شهیدی که یک شبه ره صدساله را طی کرد
بزرگی برایمان تعریف می کرد: روزی از آیت الله بهاءالدینی پرسیدند که این مسئله که می گویند شهدا ره صدساله را یک شبه می روند چطور تفسیر می شود و چطور مقام شهید در یک مدت کم، چنین جایگاه بالایی دارد و در مواردی از بسیاری از علما هم برتر دیده شده است.
پاسخ داده بودند که این مسئله صحیح است و شهدا به واسطه ی ملکه «شجاعت» این مسیر را طی می کنند. آن بزرگ ادامه داد که البته شجاعت با تهور تفاوت دارد و این تفاوت در «عقلانیت» است. چیزی عقل را کامل نمی کند مگر «ایمان».
شهید سید علی اصغر موسوی فرزند سید ابراهیم از خانواده مجاهدان افغانی است. سال ها پیش، با آنکه دوازده سال بیشتر نداشت در برابرتهاجم شوروی به افغانستان لباس رزم پوشیده و سلاح به دست می گیرد. بعد از سال ها بسیار و بنا به شرایط دشواری که طالبان به آنها تحمیل می کند، شبانه به ایران فرار می کنند و در خم پستویی در یکی از محله های شهر ری سکنی می گزینند.
این مختصری از زندگی او بود، اما علی اصغر داستان ما که حالا در سن 33 سالگی قرار داشت این بار دفاع از حرم حضرت زینب علیه السلام در سوریه را مقصد بعدی خود برای جهاد در برابر وهابیت انتخاب می کند.
متن پیش رو حاصل گفت و گو با حجت الاسلام سید ابراهیم موسوی پدر این شهید سرافراز افغانی است: علی اصغر در ولایت بغلان به دنیا آمد. زمانی که دوازده سال بیشتر نداشت با شوروی وارد جهاد شد.
تا هفده سالگی رشادت های بی شماری را در جبهه ی افغانستان علیه شوروی انجام داد تا جایی که به او درجه ی ژنرالی دادند! فرماندهی هشتصد نفر به این جوان هفده ساله واگذار شد. در زمان جهاد در افغانستان علیه روس ها، در سنگری گیر می افتد. قریب به سیصد نفر سرباز روس او را محاصره می کنند. اما سید علی اصغر یکه و تنها با یاری خدا می تواند خود را از چنگ آنها نجات دهد و از معرکه ی نبرد سربلند بیرون بیاید.
بعد از سقوط افغانستان در کام وهابیت و دشمنان اسلام یعنی حدود بیست سال پیش به صورت مخفیانه، همراه با ترسی که طالبان و وهابیت به جان شیعیان افغانستان انداخته بودند؛ شبانه به پاکستان و سپس به ایران فرار کردیم.
تا زمانی که افغانستان در کام وهابی ها سقوط نکرده بود، در آنجا مشغول پیکار بود. از زمانی که با ما به ایران مهاجرت کرد و بعد از گذشت چند سال، دوباره فرار کرد و بدون اجازه ی من برای جهاد به افغانستان برگشت. بعدها که من خبردار شدم اعتراضی نکردم و گفتم که مسئله ی جهاد هم مانند نماز و روزه واجب است و هیچ اشکالی ندارد که پسر من هم در این راه شرکت داشته باشد.
این چند سال آخر را به ایران بازگشته بود که شنید در سوریه جنگ داعش با شیعیان و اهل تسنن است. به سوریه اعزام شد. گفته بود که اگر خداوند توفیق عنایت کند می خواهم به سوریه بروم تا از حرم مطهر عمه ام زینب علیه السلام دفاع کنم.
حدود 25 نفر از افراد نیز در سوریه تحت سرپرستی او بودند.
به اصطلاح فرمانده این 25 نفر بود که همه ی آنها از بچه ها افغان بودند. پسرم مرد جنگ و جهاد بود و به همین خاطر حرفه ی خاصی در طی این سالها نیاموخته بود. گاهی اوقات به کار ساختمانی و کارگری روی می آورد اما با این همه دل در گرو جهاد در راه خدا داشت.
