احساس مسئوليت در عمليات ها
نویدشاهد، محمد چراغی همرزم شهید دستواره مي گويد: شهيد دستواره يكي از دوستان دوران كودكي ام بود. او مدت ها با برادر شهیدم رضا، در جبهه بودند. اعمال و كردارو رعايت اصول و موازين ديني آن دو نفر، شباهت زيادي به هم داشت و سرانجام گام در مسيري نهادند كه آنها را به سوي خدايشان رساند. آنها قدم در جاده اي گذاشتند كه خدا منتظرشان بود.
محمد چراغي ابتدا درباره روزهاي كودكي اش با شهيد دستواره مي گويد:
دوران كودكي، در محله باغ آذري جنوب تهران زندگي مي كرديم. هم سن و همبازي هم بوديم. او در خانواده اي مذهبي به دنيا آمده بود و از همان روزها به مسائل ديني علاقه داشت؛ ما با هم به كلاس هاي قرآن مي رفتيم. گاهي معلم قرآنمان حديث هايي را به ما ياد مي داد و مي خواست تا آن را حفظ كنيم. محمد رضا حديث ها را حفظ مي كرد و از معللمان جایزه می گرفت.
وي به شغل پدر شهيد اشاره می کند:
پدرش يكي از موسفيدان و مردان زحمت كش محله بود كه در نمک فروشی کار می کرد. یکبار محمد رضا براي خنده به ما تعريف گفت: شبي در خانه سر سفره شام نشسته بودیم و که نمکدان در آن نبود. به مادرم گفتم: نمكدان كجاست؟ پدرم كلاهش را در آورد و در سفره تكاند و گفت: اين هم نمك. بفرماييد! شهید دستواره هميشه اين خاطره را با خنده برايمان تعريف مي كرد.
درباره اعزام شهید دستواره با شهيد چراغي نیز برایمان می گوید:
محمد رضا با برادرشهيدم "رضا چراغي" با هم در سپاه استخدام و جبهه رفتند. سال 62 بعد از شهادت برادرم، به جبهه رفتم و در عمليات والفجر 4 با شهيد دستواره همرزم بودم. او فرمانده تیپ 3 ابوذر بود. ما مي خواستيم به شهر پنجوين برويم كه بايد از قله اي در دشت شيلر عبور مي كرديم. انتقال رزمنده ها با اتوبوس از اين كوه، كار سختي بود. ساعت 5 عصر به مريوان رسيديم. بعد از تاريكي هوا، ساعت 2 نيمه شب به آنجا حر كت كرديم، تا صبح در شهر پنجوین به دشمن حمله كنيم، چون آن زمان ضعيف عمل مي كرد.
همرزم شهيد اين خاطره را ادامه مي دهد:
تازه آفتاب بيرون زده بود و يكي از راننده هاي اتوبوس قبول نمي كرد كه از سربالايي آن قله عبور كند. شهيد دستواره به من گفت: محمد، اگر اتوبوس بالا نرفت چه کار کنیم؟ گفتم: اتوبوس هاي قبلي توانستند، این هم باید بتواند. حتي اگر نتواند، با تويوتا، رزمنده ها را جابه جا مي كنيم. شهيد دستواره پيش راننده اتوبوس رفت و گفت: بايد حركت كني. تو كه قبولي نكردي ماشينت را استتار كنيم، حالا هم بالا نمي روي؟ اما باز راننده زير بار نرفت. محمد رضا كه در قبال رزمنده ها احساس مسئوليت مي كرد، با عصبانيت مجبورش كرد، چون روند عملیات طول کشیده بود. راننده قبول كرد و نيروها را با اتوبوس به بالاي قله برد. دستواره به او گفت: اگر بخواهي مي شود. علت عصبانيتم اين بود كه اگر از بيني یکی از رزمنده ها خون بیاید، ما مقصريم.
محمد چراغي در ادامه به اخلاق و رفتار شهيد هم اشاره مي كند:
شهيد دستواره انسان شوخ طبي بود. هميشه دوست داشت با بعضي حركات و رفتارش، بچه ها را بخنداند و اين گونه روحيه شان را بيشتر كند. يك بار همه ما در چادر نشسته بوديم كه ناگهاني داخل شد و گفت: من آنم که رستم بود پهلوان.
وی يكي ديگر از رفتارهاي محمد رضا را نیز شرح می دهد:
در بیمارستان جرجانی تهران به دليل جراحت ناشي از پاي راستش بستري بود. فرم برنامه غذايي را (كه دكتر بايد آن را پر مي كرد) كنارش گذاشته بودند. شهيد دستواره خودش آن را برداشت و هر غذايي كه دوست داشت، در آن نوشت. مسئول غذا که از موضوع خبر نداشت، طبق لیست برایش غذا می آورد. شهید دستواره همیشه این خاطره را با خنده برایمان تعریف می کرد.
در طول مدتي كه در اين بيمارستان بود، نگذاشت كه پرستار خانم پايش را پانسمان كند. مي گفت كه اين كار را بايد پرستار مرد انجام دهد.
همرزم شهيد دستواره در پايان مي گويد:
شهيد دستواره يكي از دوستان دوران كودكي ام بود. او مدت ها با برادر شهیدم رضا، در جبهه بودند. اعمال و كردارو رعايت اصول و موازين ديني آن دو نفر، شباهت زيادي به هم داشت و سرانجام گام در مسيري نهادند كه آنها را به سوي خدايشان رساند. آنها قدم در جاده اي گذاشتند كه خدا منتظرشان بود.