خدابخش صفادل
من را در اين هميشه ي اندوه، سال­ها با اين قطار سوخته، تنها گذاشتند آبي­تر از هميشه، در اين گوشه از زمين


... رفتند سر به شانه­ي دريا گذاشتند

رفتند صبح زود، مرا جا گذاشتند

«روشن» بماند آتش اين كاروان مگر،

همچون شهاب، در دل شب پا گذاشتند

من را در اين هميشه ي اندوه، سال­ها

با اين قطار سوخته، تنها گذاشتند

آبي­تر از هميشه، در اين گوشه از زمين


از خود، بهار را به تماشا گذاشتند

قومي به قصد غارت اين خاك، ناگهان

يك شب قدم به دهكده ي ما گذاشتند،

آتش به جان باغ زدند اين چنين و، بعد

اين كاج­هاي سوخته را، جا گذاشتند!

بردند شور جاري ارديبهشت را

تنها فصولي از خفقان را گذاشتند!

يك آسمان پرنده از اين شهر كوچ كرد

داغي به جان باغچه­ي ما گذاشتند!


مردان روشني كه در اين كوچه زيستند

رفتند و سر به شانه­ي دريا گذاشتند!


منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده