جایگاه و منزلت بسیج از نگاه شهید عباس بابایی
یک روز عده ای از برادران بسیجی با دو فرزند هواپیمای c-130 به پایگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد دیدن یکی از اقوامم می خواستم به داخل سالن بروم که شهید بابایی را با لباس بسیجی و یک سینی پر از چای در دست دیدم. به او سلام کردم و خواستم سینی چای را از دست ایشان بگیرم؛ ولی او گفت:
- من نوکر بسیجی ها هستم و افتخار می کنم که در خدمت آنها باشم.
وقتی به داخل سالن رفتم. دیدم بسیجی ها با مسئولین خود گرداگردهم نشسته اند. شهید بابایی سینی چای را در مقابل آنها می چرخاند و بسیجی ها گمان می کردند که او کارگر خدماتی قرارگاه است. استکانهای چای که در سینی بود تمام شد و شهید بابایی دریافت که به یکی از برادران چای تعارف نکرده است به همین خاطر آن شخص که فراموش شده بود برخاست و در حالی که خشمگین به نظر می رسید با تندی به او اعتراض کرد و گفت:
- چرا جلوی من چای نگرفتی؟
شهید بابایی با لحن بسیار مودبانه دستی به سر او کشید و گفت:
- برادر جان! ببخشید متوجه نشدم. همین الان می روم برایتان چای می آورم.
آن بسیجی که فرد کم حوصله ای بود، شهید بابایی را هل داد؛ در نتیجه تعادل ایشان بر هم خورد و چند قدمی به عقب رفت؛ ولی خودش را کنترل کرد و با عذرخواهی، دوباره به طرف آشپزخانه رفت تا چای بیاورد. مسئولین که خود تماشاگر صحنه بودند ظاهراً شهید بابایی را شناختند و بی درنگ آن بسیجی را به بیرون از سالن دعوت کردند و در حالی که صدای اعتراض آنها به گوش می رسید، می گفتند:
- برادر، شما که به عنوان یک رزمنده و ایثارگر جهت اعزام به منطقه به اینجا آمده ای باید صبر و حوصله ات بیش از اینها باشد. نباید به خاطر یک استکان چای این گونه معترض شوی.
آیا می دانی او چه کسی بود؟ او سرهنگ بابایی معاون عملیاتی نیروی هوایی بود.
در همین حین شهید بابایی با سینی چای به داخل سالن آمد. به اطراف نگاه کرد و دریافت که آن بسیجی در داخل سالن نیست. بیرون رفت و وقتی صدای مسئولین را شنید که آن بسیجی را سرزنش می کنند، نزد آنان رفت و گفت:
- چرا او را مواخذه می کنید؟ اگر او به من توهین کرده هیچ اشکالی نداره.
سپس خیلی محترمانه و در حالی که لبخند بر لب داشت چای را به آن برادر بسیجی تعارف کرد. بسیجی که از برخورد شهید بابایی شرمگین به نظر می رسید. در حالی که سرش به پایین بود، عذرخواهی کرد و گفت:
- مرا ببخشید. شما را نشناختم.
شهید بابایی دوباره دستی بر سر و روی آن بسیجی کشید و گفت:
- برادر هیچ عیبی ندارد. من نوکر شما بسیجی ها هستم.
کارمند عبدالرضا صالح پور
منبع: پرواز تا بی نهایت/ یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی/ 1390