند: نه، نگران نباشید، فقط مجروح شده است و الان در بیمارستان نجمیه بستری است. به همین دلیل اینجا آمد هایم تا شما را به بیمارستان ببریم و حاجی را ببینید.

کمی بعد خبر شهادت دایی نادعلی را به ما دادند. با شنیدن خبر شهادت دایی، همۀ غصه ها روی دلم آوار شد و لحظ های همه خاطراتش از ذهنم گذشت. آخرین نگاه دایی نادعلی، آخرین سکوت دایی، آخرین کلام دایی نادعلی و آخرین خداحافظی دایی...

برای دیدن حاج یدالله به بیمارستان نجمیه رفتیم. با دیدنش که به حالت نیمه بی هوش روی تخت بیمارستان افتاده بود، دلم لرزید. به سختی نفس می کشید و رنگ پریده و بی رمق بود. دستش بسته

بود. زخم عمیقی روی پهلویش نمایان بود و قطرات خون مثل قطره قطره سربی که می چکید، روی تختش به چشم می خورد. دکترها مدام اطرافش به این طرف و آن طرف می رفتند. یک لحظه دکتر رو به من کرد و گفت: خانم، بهش دست نزنید، حالش خیلی خراب است شاید شهید بشود. از اتاق بیرون آمدم. دلم گرفته بود و احساس می کردم بغضی که در گلو دارم، تا ابد رهایم نخواهد کرد.

یدالله روزهای زیادی را در بیمارستان نجمیه گذراند. روزهای توأم با درد ورنج. عمل های متعددی روی او انجام شد و یکی از کلیه هایش را درآوردند. دست راستش کاملاً بی حرکت بود و عصب دستش از کار افتاده بود.

حاج یدالله سه ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. دو ماه در بیمارستان شهدا و دو ماه هم در بیمارستان بقیه الله. وقتی از بیمارستان مرخص شد. دیگر به سختی قادر به انجام کارهایش بود. دیگر آن یدالله پرشور و پرتحرک نبود. ساکت و بی رمق ساعت هاسرش روی بالش بود. فقط کمی از غذایی که برایش آماده می کردم را می خورد.

رفته رفته حالش کمی بهتر شد. روزی از من خواست از ساکش چسب و باند بردارم و زخم پهلویش را پانسمان کنم. وقتی زخم را باز کردم، از دیدن جراحت عمیقی که به شکل عجیبی بخیه خورده بود، جا خوردم. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و به هر زحمتی که بود پانسمان را عوض کردم.

گفت: «من بروم. علی می خواهد منو ببرد حمام. » در خان همان حمام نداشتیم و حاج یدالله برای شست و شوی زخم به سپاه می رفت.

بعدها خودش برای آسایش من و دخترم آبگرمکنی گرفت و آورد. به پدرش گفت: همه وسایل برای ساخت حمام را آوردم. شما فقط یک کارگر بگیر و حمام را درست کنید. حاج یدالله همین که تا حدودی بهبود یافت، دوباره به جبهه رفت.

هنوز یک سال از آن مجروحیت و روزهای سخت و پر درد نگذشته بود که در اولبهمن 1365 به پدر شوهرم گفتند که حاج یدالله به آرزویی که داشت، رسید. خبر شهادت حاج یدالله کمر پدر شوهرم را خمیده کرد. بی امان اشک می ریخت و

گریه می کرد. به او گفتند: حاجی می دانید شما پدر چه کسی هستید؟ اینقدر بی تابی نکن. باید بهش افتخار کنی.

من بعد از شهادت حاجی فهمیدم که او سردار بوده است. همیشه می گفت: « من کار های نیستم. ما همه اونجا سربازای امام زمانیم.»

حاجی همه زندگی و خوشی های این دنیا را با خدا معامله کرد. در وصیت نامه اش خطاب به من نوشته:« از من راضی باش». من هر وقت سر مزار او می روم به او م یگویم: حاجی من در این دنیا، سهمی از وجودت در زندگی ام نداشتم. فقط از تو می خواهم تو در آن دنیا شفاعتم کنی.

وقتی برای دیدن پیکر حاجی به سرد خانه بی بی سکینه رفتیم، دست دخترم را گرفته بودم و مریم با دسته گلی به دیدار پدر رفت. با دیدن او گریه امانش را برید و دسته گل را به زمین انداخت.

دیدن پیکر غریبانه حاجی، شانه های پیرمرد را خم می کرد. مریم که دیگر فقط پنج سالش بود. وقتی همه از کنار حاجی رفتند برادرم ابوالفضل ماند و من.

ابوالفضل به شدت گریه می کرد و صورت حاجی را می بوسید. کنار حاجی نشستم و پیشانی او را بوسیدم.

اشک بی امان از گونه هایم فرو می غلتید. به آرامی به او گفتم: «حاجی تو هیچ وقت نبودی. اصلاً تو این دنیا نبودی؛ اما من ازت راضیم. تو هم از من راضی باش و فردای قیامت شفاعتم کن. »

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 127

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۱
انتشار یافته: ۱
مریم
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۱۵ - ۱۳۹۸/۰۴/۳۱
0
0
شهدا تنها انسانهایی هستند که قابل اعتمادند.خیلی از خواسته های زندگیم با نام شهید کلهر برآورده شد با وجودیکه اصلآ نمیشناختمش.الهی همیشه کمکم کنه ودست یاریشو از من قطع نکنه.خدا به خونوادش صبرو سلامتی بده
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده