خاطره آخرین دیدار
نوید شاهد: بیستم شهریور ماه 75، آخرین باری بود که به اتفاق بچه ها و به بهانه روز پرستار راهی بیمارستان ارتش شدیم تا از او عیادت کنیم. او در برابر آزمونی دیگر قرار گرفته بود و بسیار نزدیک بود که کارنامه ممتاز ربوبی را در دست گرفته و به سوی معبود پرواز می کند.
شنیده بودیم که شیمی درمانی را آغاز کرده است. قبل از ورود به اتاق، سرهنگ دکتر موسوی را دیدم که بسیار آشفته و ناراحت به نظر می رسید. به بالینش رسیدیم. بیماری ، جسم نحیف و لاغرش را دربرگرفته بود؛ اما کوچکترین خللی در استواری روح او ایجاد نکرده بود. صورتش نورانی تر شده بود. ذکر می گفت و معلوم بود که آماده پرواز از قفس شده است.
دکتر موسوی به مزاح گفت:« نصر خیلی بی معرفت شده ای. اصلاً تو از چه کسی اجازه گرفته ای مریض شده ای؟» و حال و هوای محفل را بسیار خودمانی کرد. از شهید خواستیم کمی از خاطرات سال های دفاع مقدس را برایمان باز گوید. خود را سرباز کوچک اسلام معرفی کرد و به انکار گفت:« من شرمنده مردم هستم.»
اصرار ما بی فایده بود. تیمسار هاشمی هم که تازه وارد شده بود رو به شهید کرد و گفت: « پسر! چرا لب فروبسته ای؟ الان که وقت خاموشی نیست.
نسل های آینده باید بدانند که این آب و خاک چه فرزندانی پرورش داده است. بگو در بیت المقدس5 چه کردی؟ بگو در شیلر چه کردی؟ از سوسنگرد بگو، از کردستان، از لشگر 23، لشگر 28... امت قهرمان ما باید حماسه شما عاشقان رسول الله را بدانند.»
بالاخره پس از اصرارهای زیاد ما سر صحبت را باز کرد، اما فقط از حماسه های دیگر مجاهدان اسلام سخن گفت و از خودش چیزی نگفت. در بازگویی یکی از این خاطرات ، خودش هم به شدت متأثر شد و گریه امانش را برید.
همانجا که از همه هنرمندان متعهد کشورمان خاضعانه خواست که لحظه ای از اشاعه فرهنگ غنی و انسان ساز اسلام غافل نباشند.
در پایان هنگامی که قصد مراجعت داشتیم، از او خواستیم پیامش را برای سایر رزمندگان اسلام بیان کند. تنها یک جمله گفت: «فاستقم کما امرت»، استقامت تا پیروزی نهایی اسلام بر کفر.
در وصیت نامه اش نوشته بود:« ای خدای مهربان! مرگ مرا و خانواده ام را شهادت مقرر فرما و عاقبت همه ما را ختم به خیر کن.» و همان طور هم شد. پس از سال ها تحمل درد جانبازی های مانده از جنگ، شهادت را لبیک گفت و به بارگاه الهی ره یافت.
راوی: سعید خال