«لبخند گرم» روایت همرزم طلبه شهید حسین صنعتکار
در یکی از روزها ساعت سه بعدازظهر، همه ی ما دور هم جمع شده بودیم.
باد زوزه می کشید و سوز سرما تا مغز استخوانمان را می سوزاند.
دستور رسید؛ همه نیروها سوار قایق شوند.
سوار شدیم و بر روی رود کارون به حرکت در آمدیم.
قایق ها به پیش می رفتند و ما نگاه می کردیم؛ به آب.
کسی چیزی نمی گفت.
درست وسط رودخانه همه ی قایق ها دور تا دور یکی حلقه زدند.
چرا؟
چون حسین وسط آن قایق ایستاده بود؛ آرامش دلپذیری در چهره اش موج می زد.
صلوات فرستاد.
گفت: برادران عزیزم می خواهیم همگی وارد آب رودخانه شویم.
یکی گفت: هوا خیلی سرد است.
حسین لبخند زد و نگاهش کرد.
او هم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
دیگر کسی اعتراض نکرد.
حسین برگشت و به ما نگاه کرد؛ با لبخند قشنگی که بر روی لب داشت.
گفت: آماده اید؟
کسی جواب نداد.
حسین دست به کار شد؛ اول پای مصنوعی اش را درآورد و کنار قایق گذاشت.
بعد به آب زد.
به آب زد و شنا کنان به پیش رفت.
همه جا خوردند.
جا خوردند و یکی یکی توی آب پریدند.
کتاب: چیدن سپیده دم، ص21