زمانی که همه ی ما توانستیم در ایران کارت مهاجرت بگیریم علی اصغر به خاطر اینکه این بار در افغانستان مشغول نبرد با طالبان بود نتوانست این کارت را دریافت کند. تا روزی که از ایران به سوریه اعزام شد از داشتن کارت اقامت مهاجران افغان محروم بود. وقتی که شنید در همین محله ی خومان نام نویسی می کنند، برای اعزام به سویه ثبت نام کرد. بدون اینکه به من و یا خانمش چیزی بگوید به آنجا اعزام شد. در همان افغانستان به من گفت دوست دارد که در سنگر بمیرد نه در جاهای دیگر و یا خانه.
به همین خاطر زمانی که به سوریه رسید از پشت حرم حضرت زینب علیه السلام با من تماس گرفت و گفت که شما بزرگ من هستی جهاد بدون اجازه ی شما فایده ای ندارد و قبول نمی شود. شما ا جازه می دهید و از جهاد من در برابر کفار و دفاع از حرم حضرت زینب علیه السلام راضی هستید؟
من هم گفتم که بله. چرا راضی نباشم. امروز هم حاضرم همه فرزندانم را برای دفاع از حرم زینب علیه السلام به سوریه بفرستم.
اما در روزهای آخر آنها برای فتح یک سنگر بسیار خطرناک در گوشه و کنار حرم حضرت زینب علیه السلام بسیار مجاهدت می کنند و هم زمان با تلاش برای فتح آن سنگر تیر مستقیم تک تیراندازان داعشی از میان یک ساختمان به قلبش برخورد می کند و به شهادت می رسد. درست در زمانی که هنوز روح از بدنش مفارقت نکرده بود، یکی از دوستانش که در صحنه حاضر بود می گفت: علی اصغر از ما خواست نگذارید جنازه من به دست داعشی ها بیفتد و به هر صورتی که می توانید مرا از معرکه بیرون بکشید.
دوستانش به هر زحمتی که بود او را از میان آن همه دشمن خونخوار بیرون می کشند و به هر ترتیبی که هست او را به پشت خط خودی می آورند.
علی اصغر دو پسر و یک دختر از خودش به یادگار گذاشت که یکی از پسرهایش به نام سید محمد هفت سال بیشتر ندارد. پسر بزرگترش سید علی اکبر پانزده سال است و دخترش هم سیزده ساله.
جنازه ی علی اصغر این افتخار را می یابد که به دور ضریح عمه ی سادات به طواف درآید و با عزاداری و مرثیه خوانی پیکرش را به ایران انتقال دهند.
از طرف بنیاد شهید به ما گفتند که می خواهیم جنازه ی علی اصغر را در مصلای ری تجهیز کنیم و نماز بخوانیم. از ستاد معراج شهدا با بهشت زهرا علیه السلام تماس گرفتند برای هماهنگی قبر. همان روز هم به قطعه ی 50 بهشت زهرا علیه السلام انتقال دادیم. در مراسمش ارگان های مختلفی مانند برادران سپاه، بسیج، بنیاد شهید و ستاد معراج شهدا حضور داشتند.
درست از همان روزی که در ایالت ما در بغلان فهمیدند که پسر در سوریه به شهادت رسیده مدام ما را تهدید می کنند. گروه های بسیار تندرو و وهابیت و طالبان مدام بقیه ی پسرانم را تهدید می کنند.
اعلامیه هایی چاپ کرده اند و با توزیع آنها در سرتاسر آن منطقه می گویند که خانواده ی موسوی کافر است و باید سزای این عملشان را ببینند. دو تا از پسرهایم که آنجا بودند را به خانه ی یکی از اقواممان در پاکستان فرستاده ایم.
دیگر نمی دانیم باید چکار کنیم. اما با این همه خدا را شاکریم که لااقل یکی از فرزندانم را در دفاع از حرم عمه زینب علیه السلام فدا کرده ام.
منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی