داماد و دختر ارشد از پدرانگی سردار میگویند
يکشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۹
امین سلطانی و زهرا متقی داماد و دختر بزرگ سردار همدانی، از ایشان تصویری دارند که نشان میدهد یک چهره ارشد نظامیچگونه تبدیل به یک پدر مهربان و دارای انعطاف میشود که با راهنمایی خود و بدون هیچ گونه تحمیل نظر و عقیده راه و رسم زندگی را به فرزندانش میآموزد.
آقای سلطانی خودتان را معرفی کنید و بگویید چطور با این خانواده آشنا شدید و باعث وصلت شما چه کسی بود و این اتفاق چگونه رقم خورد؟
من امین سلطانی، داماد خانواده شهید همدانی هستم، واسطه آشنایی ما همکاری و همشغلی پدرمان بود که از طرف مادرمان هم دخترخانم خانواده معرفی شدند و ما به خواستگاری رفتیم و با لطف خانواده، توفیق عضویت در این خانواده را پیدا کردم.
شما وقتی که از قبل شناختی نداشتید؟ همسایه هم که نبودید؟
حاج آقا از با سابقههای سپاه بودند و پدر بنده هم ذکر خیر ایشان را در منزل داشتند. از وقتی که من فهمیدم و عقلم میرسید، اسم حاج حسین آقای همدانی را در خانه میشنیدم، به هر حال ما هم خانواده سپاهی هستیم که پدرانمان پاسدار هستند، مباحث و دوستیهای آنها، خانوادگی هم هست و جالب این است که ما در یک ساختمان و در شهرکی که بودیم با هم زندگی میکردیم. ما یک طبقه بالاتر بودیم. با اینکه در یک ساختمان بودیم، هنوز مطمئن نبودم که دختر حاج آقا ازدواج نکرده باشد و وقتی از طرف مادرم معرفی شدند، به خواستگاری رفتیم و توفیق پیدا کردم که جزو این خانواده باشم.
رابطه شما با حاج آقا چطور بود وقتی که وصلت برقرار شد، ارتباط ایشان با شما به چه صورت بود؟
رفتار و سلوک ایشان چون برخاسته از مکتب شیعی و علوی بود، واقعاً اگر بگوییم تمام وجود ایشان را صفا و صمیمیت و جذابیت پر کرده بود، غیر از این نیست و گزاف نگفتهایم. ایشان از همان ابتدا مثل فرزندشان با من برخورد میکردند، به یاد ندارم در مدت 12 سال گذشته ترشرویی یا کوچکترین حرکتی که بخواهد ذرهای نقطه خاکستری برجای بگذارد از ایشان دیده باشم، غیر از این هم انتظار نمیرود، کسی که تمام زندگیاش را سعی میکند به هدف و در نهایت به عاقبت به خیری و ختم زندگی به وسیله شهادت را دائم آرزو میکند، قطعاً به برخوردهای کوچکی حداقل در خانواده خودش رعایت میکردند و فرد دائمالمراقبه بودند.
معمولاً چه توصیههایی به شما داشتند اگر فرصت میکرد راجع به زندگی، افکار، عقاید یا تجربیات خود با شما صحبت میکرد؟
در مورد توصیه غیرمستقیم خیلی مانده که بخواهم درس بگیرم و آنها را بگویم که چطوری غیرمستقیم میگفتند، چون ایشان خیلی عمیق بودند و اینطور نبود که بخواهند روی ظاهر موضوع تأکید کنند ولی در ابعاد مختلف زندگی، مثلاً مادی توصیه مؤکدی داشتند و به شدت روی مال و کسب حلال تأکید داشتند. اگر هر کاری میکردید، عار نمیدانستند، خیلی حرف بزرگی است، مثلاً بیاید به داماد خانواده بگوید تو کار کن، فقط و فقط رضای خدا مد نظرت باشد و کسب روزی حلال و بارها هم به ما تأکید میکردند که اگر کاری انجام میدهید، به خاطر تکلیفی باشد که انجام میدهید. همیشه تأکید میکردند اگر ناراحتی و کدورتی در کار به وجود میآید، شما اول به تکلیف توجه کن و نتیجه خیلی مهم نباشد، هرچند که این کار خیلی سخت است و این کار از دست انسانهای بزرگ بر میآید و خود حاج آقا اینگونه بودند، ولی خیلی اهل موعظه نبودند.
شما ترس درونی از ایشان داشتید، به هر حال ایشان یک سردار نظامیبودند؟
اصلاً، ولی جذابیتی که خود یک فرد در اثر مراعات بسیاری از مطالب پیدا میکند، قطعاً به صورت خیلی عالی در ایشان هویدا بود، نه اینکه سردار نظامیباشند. حاج خانم هم اشاره کردند، جمله خود حاج خانم که گفتند در آخرین جلسهای که با حاج آقا داشتند میگویند من حیا میکردم در چشم ایشان نگاه کنم از بس که این چهره نورانی شده بود، ترس نیست، این جذابیت بیش از حد است، جذابیتی که ناشی از مراقبت عملی است و نه حرف. کسی بود که حواسش به خودش بود و به خودش نگاه میکرد و مراعات کامل میکرد.
شده بود که به شما در موردی تذکر بدهد و هوشیارتان کند؟
بله بسیار زیاد، اما اینقدر مبادی ادب بودند و رفتاری داشتند که من خیلی سعی میکنم فکر کنم بعد از فراق ایشان. در همان دوران هم گهگاهی با همسرم صحبت میکردم که چقدر انسان میتواند عاقل باشد. ایشان از سن سه سالگی یتیم شده و پدر خود را از دست داده بودند. یک قرآنی ایشان داشتند که علاقه شخصی ایشان به این قرآن به خاطر این بود که هدیهای از طرف یکی از بزرگان بوده و پینوشتهایی هم در صفحاتی برای ایشان داشته، خیلی علاقه داشتند.گهگاهی به این قرآن رجوع میکردند، بعدها فرمودند یک بار نیت کرده بودند یک کار را انجام بدهند یا نه، آمده بود شمایی که خدا را ولی خود قرار دادهاید... خود ایشان تعریف میکردند من در سه سالگی که پدرم را از دست داده بودم، در سن بالاتر گهگاهی که از کنار مراسم مذهبی رد میشدم، به خدا فکر میکردم و میگفتم خدایا من پدر ندارم و تو را ولی خودم قرار میدهم. وقتی استخارهای که کرده بودند و این آیه آمده بود که شما خدا را ولی خود قرار دادهاید پس این کار را ادامه بده، حاج آقا منقلب شدند و من آن صحنه منقلب شدن را دیدم. حاج آقا کاری را که میخواستند انجام بدهند، انجام دادند. در مورد اینکه تذکر میدادند یا خیر، قطعاً تذکر میدادند، البته اگر بخواهم بگویم به صورت مستقیم که فلان کار ایراد دارد یا بد است یا خوب، ایشان چون از طفولیت خیلی مراقبت میکردند، به قدری ظریف و با دقت موضوعی را منتقل میکردند که گهگاهی هفتهها طول میکشید که منظور حاج آقا این بوده و اینقدر ظریف و با درایت و غیرمستقیم میگفتند.
معمولاً ایشان عادتی داشتند که با مثالهای غیرمستقیم حرف خود را میگفتند. سفرهای متعددی هم که با خانواده به اتفاق حاج آقا داشتیم مثلاً شاید در سفر همراهی داشتیم که خیلی از نظر ظاهری خیلی به بچه حزباللهی نخورد، حاج آقا چنان جذابیتی به وجود میآوردند، چنان خاطرات مرتبطی تعریف میکردند که من افرادی را میشناسم که از یک راههای خلافی برگشتهاند و فقط به خاطر ارادتی که به شخص حاج آقا داشتند.
پدر خانواده سعی میکند در مورد خوشبختی دخترش با دامادشان صحبت کند. آیا این نجوا بین شما هم بود و اگر میخواست اشاره کند که دخترش باید خوشبخت بشود، چه توصیههایی برای شما داشت؟
حتماً نظرشان که بسیار روی این موضوع بوده، ولی اگر بخواهم بگویم مستقیماً به من این را گفتهاند، موضوعات متعددی بوده که صحبتهای دو نفری انجام شده، من انکار نمیکنم، ولی ایشان من را مثل پسرشان میدانستند یعنی اینطور نبوده که حاج آقا فکر کند و بگوید دخترم باید خوشبخت باشد، به همان اندازه که برای دخترشان نگران بودند، مطمئنم راجع من هم همین فکر
را داشتند.
یک مقدار راحتتر باشید، شما فکر کنید 20 یا 30 سال بعد است، کسی میخواهد یک فیلم درباره حاج آقا بسازد اگر ممکن است مصداقی بگویید؟
من تنها چیزی که در مورد حاج آقا یادم هست و بسیار برجسته هم هست و ایشان فرمودند، در روز خواستگاری یا روز بعدش بود که به من فرمودند تنهایی صحبت کنیم و یک سری صحبتها را با بنده کردند و گفتند که این دختر تا امروز به امانت نزد ما بوده و از امروز به بعد هم نزد شما امانت است.
شما زمانی که برای خواستگاری رفتید، شرایط خاصی برای شما درنظر گرفت؟
ایشان در جلسه خواستگاری فقط در مورد مسائل اخلاقی صحبت کردند، آن موقع سن من هم کمتر بود و بالطبع عقل ما کمتر بود و بینش امروز را نداشتم ولی بیشتر راجع به مسائل مختلف و اخلاقی صحبت میکردند، ایشان حتی در مورد لباس پوشیدن جوانان صحبت میکردند میگفتند رعایت تقوا برای جوانان واجبتر است.
تقریباً شما را از قبل میشناختند؟
پدرم را بله میشناختند، من را هم میشناختند اما در حد همسایگی و سلام و علیک ولی بیشتر پدرم را میشناختند.
هیچ نوع مخالفتی که نداشتند؟
ایشان مخالفتی نداشتند ولی به عنوان یک پدر و بزرگتر اختیار را به دخترشان داده بودند و خودشان هم با من صحبت کردند.
صحبتی که با شما کردند، چه بود؟
اینکه ایده تو در زندگی چیست، اعتقادات تو چیست و نگرشت به کار چیست. مثلاً میپرسیدند کار خصوصی را دوست داری یا دولتی، حتی وارد مصداق نشدند. من آن موقع در حال فارغالتحصیلی بودم و یک سری ایدهها و آرمانهایی که در ذهنم بود را مطرح کردم و ایشان هم بشدت تشویق کردند. هر پدر و مادر دختری احتمالاً دوست دارند دامادشان یک کار دولتی و آبرومند داشته باشد ولی هیچوقت نبوده که من از حاج آقا مشورت بگیرم و ایشان ما را بر کار آزاد تشویق نکنند و میگفتند انسان باید خودش توانایی داشته باشد. حتی این اواخر قبل از رفتنشان باز هم از ایشان مشورت گرفتم که در مجموعه دولتی پست خاصی به من توصیه شده بود، پرسیدم که نظر شما این است یا کار بیرون، ایشان گفتند من اگر جای شما باشم کار آزاد را انجام میدهم، اگر من به سپاه رفتم به خاطر تکلیف بود و به خاطر تکلیف باقی ماندم، ولی کار آزاد بهتر است.
چه خاطره جالبی از ایشان دارید ؟
نقل قولی یادم میآید که خود حاج آقا گفته بودند. در سوریه یک محلی بود که از نظر مکانی فوقسری بود یعنی محل استقرار حاج آقا و افرادشان. درگیری مسلحانه زیاد میشود و بنا بر این میشود که آن مکان تخلیه شود. آنجا تخلیه شد و ظاهراً حاج آقا و دو سه نفر از دوستانشان ماندند. خود ایشان میگفتند همه آمدند بیرون. این محوطه به صورتی بود که سه چهار تا برجک نگهبانی داشته. خود ایشان و دو نفر دیگر هر کدام در یک برجک قرار میگیرند و حاج آقا اشاره میکنند تا بنده اجازه ندادهام، کسی شلیک نکند. ظاهراً حاج آقا و آن دو نفر سلاح در دست آماده بودند، آن نیروهای مسلح شروع میکنند از در و دیوار این مکان بالا آمدن و خیلی برایشان آنجا مهم بوده و میتوانسته جزو فتحالفتوحاتشان باشد. حاج آقا گفتند اینها از دیوار بالا آمدن و به رگبار گرفتن، دوستان ما آماده شلیک شدند، که من باز هم تأکید کردم شلیک نکنید، اینها شلیک میکردند و منتظر بودند تا ببینند کسی اینجا هست یا خیر. میخواهم به دانش نظامیبسیار بالای ایشان اشاره کنم. خیلی سخت است در یک لحظهای که افراد مسلح زیاد و شروری را میبینید که در حال تیراندازی هستند و هر لحظه ممکن است کارتان تمام شود، تصمیم بگیری و تشخیص بدهی که الان نباید هیچ کاری انجام بدهی. اینها هم بعد از اینکه مدتی تیراندازی میکنند و عکسالعملی نمیبینند، آرام آرام آنجا را تخلیه میکنند. دو موضوع در این ماجرا هست، یکی تشخیص بموقع فنی و نظامیکه نباید تقابلی به وجود میآمد. دوم صفت بزرگ و بارز ایشان در میان تمام همرزمانشان که ایشان همیشه نفر اول درخط مقدم بود. یعنی کسی بود که سپر بلا را خودشان قرار میدادند و نمیگفت من فرمانده هستم و باید فرماندهی کنم و من نیرو دارم. همین موضوع هم باعث میشد که ایشان در سوریه بازدیدهای میدانی را خودشان انجام میدادند و کسی نبودند که اعتقادشان بر این باشد که دیگران باید به جای ایشان این کار را انجام دهند.
زهرا، دختر ارشد:
بزرگترین خصوصیت پدر، جذابیتش بود
دختر خانواده معمولاً جزئیترین قضایا را میبیند و با روحیه حساستری به موضوع میپردازد، شما به عنوان دختر شهید همدانی ضمن یک توضیح مختصر از ایشان بگویید و اینکه او را چگونه پدری شناختید؟
من زهرا دختر بزرگ ایشان، الان 28 ساله و دانشجوی فوقلیسانس هستم. بعضی وقتها به چیزهایی که ایشان به من در دوره نوجوانی میگفت، فکر میکنم، آن موقع زیاد نمیفهمیدم ولی الان میبینم در زندگیام به کار میآید. فکر میکنم از سن 23 سالگی به بعد به طور کلی ایشان را شناختم.
شما چطور با زندگی یک پدر نظامیکنار میآمدید، آیا احساس میکردید آن روحیات نظامیایشان بر تربیت شما حاکم است؟
اصلاً روحیه نظامینداشتند، اتفاقاً من بعضیها را میبینم با اینکه نظامینیستند ولی شاید حس پدرانه یا مدیر یک خانواده هستند، تحکم بیشتری دارند، ولی ایشان اصلاً اینطور نبود. حتی بعضی از مسائل را با من مطرح میکردند و میگفتند هرچه تو بگویی، نظر تو چیست چون تو دختر هستی، بهتر میتوانی بگویی مثلاً در مورد یک موضوع خانوادگی بهتر میتوانی تشخیص بدهی. با هر کسی مثل خودش رفتار میکرد و اصلاً اینطور نبود که یک شخصیت ثابت داشته باشد و همهجا همان شخصیت را نشان دهد.
در هر جمعی واقعاً یک شخصیت فراخور آن جمع و انعطاف شدیدی در این زمینه داشت. مثلاً اگر با یک عده جوان بیرون میرفتیم، میدیدیم که با آنها والیبال بازی میکرد. آخرین مصدومیت ایشان در عید این بود که انگشت پایش شکست یعنی پا به پای آن جوانها والیبال بازی میکرد. به ایشان میگفتیم پدر آنها به زمین میخورند و بدون هیچ مشکلی بلند میشوند، شما این کار را نکنید، ولی باز به کارشان ادامه میدادند. همانطور که در مصاحبهام گفتم، بزرگترین خصوصیت ایشان، جذابیتش بود.
اگر اینجا بودند و هیچ حرفی هم نمیزدند، متوجه میشدید یک شخصیتی که یک قسمتی از خدا درون آن است، اینجا حضور دارد، یعنی یک انسان معمولی نبود نه اینکه بخواهم به عنوان دخترشان از روی احساس و دوست داشتن زیاد این را بگویم. موقع شهادتشان یکی از دوستان مادرم یعنی خانم حاج آقا سماوات که خیلی رابطه نزدیک با هم داشتند، میگفتند من فکر میکردم برای من یک شخص دیگر است، ولی حالا میبینم هر کس از در خانه شما وارد میشود، انگار برای آن شخص هم یک شخص دیگر بوده، یعنی همه با ایشان یک احساس اینچنینی داشتهاند. یادم است در سن دبیرستان که بودم از ایشان پرسیدم چرا همه شما را دوست دارند، مثلاً دوست من، فامیل دورمان و دوستان شما همگی شما را دوست دارند، ایشان گفتند کسی من را دوست ندارد، ولی چون من خدا را خیلی دوست دارم و احساس میکنم خدا در دل من هست، همه او را دوست دارند و با شهادتشان ثابت شد که نوع زندگی کردن و تفکرشان به دنیا آن اتفاق بود که این جاذبه و دوست داشتن را ایجاد میکرد نه یک رفتار که یک چیز روانشناسی باشد که بگوید اگر این رفتار را داشته باشی و اینطوری صحبت کنی، جاذبه خواهی داشت، یک چیز درونی است و ایشان در حقیقت عارف بودند.
رابطه ایشان با شما و خواهرتان چگونه بود. شما گفتید با هر کسی یک طور خاصی بود، با دخترانش به چه صورت بود؟
از من که بپرسید، من میتوانم بگویم با من خیلی خوب بود و فکر میکنم با هیچکس مثل من نبود، شاید از برادرم یا خواهرم بپرسید آنها هم همین را بگویند. من در دلم فکر میکنم هیچکس را در دنیا به اندازه ایشان دوست نداشتم و ایشان هم هیچکس را در دنیا به اندازه من دوست نداشت.
چقدر برای شما حق انتخاب قائل بود؟
به طور کامل، یعنی فقط آینده را میگفت و اگر میخواستی کار اشتباهی بکنی، با شما صحبت میکرد و کاملاً موضوع را روشن میکرد. وقتی دارم در این مورد صحبت میکنم احساس میکنم شاید نتوانم از شخصیت ایشان خوب دفاع کنم ولی یکی باید دیده باشد یا با ایشان ارتباط داشته باشد که بتواند بفهمد من چه میگویم ولی در انتخابهای ما هیچ دخالت مستقیمینمیکردند، راهنمایی میکردند و در آخر ناخودآگاه همان چیزی میشد که خود ایشان میخواستند و این به خاطر این بود که صحبت کرده بودند و راه را نشان داده بودند و نه به این دلیل که چون فقط خواسته ایشان بود و با تحکم گفته باشند این کار را بکن یا این کار را نکن.
زندگی مسافرت میخواهد، تفریح میخواهد، مسئولیت و باری که به عنوان یک مرد روی دوشش بود؟ با اینها چطوری کنار میآمد؟ فرض کنید شما میخواستید یک کاری انجام دهیدو ایشان نظر دیگری داشته باشد؟ آن موقع تصمیم چه میشد؟
میگویند کسی که در مسیر کمال است باید در لحظه زندگی کند و به فکر گذشته و آینده نباشد و پدر واقعاً به همین صورت بود. وقتی سر کارش بود با تمام وجود کارش را به نحو احسن انجام میداد. اگر در مسافرت بود با تمام وجود تفریحش را میکرد. اگر در خانه بود با تمام وجود در خدمت خانواده بود و از بودن با خانواده لذت میبرد و به خاطر اینکه وجود و حضورش کامل بود در خانه، آن نبودنهایش هم
به چشم نمیآمد.
