«حسرت» به روایت پدر طلبه شهید ناصر شایسته
دوشنبه, ۰۶ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۳
ناصر باز هم زده بود زیر قول و قراری که با هم گذاشته بودیم. اما، آنقدر راسخ بود که جای هیچ حرفی را باقی نمی گذاشت.

اما،
آنقدر راسخ بود که جای هیچ حرفی را باقی نمی گذاشت.
پرسیدم: حالا می خواهی چه کار کنی؟
گفت: می خواهم خط شکن بشوم.
گفتم: تو با این جثه ی ضعیف، با این همه جراحت.
گفتم: چگونه می خواهی اسلحه و مهمات حمل کنی؟
گفتم: لا اقل بیا اورژانس، با ما همکاری کن.
گفت: این نامردی است که همرزمانم را ترک کنم. من به همراه بیست و نه نفر دیگر آمده ام تا خط شکن باشم.
گفتم: تو قدرت جسمانی لازم را برای حمل اسلحه نداری.
گفت: تدارکاتچی می شوم.
گفتم: این هم کار پرمسئولیتی است.
گفت: بی سیم چی می شوم.
و چنین شد.
نظر شما