هوای بیرون چادر خیلی سرد بود. سرما تا مغز استخوان رسوخ می‌کرد. برف سفید همه جا را پوشانده بود. صخره‌های قندیل بسته در زیر نور ناپیدای ستارگان عظیم و باشکوه جلوه می‌کرد. حاج مهدی به طرف سنگر آشپزخانه می‌رفت. داخل شد.
شب به نزدیکی‌های سحر رسیده بود. ناگهان از خواب پریدم امّا نمی‌دانستم چرا؟ خش خش چادر، چشمان خواب‌آلودم را به سمت صدا که از خروجی چادر بود، کشاند. «حاج مهدی» (1) بود. داشت از سنگر خارج می‌شد.
تعجب کردم. پرسشی در ذهنم به وجود آمد: «در این هوای سرد برای چه کاری بیرون می‌رود؟»
حس کنجکاوی‌ام تحریک شد. تصمیم گرفتم دنبالش بروم تا سر در بیاورم. دل از رختخواب گرم کندم و زدم بیرون.
هوای بیرون چادر خیلی سرد بود. سرما تا مغز استخوان رسوخ می‌کرد. برف سفید همه جا را پوشانده بود. صخره‌های قندیل بسته در زیر نور ناپیدای ستارگان عظیم و باشکوه جلوه می‌کرد.
حاج مهدی به طرف سنگر آشپزخانه می‌رفت. داخل شد. «چراغ پریموس» را روشن کرد. دوباره آمد بیرون. ظرفی پر از برف کرد و دوباره داخل شد و ظرف را گذاشت روی چراغ. نزدیک‌تر شدم. رفتم کنار حاج مهدی. سلام کردم. جواب شنیدم. امّا نگاه حاج مهدی پر از تعجب و سؤال بود. نگذاشتم حاجی لب باز کند. پیشی گرفتم و گفتم: «حاجی! این موقع شب، اینجا؟ توی سنگر که آب برای خوردن بود. این آب را می‌خواهی چه‌کار؟»
حاجی نمی‌خواست پاسخ دهد ولی مرا منتظر دید. به ناچار گفت: «لازم دارم. زحمت آن آب را کسی دیگر کشیده است. درست نیست از آن استفاده کنم.»
پشیمان شدم. ای کاش نمی‌آمدم. ای کاش به حس کنجکاوی‌ام اعتنایی نمی‌کردم. دیدم که بهتر است بروم. درنگ نکردم. خداحافظی کردم و حاجی را در خلوتش تنها گذاشتم. دور شدم. ولی دلم طاقت نیاورد. برگشتم. حاجی را دیدم، آمده بود بیرون. داشت وضو می‌گرفت. وضویش که تمام شد، دوباره داخل آشپزخانه شد. نزدیک‌تر رفتم. داخل آشپزخانه را پاییدم. حاج مهدی مشغول نماز شده بود.
یادم نبود ساعت را ببینم. سه و نیم بعد از نیمه شب بود. به حال حاجی غبطه خوردم. این همه کار در روز، این همه فعالیت. این همه خستگی. خودم را در مقابل این بزرگی کوچک دیدم. نمی‌دانستم جایم کجاست؟ به اطراف چشم چرخاندم. کوهستان در سکوت فرو رفته بود.
همه‌ی بچه‌های گردان توی گرمای سنگر به خواب خوش فرو رفته بودند، ولی فرمانده گردان، اینجا تنهای تنها، دور از چشم همه مشغول راز و نیاز بود.
برگشتم به چادر. پرده‌ی چادر را که کنار زدم، گرمای دلچسبی صورتم را نواخت. در جای خودم دراز کشیدم. امّا فکر حاجی یک آن رهایم نمی‌کرد. خواب از سرم پریده بود. پلک‌ها روی هم نمی‌رفت.
تا سپیده بی‌قراری کردم. آفتاب که از لابه‌لای صخره‌ها آمد وسط آسمان، حاج مهدی آمد کنارم. از من قول گرفت؛ قول گرفت تا وقتی زنده است، ماجرای دیشب را برای کسی نگویم.
یکبار دیگر غبطه خوردم. خود را کوچک دیدم، بسیار کوچک. (2)
 
1- سردار شهید حاج مهدی طیاری؛ فرمانده گردان 419 لشکر 41 ثارالله که در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید.
2- نماز، ولایت، والدین ـ کنگره بزرگداشت سرداران شهید کرمان ـ ص 19 و 20.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده