افتادن از درخت گیلاس تا نامه های جبهه
افتادن از درخت گیلاس
«عمه شهید»
آن موقع جعفر نزدیک به دوازده سال داشت. روزی در کار کشاورزی به ما کمک میکرد که با دو تن از همسالانش به بالای درخت گیلاس رفت تا در چیدن گیلاسها به ما کمک کند. من نیز در زیر درخت کار میکردم. همان طور که آنها در حال چیدن میوه بودند ناگهان درخت شکست و هر سه بر زمین افتادند. من از این بابت خیلی نگران شدم؛ در آن زمان جعفر تنها پسر خانوادة برادرم بود. خیلی سریع به طرفش دویدم و او را از روی زمین بلند کردم و حالش را پرسیدم. او که نگرانی را از چشمهایم میخواند، برای اینکه من بیشتر ناراحت نشوم و منتی هم بر من نگذاشته باشد، با روحیه عالی جواب داد: «من حالم خوب است.»
بعد از آن واقعه من هر روز به او سر میزدم و احوالش را میپرسیدم، ولی او به کلی درد خود را پنهان میکرد. تا اینکه پس از چند روز متوجه شدم که دور از چشم مادر و پدرش به دکتر مراجعه کرده و خودش را مداوا میکند. در آن موقع بود که فداکاری و فروتنی جعفر آقا بیش از پیش برایم آشکار شد.
جعفر آقا اهل کار و فعالیت بود و در مهربانی و ادب نیز زبانزد همه بود. ایشان توجه زیادی به امر «صله رحم» داشت. هر وقت که به مرخصی میآمد، حتی در مرخصیهای کوتاه مدت هم سعی میکرد به همه اقوام سر بزند و با یک احوالپرسی مختصر این عمل نیکو را انجام میداد.
همیشه در سلام کردن بر دیگران پیشی میگرفت. در روزهای آخر عمر پر برکتش که در بیمارستان بستری بود، وقتی ما به عیادتش میرفتیم در عین حالی که خیلی درد میکشید خود را سر حال نشان میداد، مبادا که ما ناراحت شویم.
پخش اعلامیه و چاپ عکس امام
«حاج تقی نصر اصفهانی- پدر شهید»
در سال 1357 و در ماههای اوج انقلاب، جعفر در اصفهان به دبیرستان میرفت. ضمناً به کار عکاسی هم آشنایی داشت. وی حمام منزل را به شکل «تاریک خانه» درآورده بود و عکس امام (ره) را در آنجا چاپ و تکثیر میکرد. شبها این عکسها و اعلامیههای حضرت امام را با دوستانش در محلههای اصفهان پخش و یا به در و دیوار نصب میکردند.
آرزوي شهادت
تازه ازدواج كرده بوديم، براي اولين بار جعفر مرا به كنار مزار شهدا برد، حاجي با بغضي تلخ به قبور شهيدان مينگريست، در عمق چشمانش اشك حلقه زده بود. نسبت به آنها محبت خاصي داشت. در نگاه او چيزي موج ميزد، كه نامش را فقط ميتوان عشق ناميد. برق نگاهش دلم را لرزاند با مهرباني گفت: «من از خدا آرزوي شهادت ميكنم».
با ناراحتي نگاهم را برگرداندم. محمدجعفر خنديد و گفت: «چه سعادتي بالاتر از شهيد شدن در راه خداست». من براي تو هم آرزوي شهادت دارم. من راه خود را انتخاب كردهام و ممكن است، در اين راه شهيد شوم.
هر لحظه بايد براي اين موضوع آماده باشي.
بالاخره او پيروز شد، بار سنگين امانت را به تنهايي بر دوش گرفت. براي نصر دنيا
چون قفسي تنگ و تاريك بود كه با شهادت از آن رهايي يافت.
منبع:کتاب جانم فداي اسلام، ص 80
راوي:همسر شهيد
بالهاي دل
نزديك غروب به دنبال جعفر رفتم، تا با يكديگر به هيئت فاطميون برويم، در ميان راه وضعيت جسمي نصراصفهاني تغيير يافت. رنگ چهرهاش زرد شد، سريع او را به بيمارستان رساندم. به دستور پزشك؛ معده او را مورد عمل جراحي قرار دادند. دو غده در معده محمدجعفر بود. به نظر پزشك معالجش عمل رضايتبخش بود. اما خيلي زود اين درد كهنه سرباز كرد، اينبار دكتر اعلام كرد:«راه معده بسته شده؟ ديگر چارهاي نداريم» ناگهان دنيا در مقابل چشمانم تار شد، بالاخره جراحات شيميايي نصر را از پا انداخت. چند ماه بعد پيكر خسته محمدجعفر به روي شانههاي امت مسلمان تشييع شد. خاصيت عشق اين است، كه تو را فولاد آبديده روزگار ميكند، از هيچ چيز حتي مرگ نميهراسي؛ دلت اين جا نيست، اگرباران سنگ از آسمان ببارد، تو بال دلت را ميگشائي و در آسمان رحمت خداوند پرواز ميكني.
منبع:کتاب مرد ره ، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
راوي:تیمسار حسام هاشمي
خاطرات روزهای سربازی شهید نصر
«سرتیپ عطاءالله صالحی»
اوائل انقلاب، در گروه 44 توپخانه خدمت میکردم. شهید نصر هم آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم تیمسار صیاد شیرازی- که آن وقتها سرگرد بود- انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصر هم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت.
از همان دیدارهای نخست، به استعداد، ذوق و روحیه لطیف او پی بردم و برخوردهای برادرانه و صادقانهاش با دیگران، مرا شیفته کرد.
بعد هم فهمیدم که در هنر عکاس بیار با ذوق است. هم اکنون نیز عکسهایی که از ما گرفته است خاطره انگیزترین عکسهای ماست. عکسهایی هم که از تیمسار صیاد شیرازی گرفت در کتاب فروشیها و نماز جمعهها به فروش رسید.
سال 60، تیمسار صیاد شیرازی به عنوان فرمانده نیروی زمینی منصوب شد و همکاران، به همراه ایشان به تهران عزیمت کردند.
شهید نصر، خدمتش تمام شده بود؛ اما همواره در سپاه و بسیج همکاری فعال بود و در دفتر فرماندهی نیروی زمینی، فعالیت داشت.
او در واقع رابط بین نیروی زمینی ارتش و سپاه بود که در آن زمان، خیلی نزدیک به هم عمل نمیکردند. هم زمان وظیفه پیک فرماندهی نزاجا را نیز با موتور خویش انجام میداد و در چند مأموریت من نیز به همراه ایشان، بر ترک موتور نشستم.
داوطلب شهادت
«سرتیپ دوم عباس علی منصوری»
همه در اتاق طرح عملیات سرگرم طراحی عملیات بیت المقدس پنج بودیم. موفقیت عملیات بسته به این بود که ارتفاع «گری کوپله» و ارتفاعات مجاور آن را که در منطقه عمومی مریوان- پنجوین بود به تصرف خود درآوریم تا تأمین ارتفاع «کله قندی» کاملاً برقرار گردد. اما تصرف «گری کوپله» کار سادهای نبود زیرا آن منطقه درست در پشت خط مقدم نیروهای بعثی قرار داشت و تنها با ایثار و شهادت تعدادی از عزیزان رزمنده این کار میسر میشد.
مثل همیشه نظریهها در مورد انجام این طرح متعدد شد. بعضیها موافق بودند و بعضیها هم مخالف. من هم با سمت مسئوول حفاظت منطقه اطلاعات جزو کسانی بودم که با انجام این طرح موافق بودند و به نتیجه آن امیدوار. ولی چه کسی حاضر بود که مرگ را با آغوش باز بپذیرد و به استقبال آن برود. باید کسی پیدا میشد که با آگاهی کامل از خطرات این عملیات، داوطلبانه مسئولیت آن را بر عهده میگرفت. اولین کسی که در این امر خطیر پیش قدم شد و شهید نصر اصفهانی بود. او را از زمان تحصیل در دانشکده افسری میشناختم. آن زمان من به عنوان دانشجوی سال سوم، فرمانده دانشجویی او بودم و به دلیل دوستی و علاقه قبلی که با او داشتم دلم میخواست از تصمیمش منصرف شود. اما ظاهراً هنوز او را خوب نشناخته بودم؛ زیرا او از آنهایی نبود که به سادگی شانه از زیر بار مسئولیت خالی کند. لذا با تمام توان بر تصمیمش اصرار ورزید و خللی در اراده او وارد نشد. شب عملیات فرا رسیده بود. با خود گفتم: «شاید اصرار زیاد من برای منصرف کردن او باعث تضعیف روحیهاش شده باشد.» لذا خودم را در خط مقدم جبهه به او رساندم تا به او روحیهای بدهم و تشویقش کنم. به محض ورود به خط و دیدن او، احساس کردم نمیتوانم صحبت کنم و قدرت تکلم از من گرفته شده. او مثـل همیشه با روحیـهای شاد و چهرهای گشاده و خندان به طرفم آمد و بدین وسیله سعی کرد به من اطمینان دهد که این طرح را با موفقیت به اتمام خواهد رساند و از این آزمایش سربلند بیرون خواهد آمد. در آن لحظه احساس کردم همه چیز برعکس شده. زمانی بود که من در دانشکده فرمانده او بودم ولی حالا مطمئن بودم که او فرمانده من است که با روحیه فوق العادهاش به من نیز روحیه میدهد. او توانست آن عملیات حماسی را با موفقیت چشم گیری به پایان برساند و برگ افتخار دیگری بر کتاب سراسر افتخار زندگیش بیفزاید. توصیف جزئیات آن عملیات نیز شرح جداگانهای را میطلبد.
غسل شهادت
«سرهنگ مهندس مصطفی قاسمی وقار»
من و شهید نصر از همان ابتدای خدمت، مدتی را در لشگر 28، با هم بودیم. او در یگان پیاده بود و من نیز در یگان مهندسی انجام وظیفه میکردم.
