شعر منا (76)
گفتند: برف! برف! صحرا ولی هرگز ندیده بود از این پیشتر به خویش حتی به حرف برف.

... با زهرخندِ طعنه و تشویش

گفتند: برف! برف!

صحرا ولی

هرگز ندیده بود از این پیشتر به خویش

حتی به حرف

برف.

گفتند و ما

این سوی شیشه اما

دیدیم؛ خون

ـ خونِ سپیدِ بسته ـ

در شارگِ حیاتِ زمین موج میزند

چندانکه آسمان

از خیمههای ابرِ سترون

با دیدگانِ شرم و شگفتی

نشسته دید

بر سنگفرشِ داغِ خیابان

این خونِ بسته را.

در تنگنای معبرِ آه و نفس

برفِ نشسته را.

دیدیم و دید

سر سوی اوج میزند

پرهای پشته پشته کبوتر سوارِ هم

از زخم کشته کشته کبوتر کنار هم.

این سوی شیشه

ما

در گودی بلاکِش چشمان منتظر

با هیئتی به قامت باران گریستیم

پُرسان گریستیم که ای ایستاده زیستگان!

ای شاهدان مشهدِ مشعر!

با تار و پود پیکر خورشیدخوردهتان

در مسلخ منا

برف کفن چرا؟

در آتش عطش

این پیرهن چرا؟

تا با کدام نشتر نیشآغِشت

دستانِ دیوسارِ جگرخوار

اینبار

گِرد حرم درید

از حمزه حاجیان شما شرح صدر را؟!

تا از کدام سو

چون آتشی نهان

در پردههای زنده و زایای زندگی

مرگی چنین

ـ به هروله و هول ـ

رخنه کرد؟!

خط و خبر رسید که خونِ بسا کسا

بر پشت و پای و پاشنه

در کامِ رگ فسرد.

خط و خبر رسید که یک ساحل

از ماهیان مُحرم دریا

در تُنگی از عطش

بر موج درد مُرد...

عطر مهاجران الیالله

در شامهی نسیم

آمیخته به سردی کافور و سوز اشک.

بر شانههای لخت منا

خورشید، گیسوان عزادار را گشود

این سوی شیشه

اما

با حجّ ناتمام شمایان

باران در استلام حجر بود...


سروده علیرضا رجبعلیزاده کاشانی

منبع: طواف عشق، مجموعه اشعار برگزیدهی کنگره ملی شعر منا، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده