بوی انتظار بیست و هفت ساله را به امید برگشت حسین تنفس می کنم
روبه روی عکس حسین آقا نشسته ام و به خواب شب گذشته ام فکر می کنم:
حسین آقا لباس دامادی اش را پوشیده بود. همراه با سیدی بزرگوار، در سرزمین وسیع و سرسبزی بود که کوه های مرتفع داشت. کوه ه ایی که یچ وقت در هیچ جا ندیده بودم. به سختی از کمرکش کوهی که شیارهای تند و باریک داشت عبور می کردم. حسین آقا جلو آمد. دست هایش را از دو طرف حایلم کرد و از من مراقبت می کرد تا از آن کوه پرپیچ و خم به سلامت گذشتم. دیدم یکی از بستگان او هم با وسایل زیادی در دست، این مسیر را طی می کند. اما حسین آقا هیچ توجهی به او نکرد.
با دیدن این خواب بسیار دلتنگ شدم. دلتنگتر و منتظرتر از همه روزهای بیست و هفت ساله شهادت حسین آقا.
بی اختیار به سمت کمد حسین آقا رفتم. در کمد را باز کردم و چمدان حسین اقا را برداشتم و آوردم جلویم باز کردم. گویی در گنجینه خاطراتم را باز کرده بودم. همه روزهای با هم بودنمان مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت. یکی یکی وسایل را درآوردم و عاشقانه به آنها نگاه کردم. اورکت، لباس دامادی، جوراب، حوله هایی که در جبهه استفاده کرده بود و سجاده معطرش که هنوز بوی عطر حرم امام رضا (ع) را می داد.
تک تک روزهای نبودن حسین آقا را به خاطر می آورم که برایم به اندازه سالهایی بی شمار گذشته است. روزهایی که هر سه تا بچه با هم مریض می شدند. باید تنهایی آن ها را به دکتر می بردم. دارو می گرفتم: تا صبح چند پارچ آب تمام می شد تا بتوانم تبشان را پایین بیاورم و صدجور رسیدگی می کردم تا خوب شوند. روزهایی که بچه ها بهانه پدرشان می گرفتند و من نمی دانستم چطور آنها را آرام کنم. روزهایی که باید آنها با را به خرید می بردم و تنهایی از پس بیرون بردن سه تا بچه برنمی آمدم. آقا سلمان را بغل می کردم. مرضیه خانم و راضیه خانم گوشه چادرم را می گرفتند. با هزار رنج و سختی مر رفتم و مایحتاج ضروری منزل را تهیه می کردم. روزهایی که تنهایی بچه ها را به مدرسه می بردم و می گفتم: «حسین جان! دارم دخترت رو به مدرسه می برم. بیا با هم بریم.»
دخترم می گفت: «مامان چی می گی؟»
می گفتم هیچی با بابا بودم.
مرضیه خانم ظهر که می شد بهانه می گرفت و می گفت همه باباهاشون میان دنبالشون چرا بابای من نمیاد منو از مدرسه بیاره؟ و من جوابی قانع کننده که او را آرام کند نداشتم.
مدت ها در خلوت و تنهایی ام با حسین آقا حرف می زنم و درددل می کنم و سبک می شوم. سجاده حسین آقا را جلوی صورتم می گیرم و اشک می ریزم و وجودش را کاملا حس می کنم. می دانم گرچه جسمش کنارم نیست؛ اما روحش همراهم است.
زنگ خانه به صدا درمی آید. اشک هایم را پاک می کنم و چمدان را سرجایس می گذارم و در را باز می کنم. صدای پاهای کوچکی را روی پله ها می شنوم. با پاهای دردناکم چند تا پله پایین می روم. حسین آقا کوچولو پسر مرضیه خانم با شاخه گلی پیشم می آید...
همه دور هم هستیم که صدای زنگ تلفن بلند می شود. گوشی را بر میدارم می گویند که مقام معظم رهبری به استان گیلان تشریف آورده اند؛ برای دیدار ایشان دعوت شده اید. ساعتی بعد دسته جمعی به دیدار حضرت آقا می رویم. ای دیدار نزدیک ایشان خیلی خوشحال می شویم. آقا خیلی صمیمانه با ما صحبت و از ما دلجویی می کنند.
در سخنرانی هاشان در شهر لنگرود در میان مردم شهر گفته بودند شهید املاکی وقتی در میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم در معرض شیمیایی بود، ماسکش را برداشت و به صورت بسیجی همراهش که ماسک نداشت بست قهرمان یعنی این. پهلوانی همین است. البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن نوجوان بسیجی، اما این قهرمان ماند و تاریخی شد.
با گلدان پرگل همیشه بهارم بر سر مزار حسین آقا می رویم. مزاری نمادین که به رسم یادبود در کولاک محله روبه روی مسجد محله بنا کرده اند. مسجدی که حسین آقا انس و الفتی عجیب عجیب با آن داشت.
با فرزندانم کنار مزار می نشینم. هنوز طنین صدای حزن انگیز دعا و مناجات های شب های جمعه حسین آقا را از صحن و سرای مسجد در گوشم می پیچد و گویی در کوه ها طنین می اندازد. کوه های سرسبز کولاک محله هم انتظار می کشند. انتظار بازگشت پیکر حسین آقا را، فرزند دلاور و قهرمان این مرز و بوم را.
فرزندانم سنگ قبر پدرشان و پدربزرگ و مادربزرگ مینا خانم و حاج رحمت الله املاکی را با گلاب می شویند و برایشان فاتحه می خوانیم. گل همیشه بهار را بالای مزار می گذارم. گل های زیبایش روی سنگ سفید افشان می شود.
نم نم دانه های باران شروع به باریدن می کند. همه جا از قطرات باران خیس می شود بوی خاک نم خورده، بوی شالیزار، بوی علف های سبز، بوی گل های رنگارنگ، بوی دلتنگی های بی وقفه و بوی انتظار بیست و هفت ساله را به امید بازگشت پیکر حسین آقا به زادگاهش تنفس می کنم.
ان الله معل الصابرین
منبع: نیمه تاریک ماه/ املاکی به روایت همسر شهید/ رقیه مهری آسیابر/ 1396