یک روز برای دیدن او به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته به آنجا آمد و از وجود سربازی در دستهاش که گویا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص یافته بود، ابراز نارضایتی میکرد و میگفت: «این سرباز را نمیخواهم» سروان نصر پرسید: «چرا این سرباز را نمیخواهی؟» فرمانده دسته پاسخ داد: «چون بسیار سرباز کثیفی است. او نه به پاکیزگی و نظافت اهمیت میدهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همین هیچ کس حاضر نیست با او همسنگر شود.» جناب سروان نصر بعد از کمی فکر کردن، گفت: «زنگ بزنید، بیاید اینجا.» بعد از مدتی سرباز آمد. وقتی او را دیدم، مثل این بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزدیک خود نشاند. از سرباز امر بر خود خواست که برایش چایی بیاورد. بعد از پایان صحبتها بالاخره قرار بر این شد، که همان سرباز به عنوان امر بر شهید انجام وظیفه نماید.
مدتی از این ماجرا گذشت. حرفهای سروان نصر بر روی سرباز، تأثیر قابل ملاحظهای گذاشته بود. سربـازی که از آب هراس داشت و در زنـدگی، به قول خـودش، تعداد حمـامهایی که رفتـه بود میتوانست بشمارد، که البته سه مرتبه آن اجباری در ارتش بود، در مدت کوتاهی آن چنان تغییری از نظر فکری کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت میکرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعای توسل میگذراند. بالاخره طوری رفتار و گفتارش و حتی چهرة ظاهریش تغییر کرده بود که اگر سربازان هم دستهای خودش او را میدیدند، نمیشناختند.
بعد از به پایان رسیدن «عملیات بیت المقدس پنج»، به گردان آنها، مأموریتی در کوخلان واگذار گردید. قبل از انجام مأموریت من به همراه فرمانده لشگر- تیمسار دادبین- به گردان مذکور رفتیم. مأموریت، بسیار حساس بود. حدود 600 متر آن طرفتر از محل استقرار گردان، تپهای قرار داشت. نیروهای ما باید برای اجرای صحیح و موفقیت آمیز عملیات از بود یا نبود دشمن در پشت تپه آگاه میشدند. با روشن شدن این قضیه، تدبیر عملیات در آن نقطه تغییر میکرد. به خاطر همین فرمانده لشگر، بچهها را جمع کرد و گفت: «ما باید از وجود دشمن در پشت تپه اطلاع حاصل کنیم. برای اطمینان از این مسأله باید یک نفر به آنجا برود و اطلاعات کافی برای ما بیاورد. در ضمن باید یادآور شوم که این مأموریت بسیار خطرناک است و احتمال شهادت، اسارت و یا مجروحیت آن نفر زیاد است.» هنوز حرفهای او تمام نشده بود که همان سرباز که به عنوان امر بر سروان نصر انجام وظیفه میکـرد، بلند شد و داوطـلب این کار شد. وقتی که میرفت تا جایی که چشم میدید، او را دنبال میکردم. با خود میاندیشیدم که از آن روزی که سروان نصر با او صحبت کرده چطور شوق و اشتیاق شهادت در او بیشتر شده است.
همه چشم به راهش بودیم، مدت زمان زیادی از رفتنش گذشته بود. نگرانش شدم. نگاهم را تا دورترها فرستادم. ناگهان سیاهی از دور به چشمم خورد. خدا، خدا میکردم خودش باشد. سیاهی هر لحظه نزدیکتر میشد. جلوتر آمد آری خودش بود. او را محکم در آغوش کشیدم. بعد از کمی استراحت، تمامی اطلاعات آن منطقه را در اختیار ما گذاشت. وقتی بچهها از او پرسیدند چرا داوطلب انجام این کار شدی، گفت: «جناب سروان نصر من را عاشق شهادت کرده است. اما گویی به خاطر اشتباهاتی که در قبل داشتم این افتخار نصیبم نمیشود.»
نامه های جبهه
«خواهر زاده شهید نصر»
وقتی که شهید نصر در جبهه های جنگ بود، به ما می گفت: «هر اتفاقی که در خانه می افتد به وسیله نامه به من خبر دهید.» ما هم همیشه برای دایی نامه می نوشتیـم و او را از احوال همه اقـوام در اصفـهان با خبر میکردیم. دایی میگفت: «هر وقت نامه شما به دستم رسید بسیار خوشحال میشوم و نامههایتان را برای دوستانم میخوانم.»
ایشان نامههای ما را تا این اواخر برای یادگاری نگه داشته بود و حدوداً شش ماه قبل از شهادتش، وقتی که به اصفهان آمده بود، نامهها را به من داد و گفت: «اگر میتوانی این نامهها را به عنوان امانت و یادگاری از طرف من نگه داری، به تو بدهم و گرنه پیش خودم بگذارم.» من نیز با شوق تمام پذیرفتم.
دایی وقتی که به مرخصی، میآمد، حتی اگر برای یک روز هم بود، سعی میکرد به همه فامیل سر بزند، میگفت: «صله رحم سنت پیغمبر است.»