خاطراتی ناب از شهید سید محسن صفوی
پیوند آسمانی
با ریزش برگهای زرد پائیزی محسن به خواستگاریام آمد. سال 1365 بود، افکار جالبی داشت، در اولین ملاقاتمان صمیمانه گفت:«من شهید میشوم، بعد از شهادتم، شما لیاقت دارید که از فرزندانم، نگهداری کنید.»
از همان روز مرد یاور و دلاور آیندهام، نهال مبارزه را در اندیشهام کاشت و من او را آگاهانه پذیرفتم. وقتی برای خرید حلقه به بازار رفتیم. او گفت:«من انگشتر نمیخواهم» ناگهان به فکر فرورفتم، چرا آقا محسن انگشتر نمیخواهد؟» در همین لحظه انگشتری را که در دستش بود، نشان داد و گفت:«من به این انگشتر که نام پنج تن آل عبا را دارد، خیلی علاقه دارم؛ بالاخره مراسم ازدواج ساده ما در پنجم آبان ماه مصادف با سالروز میلاد امیرالمؤمنان (ع) انجام شد و با ذکر نام رسولالله و صلوات وارد خانه کوچک سید محسن شدم.
منبع:کتاب شمع صراط
راوی:همسر شهید
مسند عدل
اواخرسال 1358 در منطقه شهرضا در حال خدمت بودم، که پیرزنی با ناراحتی وارد مقر سپاه شد. گفتم:«مادر به دادسرا مراجعه کن، انشاالله مشکلتان حل میشود.»
ساعتی گذشت و زن دوباره به سراغ من آمد و گفت:«در دادسرا مسئول رسیدگی به شکایات مرا از اتاقش بیرون کرد.» در همان لحظه سردار صفوی از کنارم گذشت؛ با شنیدن سخنان پیرزن به من دستور داد تا همراه او به دادسرا مراجعه کنم و نحوه برخورد کارمند دادسرا را به ایشان گزارش دهم، وقتی وارد اتاق مسئول شکایات شدم آن آقا مرا به گرمی پذیرفت.
پیرزن پشت سر من وارد اتاق شد. ناگهان مرد با تندی او را از اتاق بیرون کرد، سریع به مقر سپاه رفتم و مسئله را به سید گفتم؛ سردار صفوی فوراً مرد را احضار نمود و با هماهنگی مسئولان مربوطه کار رسیدگی به شکایات را از او گرفت.
سید محسن همیشه اعتقاد داشت:«مسئولی که تاب و طاقت شنیدن حرف مظلومی را ندارد، چگونه میتواند بر مسند عدل و داد بنشیند، و پناهگاه مظلوم و مدافع علی (ع) باشد.»
منبع:کتاب شمع صراط،
راوی:سید مصطفی قمری
دعای امام (ره)
همه نگران بودند. پل شهید سلیمی باید تا صبح روز بعد بر روی رودخانه بهمنشیر نصب میشد. سید با دفتر امام (ره) تماس گرفت، حاج احمدآقا گوشی را برداشت، سردار پس از سلام گفت:«من یک بسیجی به نام صفوی هستم، سلام مرا به آقا برسانید، و بگوئید مشغول احداث پلی بر روی رودخانه بهمنشیرهستیم، تا رزمندگان اسلام بتوانند راحتتر تردد نمایند، و مجروحین منطقه عملیاتی والفجر8 را به بیمارستان علیبنابیطالب(ع) برسانند اما تاکنون دو مرتبه شکست خوردهایم. از حضرت امام (ره) بخواهید برایمان دعا کنند، که امشب موفق شویم. حاج احمد آقا همان لحظه مسئله را به اطلاع امام (ره) رساندند، امام (ره) در پاسخ او فرموده بودند:«امشب موفق میشوید من هم برای شما دعا میکنم تلاشتان را مضاعف کنید.» با شنیدن این خبر شور و شعف خاصی در بین بچهها ایجاد شد؛ صبح زود اولین آمبولانس از روی پل عبور کرد و بچهها به شکر این امداد الهی سر بر سجدهگاه نهادند.
منبع:کتاب شمع صراط
راوی:عباس علی هدی
تلاش شبانه روزی
قرارگاه صراط المستقیم زیرنظر قرارگاه مهندسی رزمی خاتمالانبیاء (ص) تمام طرحهای مهندسی وزارتخانههای مختلف را بر عهده گرفت و علاوه بر پشتیبانی آنها نسبت به حسن اجرای پروژههای فوق نیز نظارت فنی میکرد. (نظیر نظارت بر تأسیس بیمارستانهای «فاطمهالزهرا (س)» در منطقه چوبیده بیمارستان امام علی (ع) در آبادان بیمارستان امام حسین (ع) و چندین بیمارستان کویری و نیز نظارت بر حسن اجرای جادههای مهم مواصلاتی مانند: جاده امام صادق (ع)، جاده مهجوری و ... که در سرنوشت جنگ تأثیر بسزایی داشتند. با توجه به دو منظوره بودن قرارگاه، علاوه بر پشتیبانی و نظارت برطرحهای وازرتخانههای شرکت کننده در جنگ نسبت به اجرای طرحهای مهم و مورد نیاز جبهه نیز با همکاری دو تیپ مهندسی «رزمی کوثر» و «ابوذر» و گردان مستقل فاطمهالزهرا (س) اقدام میکرد. احداث جادهها و پلهای متعدد خاکی در هورها و جزایر مجنون و خیبر شمالی مانند جادههای «شهید همت»، «شهید جولایی»، «قمر بنی هاشم (ع)» در منتهی الیه جزیره جنوبی و احداث سدخاکی بسیار مهم و استراتژیک فاطمهالزهرا (س) درمنطقه چوبیده برروی رودخانه بهمنشیر، نزدیک دهانه خلیج فارس و نیز سایتهای متعدد دفاعی و مقرهای پشتیبانی و تأمین شن و ماسه موردنیاز کلیه طرحهای جنگ، از اهم فعالیتها و تلاشهای شبانه روزی بود که با مدیریت سید محسن صفوی باعث پیروزیهای تعیین کنندهای در صحنههای دفاع مقدس گردید.
منبع:کتاب رهیافتگان وصال
آخرین دیدار
ظهر روز دوازدهم بهمن ماه با آقا محسن تماس گرفتم، اما او در میان صحبتها گفت:«فکرنمیکنم دیگر همدیگر را ببینیم.» با شنیدن این خبر حالم به شدت بد شد، تا اینکه روز بعد دوباره محسن تماس گرفت و گفت:« با برادرش به اهواز برویم. با خوشحالی چمدانم را میبستم که بچهها فریاد زدند:«بابا آمد». ناراحت بودم. پرسیدم:«وضع جنگ چطور است؟» و او با اطمینان پاسخ داد:«الحمدلله خوب است، قربان امام (ره) بروم، ایشان فرمودهاند:«تازه اول جنگ است.» و پنج بار این جمله را تکرار کرد. از ناراحتی ایشان تعجب کردم، با نگرانی پرسیدم:«آقا فکر میکنم شما روحیهتان را از دست دادهاید» با خنده گفت: «مطمئن باش تا آخرین روز جبهه میمانم.»
نمیتوانست ما را همراه خود ببرد. هواپیما صبح به طرف اهواز رفته بود، نگاهی به بچهها کرد و گفت:«نمیدانم کدام یک از شما را نگاه کنم.» سجاد و ابوذر گریهکنان در مقابلش ایستادند، منصوره و محمد مهدی نیز در گوشهای گریه میکردند. در همین لحظه محمدمهدی به سجاد گفت:«سجادجان! ساکت باش.» بابا دیگر نمیآید، بابا شهید میشود.» بغض گلویم را فشرد. اشک پهنای صورت محسن را پوشاند؛ فوراً به منصوره سادات گفتم:«تو را خدا تو گریه نکن.» صدای گریهات از مرگ کسی خبر میدهد.» محسن همانطور که به ما نگاه میکرد، گفت:«مرا حلال کنید.» از مقابل چشمانم دور شد، صدا در گلویم خفه شده بود. ابوذر را به دنبالش فرستادم. اما او برای همیشه رفته بود.
منبع:کتاب شمع صراط
راوی:همسر شهید
سخنرانی
دیر کرده بود مدام راه میرفتم. خانهمان نزدیک مسجد صدری بود. طاقت نیاوردم چادرم را انداختم سرم و رفتم تو خیابون شلوغ. صدای سخنرانی از بلندگوی مسجد میآمد. صبح علیه شاه راهپیمایی شده بود و پنج تا از روحانیهای شهرضا را دستگیر کرده بودند. دم در مسجد فقط مردها ایستاده بودند. لا به لای جمعیت هیچ زنی دیده نمیشد. سخنران هم معلوم نبود اما صدای آشنایی داشت پرسیدم: «آقا کی داره سخنرانی میکنه؟» مرد هول و دستپاچه گفت: «نمیدونم، یه آقایی! موهایش بوره عمامه هم نداره. برا جوونا حرف میزنه». سریع دور شد. دیگه مطمئن شدم خود محسن. داشت بلند میگفت: «شما جوونهای این شهر نمیتونستید اختیار شهر به این کوچکی را به دست بگیرید و نگذارید پنج تا از روحانیهای شهرتون رو دستگیر کنند؟ چطور اجازه دادید مسجد را مثل بت بگذارند وسط شهر! بروید روحانیون زندانی را آزاد کنید.» سخنرانی کار خودش را کرد و تأثیرش رو گذاشت. فردا صبح مردم ریختند توی شهربانی.
منبع:ماهنامه طراوت شماره 14 صفحه
راوی: همسر شهید
در فراق یار
محمدمهدی مدام بیقراری می کرد و پدرش را میخواست. با خودم گفتم، اگر سید محسن تماس گرفت میگویم محمدمهدی را با خودش ببرد. تا اینکه برادرم تماس گرفت و گفت:«حال مادر خوب نیست، باید به اصفهان بیائی. من منتظر تماس آقا محسن بودم.» به برادرم گفتم: «اگر خبر شهادت پنج برادرم را بدهند، تا با آقا محسن صحبت نکنم، به اصفهان نمیروم.»
یک ساعت بعد برادرم به منزلمان آمد و در مقابل اصرار من گفت: «شاید سید به مأموریت رفته باشد، و نتواند با شما تماس بگیرد. دلم لرزید، فوراً با قرارگاه تماس گرفتم: «از لحن صحبت متوجه شهادت سید شدم.» سرم گیج رفت، گوشی را رها کردم و فریاد زدم: «بچهها بابا» به اصفهان که رسیدم اول رفتم معراج، مطمئن و استوار کنار پیکر محسن نشستم. تمام بدنش سوخته بود، با دستم صورتش را پاک کردم، احساس کردم به من میخندد. از صورت نورانی و مهربان محسن، خجالت کشیدم حرفی بزنم، نه سال و سه ماه و سیزده روز زندگی مشترک به پایان رسید و من فقط ده ماه کنار سید محسن بودم. زندگی و مرگ آمیخته به هم است.
اما چه زیباست مرگی شیرین که به شوق دیدار پروردگارت از عشق او بسوزی و خاکستر وجودت ققنوسی شود و علم به زمین افتادهات، را بر فراز دشت ها به اهتزار درآورد.
منبع:کتاب شمع صراط
راوی:همسرشهید
گردنبند فیروزه
خیلی وقت بود که دلم میخواست یک روز که از مدرسه برمیگردم آقا محسن توخونه باشه اما هیچوقت بهش نگفته بودم. اون روز عصر که برگشتم آقا محسن خانه بود و خونه هم مرتب و تمیز. کنار اتاق یه پتو پهن بود و میوه، شیرینی، هم آماده؛ پرسیدم: مگه مهمون داریم؟ گفت: «نه!» اون موقعها مادرم هم پیش ما زندگی میکرد. مادرم گفت: یه ساعتی هست که اومده و خونه رو تمیز و مرتب کرده. دور هم نشستیم، آقا محسن پرتقال تعارف کرد؛ از قبل پوستش رو گرفته بود. پرتقال رو گرفتم و باز کردم، وسطش یک گردنبند فیروزه بود؛ گفت: «تولدت مبارک.» برق شادی را میشد در نگاهم خواند. باورم نمیشد که آقا محسن اینگونه تولدم را جشن بگیرد. آن گردنبند همیشه برایم با ارزشترین هدیه زندگیام بود....
منبع:ماهنامه طراوت شماره 14
راوی:همسرشهید
جاده شهیدصفوی
یکی از جادههای شلمچه رو خودش احداث کرده بود و مرتباً هم زیر آتش دشمن رفت و آمد میکرد و میگفت: «اسم این جاده را باید بگذارید شهید محسن صفوی. وقتی شهید شد همان طور که دلش میخواست شد جاه شهید محسن صفوی
منبع:ماهنامه طراوت شماره
شهادت
عملیات کربلای5 شروع شد. سنگرهای برادران مسئول توپخانه آنطور که شایسته بود مورد دلخواه و پسند شهید صفوی قرار نگرفت. وی با ناراحتی به قرارگاه رفت و طرحی جدید را طراحی و برای اجرا ارایه کرد با اتمام عملیات، قرار شد ایشان جهت انجام مأموریتی به تهران برود. همه در پایگاه یکم شکاری منتظر بودیم تا به اهواز برویم ولی سید محسن در حال و هوای دیگری سیر میکرد. او دائم مشغول ذکر و دعا و گریه بود. پرواز به تأخیر افتاد گویا همهچیز دست به دست هم داده بود تا یکبار دیگر صحنة زیبای بندگی سید محسن به تصویر درآید. او از این فرصت استفاده کرد و قامت به قیام و قنوت آراست. یک ساعت گذشت و همه پای در رکاب پرواز نهادند. صفوی پس از انجام ماموریت به همراه تعدادی از برادران ارتشی با یک فروند هواپیمای «جت فالکن» به مقصد پایگاه هوایی امیدیه پرواز کرد و در آسمان حوالی منطقه امیدیه با اعلام وضعیت قرمز هواپیما مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت وسید محسن در مسیرالهی پای بر صراط مستقیم نهاد و راهی که او را از کهکشان شهادت به آسمان سعادت رهنمون ساخت و او که با احداث جادهها راه را برای رسیدن رزمندگان به نقطه رهایی هموار میساخت، خود با رهایی از قفس تن، راه شهادت را نیز همچنان برای مشتاقان باز گذاشت.
منبع:کتاب رهیافتگان وصال