کارگری می کرد و دستمزدش را به من می داد
![کارگری می کرد و دستمزدش را به من می داد کارگری می کرد و دستمزدش را به من می داد](/files/fa/news/1396/4/13/103278_193.jpg)
پانزده ساله بودم، که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد. گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق می کرد و می گفت: «من این آقا را می شناسم، مرد با تقوا و با فضیلتی است. مرد زندگی است.» با آن نتعریفهایی که عباس می کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم.
در روزهای اول زندگی، از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم، به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین مهاجرت کردیم.
عباس از اینکه می دید پس از ازدواج من به روستایی دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتاده ام، احساس گناه می کرد، از این رو با توجه به این که دانش آموز بود و درآمدی هم نداشت، در بعد از ظهرها و روزهای تعطیل کارگری می کرد و با مزدی که عایدش می شد هر هفته سوغات و وسایل زندگی می خرید و برای من می آورد.
این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوبار، به قزوین برگشتیم. در آن روزها تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی درآمده بود. از آن پس او، هر ماه درصدی از حقوقش را با اصرار به من می داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگیمان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب می دید، همیشه خدا را شکر می کرد.
راوی: زهرا بابایی
منبع: پرواز تا بی نهایت/ یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی/ 1390