همیشه هم توضیح میداد مسائل و مشکلاتی که بیرون از خانه بود تا ما آگاه شویم و میفهمیدم چرا نیست و موقعیت او چگونه است. قبل از اینکه دفعه اول به سوریه بروند، به ایشان گفتم بابا جان شما که آنجا رفته اید، دیگر نروید، بس است، ایشان برای من توضیح داد موقعیت آنجا را و بعد پرسید حالا به نظرت بروم یا نروم و من هم گفتم باشه برو، یعنی موقعیت را کامل توضیح میداد که الان در چه موقعیتی است و چرا میخواهد برود و چرا این کار را انجام بدهد و دیگر حرفی باقی نمیماند. هیچکس در خانواده ما حتی در دلش هم فکر نمیکنم گفته باشد چرا رفته و ما را تنها گذاشته به خاطر اینکه موقعیت را کاملاً میدانست.
از نظر شما سبک زندگی ایشان چگونه بود؟
به طور کلی اگر بخواهم بگویم، عارفانه بود و چون هر کاری را برای رضای خدا انجام میداد، حتی خیلی علنی به ما میگفت شماها را خیلی دوست دارم ولی به خاطر خدا، اگر روزی خدا بگوید دیگر دوستشان نداشته باش، دیگر ندارم. میدانست یک امانت دست ایشان است، دوست داشتن ایشان مشروط به دوست داشتن خدا بود.
ما اگر یک پنجشنبه و جمعه در خانه بودیم و جایی نمیرفتیم، ایشان کاری میکرد که بالاخره از خانه بیرون برویم و میگفت چرا اینجا نشستید برویم بیرون. به طور کلی انسان ساکنی نبود و ایستایی در وجودش معنا نداشت و خیلی پویا بود. حتی در خانه هم که بود ممکن بود یک دفعه کتابخانه را پایین میآورد و آن را دوباره از اول بچیند و مرتب کند یا کمک مامان یک کاری را انجام بدهد. ایشان را کمتر در حالت نشسته دیدیم یا اینکه نیم ساعت به صورت نشسته ایشان را ببینیم. ایشان خلاقیت زیادی داشت. در آشپزی هم همینطور. دوستان نظامیایشان به ما میگویند ایشان خیلی ایده داشت و خوشفکر بود که آن ایدهها باعث میشد کار پیش برود.
شما به عنوان یک دختر از پدرتان چه تصویری دارید؟
همیشه شاد بودند و شادی کاذب نبود و به طور واقعی شاد بودند. در وصیتنامهشان هم نوشتهاند که من به رحمت و فضل خدا امیدوارم.
رشته تحصیلی شما چیست؟
من هنر خواندهام.
رشته هنر، رشته خاصی است. وقتی شما میخواستید این رشته را انتخاب کنید، نگاه ایشان چگونه بود؟
اتفاقاً ایشان مشوق من بودند و میگفتند خیلی خوب است که دختر دنبال هنر باشد. من از هنرستان به دانشگاه رفتم و لیسانسم را گرفتم. در هنرستان هم که بودم روزهای اول من کارهای قشنگی انجام نمیدادم ولی پدر میگفت اینها را خودت کشیدی، آفرین. تنها کسی که به شوخی میگفت مامان بود که میگفت من نمیدانم این چیه و معنی این چیست. ولی بابا که میآمد میگفت آفرین این خیلی خوبه، خودت کشیدی و بعد هم میگفت به نظر من اینجایش را اگر رنگ تیره استفاده نکنی بهتر است و اینطور برخورد میکرد.
به طور کلی در انتخاب رشته بابا مشوق من بود. شما فکر کنید بیش از 12 سال پیش باز هم مثل امروز نبود. هنرستان رفتن خودش یک پروژه بود. خیلی از دوستان من که هنرستان بودند و مذهبی نبودند، با زور آمده بودند وقتی من میگفتم پدرم خودش مشوق من بوده برایشان جالب بود. به نظرم کسی نبود که پدرم را دیده باشه و دوستش نداشته باشد.
در محیط دوستان و اطراف میدانستند شما دختر ایشان هستید؟
بعضی از دوستان قدیمیام که از قبل آنها را میشناختم بله، ولی بعضیها خیر. ولی بیشتر ما به این صورت بودیم که بعضی از دوستان بعد از دو سه سال میفهمیدند که پدر من کیست.
خاطره خاصی دارید که بخواهید درباره اش توضیح بدهید؟
خاطره زیاد است، در یکی از خانههای سوریه که زندگی میکردیم، یهو پشت در خانه تیراندازی شد که ما فکر کردیم هر لحظه ممکن است در را بشکنند و مامان بلند شد و حجاب بر تن کرد و به ما هم گفت حجابتان را بپوشید و پدر هم خانه بود. من و خواهرم میخندیدیم و میگفتیم اینها نمیآیند. مامانم یک اسلحه در کشوی خانه داشت حتی آن را هم برداشت. بابا میخندید میگفت آفرین چه دخترهای شجاعی دارم. مامان میگفت هندوانه زیر بغلشان نگذار، بذار بلند شوند و از خودشان دفاع کنند ولی پدر گفت نه نمیآیند. ولی بعد که تیراندازی شدید شد به محافظش که در طبقه پایین بودند زنگ زد و گفت چه خبر است که محافظ گفت ما منتظر دستور شما هستیم، پشت درها هستند، اگر دستور بدهید تیراندازی میکنیم که ایشان هم گفت فعلاً تیراندازی نکنید تا ببینیم اوضاع چه میشود. ما فکر میکردیم هر لحظه ممکن است داخل بیایند، اما بعداً فهمیدیم که در فوتبال برنده شده بودند و مردم شروع به تیراندازی کرده و جشن گرفته بودند. به هر حال ما آن موقع نمیدانستیم علت تیراندازیها چیست و اینکه نترسیدیم از شجاعتمان نبود بلکه از پشت گرمیمان به پدری بود که
چون کوه میدانستیمش.
وقتی خبر شهادت ایشان آمد، شما چه کردید و چطور خبر را متوجه شدید؟
ما در مراسم عروسی بودیم که خبر را شنیدیم و به خاطر اینکه عروس خانم متوجه نشوند و عروسی به هم نخورد، راهمان را عوض کردیم ولی گفتند ممکن است در کما باشند و من هنوز امیدوار بودم و در ذهنم گفتم اگر در کما باشد و هر طوری باشد من تا آخر عمر از ایشان پرستاری میکنم.
وقتی از شمال به تهران آمدیم، چون عروسی در شمال کشور بود، من هنوز امیدوار بودم و در راه دعا میکردم. ما دنبال عروس بودیم که این خبر را شنیدیم. من و مادرم و سارا و امین با هم بودیم. یعنی پدرم خودشان اصرار کردند که در این عروسی حضور داشته باشیم. در حقیقت چون خودشان اطلاع داشتند میخواستند ما را سرگرم کنند. یکی از دوستان ما زنگ زد و گفت کجایید و چه میکنید. او که قطع کرد ما با خود فکر کردیم که چرا زنگ زد و چکار داشت این موقع شب، در ذهن خودم گفتم چرا این کار را کرد. بعد یک نفر دیگر زنگ زد و مادرم متوجه شد و گفت بچهها بابا شهید شده و ما گریه کردیم بعد به یکی از افرادی که آنجا بود، زنگ زدیم و او را پیدا کردیم و ایشان گفتند در کما هستند و نگران نباشید. مامان هم گفت نه در کما نیست، ایندفعه که داشت میرفت یک جور دیگر بود و من مطمئن هستم که شهید شده ولی من باز هم امیدوار بودم و خانه هم که رسیدم دیدم همه لباس مشکی پوشیدند ولی هنوز هم دل نکنده بودم، شبی که در فرودگاه تابوت ایشان را آوردند، برای من سنگینترین لحظه و شبی بود که تجربه کردم.
منبع: منبع: ماهنامه شاهد یاران، یادواره سردار شهید حسین همدانی، شماره 125 - 126
نظر شما