يکشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۶
وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی می شدم، دو تا چشم دیگر قرض می کردم که آدم های پدرم را بشناسم. یکی از آن ها آقای مهرزادی بود؛ مسئول ستاد لشکر. او همیشه آمار مرا داشت. می دانست بابا که منطقه است سرو کله ی من هم پیدا می شود.
خاطرات پرتقالی (1)؛ کلاشینکف پلاستیکی

وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی می شدم، دو تا چشم دیگر قرض می کردم که آدم های پدرم را بشناسم. یکی از آن ها آقای مهرزادی بود؛ مسئول ستاد لشکر.

او همیشه آمار مرا داشت. می دانست بابا که منطقه است سرو کله ی من هم پیدا می شود.

همیشه عشق قطب نما و دوربین داشتم. راست اش وقتی بابا از منطقه به خانه می آمد، یک قطب نمای جنگی سبز رنگ با کاور خاکی، دور فانسقه اش می بست و یک دوربین جنگی هم همراهش بود.

تصورم این بود که قطب نما و تفنگ به واحد ادوات مربوط است. خودم را رساندم به ادوات:

- سلام.

ادواتی ها تا چشمشان بهم افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن ام آماده کردند. یکیشان گفت:

- بفرما داخل آقا جواد! دم در بد است.

- نه عجله دارم.

بیشتر بچه ها مرا به اسم کوچک صدا می زدند.

- .... فرمایشی بود؟

- اسلحه، قطب نما و دوربین می خواهم.

نگاهی به هم انداختند و طرح تازه ای را ریختند. یکیشان، کاغذی را کشو درآورد و خیلی جدی شروع کرد به چیز نوشتن. از خوشحالی در پوست ام نمی گنجیدم. پیش خودم گفتم:

- بابا که بیاید، حتما از عرضه و نفوذم تعجب می کند.

پاکت نامه را با آب دهانش مالید و بعد هم داد دستم:

- این را ببر دفتر ستاد! کارهای اداری اش که تمام شد، تند و تیز برگرد همین جا.

پاکت را گرفتم. دویدم. ذوق زده بودم.

فکرش را نمی کردم حاج حسین آن روز توی پایگاه باشد. در را باز کردم. یک هو دیدم، حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغرش ایستاده. تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد. حاج حسین مرا که دید، اخم کرد و با لحن تندی گفت:

- جواد! این جا چه کاری می کنی؟

از ترس زبانم ایستاد. ماتم برد. در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را می دیدم، ترس برم می داشت، چه برسد این جا؛ داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین. چه جوابی باید می دادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم جواب قانع کننده ای پیدا کنم. با لکنت و من و من گفتم:

- هیچی، این جا کار داشتم.

- کار؟ چه کاری؟ تو جز درس خواندن چه کار دیگری داری؟ مگر بابات نگفت این جا پیدات نشود؟ مگر قول ندادی؟

قیافه ی سر به زیری گرفتم و گفتم:

- آقای مهر زادی! تو را خدا، به بابا نگو! آخرین بارم است، قول می دهم.

چشم اش افتاد به پاکت توی دستم. خواستم قایم اش کنم که دیگر دیر شد.

- چی تو دستت هست؟

نزدیک آمد. کاغذ را از دستم گرفت. باز کرد. بعد از چند لحظه، حاج حسین که همه ی انرژی اش را جمع کرد که نخندد، خنده اش گرفت. تازه متوجه ماجرا شدم. توی کاغذ نوشته بود:

- دفتر ستاد! برادر رزمنده، جواد صحرایی، فرزند رمضان علی، خدمت می رسند.

لطفا اقلام زیر در اختیارشان قرار گیرد:

1- قطب نمای پلاستیکی 1 عدد

2- کلاشینکف چوبی 1 عدد

3- کلاه آهنی لاستیکی 1 عدد

4- دوربینِ ...


منبع: خاطرات پرتقالی/خاطرات طنز دفاع مقدس/ جواد صحرایی/ 1392

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده