ردّ پاها
يکشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۱
ماه کنج آسمان میدرخشید. سکوت بر شانهی اتاق سنگینی میکرد. پلکهایم میخواست روی هم قرار گیرند اما مقاومت میکردم و نمیگذاشتم. به ساعتی که روی سینهی دیوار اتاق چسبیده بود، نگاه کردم. عقربهها ساعت چهار را نشان میدادند
راوی : سردار شهید ابراهیم زمانی
محور اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا
روی پاهایم جا به جا شدم. به دیوار حیاط تکیه دادم. چشمهایم به ردپاهایی که همانند کف پای انسان بود، خیره شد و با خود گفتم: «یعنی دزد به خونه من اومده و من متوجه نشدم. مگه میشه؟ چرا نشه؟ حتما دزده! اگر دزد نیست پس کیه؟»
با امروز دومین روزی بود که رد پاهای روی فرش شنی حیاط، فکرم را پریشان کرده بود: تا جایی که یادم میآمد، دیروز جای رد پاها را بهم زدم. شاید خیال برم داشته، نه! خودم توش شن ریختم، بد نیست از ابراهیم هم بپرسم، شاید اون بداند.
راه اتاق مستأجرم را که تازه چند روزی ازجبهه برگشته بود، در پیش گرفتم و با گلوی گرفته صدایش کردم: «آقا ابراهیم...! آقا ابراهیم...!»
لختی بعد همسر ابراهیم درحالی که فقط دو چشمش از چادر سیاهش بیرون بود، در اتاق را باز کرد و در چارچوب در ایستاد.
ـ سلام مشخیرالله، کاری داشتی؟
ـ سلام دخترم. ببخش سرصبح مزاحمتون شدم، آقا ابراهیم نیست؟
ـ نه مشخیرالله، بعد از نماز صبح رفته بیرون. فکر کنم با بچههای سپاه قرار داشته که بره به خانوادههای شهدا سر بزنه.
ـ بابا! این با این کاراش! دو روز هم از منطقه میاد، پیش زنش نیست، همش میره اینور و اونور. تو یک چیز بهش بگو. آخه تا کی! شاید این جنگ حالا حالاها ادامه داشته باشد!
زن چادرش را محکمتر گرفت و گفت: «آخه دوست داره. تازه ضمن عقد با من شرط کرد که تمام زندگیام جنگه! من هم قبول کردم. حالا اگه کاری داشتی به من بگو تا بهش بگم.»
ـ نه دخترم! چیز مهمی نبود، خودم دیدمش بهش میگم. خداحافظ.
ـ خداحافظ مشخیرالله.
لبهی حوض پر از آب، جای همیشگیام بود. آنجا نشستم و به گلهای داخل باغچه زل زدم و فکر کردم و به صدای گنجشکها که سکوت صبح را میشکستند، گوش سپردم.
باید کاری میکردم، باخودم گفتم: «امشب باید پشت پنجره بنشینم تا بفهمم قضیه چیه؟ آره! بهترین کار همینه. اگه امشب را بیدار بمونم، همه چیز دستم میاد.»
ماه کنج آسمان میدرخشید. سکوت بر شانهی اتاق سنگینی میکرد. پلکهایم میخواست روی هم قرار گیرند اما مقاومت میکردم و نمیگذاشتم. به ساعتی که روی سینهی دیوار اتاق چسبیده بود، نگاه کردم. عقربهها ساعت چهار را نشان میدادند. نگاهم را به طرف حیاط برگرداندم و به جایی که اول شب تا حالا زل زده بودم، خیره شدم. ناگهان حرکت سایهای نگاهم را دزدید. ابراهیم بود که خود را به حوض رساند. دستانش را در آب حوض فرو برد و مشغول وضو شد و لحظاتی بعد از جلوی دیدگانم رد شد.
با خود نجوا کردم: «این وقت شب داره کجا میره؟ فکر کنم بیخوابی به سرش زده؟ اما نه! چرا خم و راست میشه؟ یعنی داره نماز میخونه! پس چرا اینجا؟ واستا ببینم الان چه وقت نماز خوندنه؟ هنوز که اذان نگفتن!!»
تا خواست از جایش بلند شود، آتش به جانم افتاد و موهای بدنم راست شد. تازه فهمیده بودم، چه اشتباهی کردم.
عرقم را از پیشانیام چیدم. پاهایم را توی سینه جمع کردم و با خودم گفتم: «نماز شب!! خوش به حالت جوون! منو بگو که فکر میکردم این ردّ پاهای دزده. حالا چه جوری ازش حلالیت بخوام...»
لحظاتی بعد صدای خوش اذان فرصت فکر کردن را ازمن گرفت و مرا به طرف حوض وسط حیاط کشاند.
محور اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا
روی پاهایم جا به جا شدم. به دیوار حیاط تکیه دادم. چشمهایم به ردپاهایی که همانند کف پای انسان بود، خیره شد و با خود گفتم: «یعنی دزد به خونه من اومده و من متوجه نشدم. مگه میشه؟ چرا نشه؟ حتما دزده! اگر دزد نیست پس کیه؟»
با امروز دومین روزی بود که رد پاهای روی فرش شنی حیاط، فکرم را پریشان کرده بود: تا جایی که یادم میآمد، دیروز جای رد پاها را بهم زدم. شاید خیال برم داشته، نه! خودم توش شن ریختم، بد نیست از ابراهیم هم بپرسم، شاید اون بداند.
راه اتاق مستأجرم را که تازه چند روزی ازجبهه برگشته بود، در پیش گرفتم و با گلوی گرفته صدایش کردم: «آقا ابراهیم...! آقا ابراهیم...!»
لختی بعد همسر ابراهیم درحالی که فقط دو چشمش از چادر سیاهش بیرون بود، در اتاق را باز کرد و در چارچوب در ایستاد.
ـ سلام مشخیرالله، کاری داشتی؟
ـ سلام دخترم. ببخش سرصبح مزاحمتون شدم، آقا ابراهیم نیست؟
ـ نه مشخیرالله، بعد از نماز صبح رفته بیرون. فکر کنم با بچههای سپاه قرار داشته که بره به خانوادههای شهدا سر بزنه.
ـ بابا! این با این کاراش! دو روز هم از منطقه میاد، پیش زنش نیست، همش میره اینور و اونور. تو یک چیز بهش بگو. آخه تا کی! شاید این جنگ حالا حالاها ادامه داشته باشد!
زن چادرش را محکمتر گرفت و گفت: «آخه دوست داره. تازه ضمن عقد با من شرط کرد که تمام زندگیام جنگه! من هم قبول کردم. حالا اگه کاری داشتی به من بگو تا بهش بگم.»
ـ نه دخترم! چیز مهمی نبود، خودم دیدمش بهش میگم. خداحافظ.
ـ خداحافظ مشخیرالله.
لبهی حوض پر از آب، جای همیشگیام بود. آنجا نشستم و به گلهای داخل باغچه زل زدم و فکر کردم و به صدای گنجشکها که سکوت صبح را میشکستند، گوش سپردم.
باید کاری میکردم، باخودم گفتم: «امشب باید پشت پنجره بنشینم تا بفهمم قضیه چیه؟ آره! بهترین کار همینه. اگه امشب را بیدار بمونم، همه چیز دستم میاد.»
ماه کنج آسمان میدرخشید. سکوت بر شانهی اتاق سنگینی میکرد. پلکهایم میخواست روی هم قرار گیرند اما مقاومت میکردم و نمیگذاشتم. به ساعتی که روی سینهی دیوار اتاق چسبیده بود، نگاه کردم. عقربهها ساعت چهار را نشان میدادند. نگاهم را به طرف حیاط برگرداندم و به جایی که اول شب تا حالا زل زده بودم، خیره شدم. ناگهان حرکت سایهای نگاهم را دزدید. ابراهیم بود که خود را به حوض رساند. دستانش را در آب حوض فرو برد و مشغول وضو شد و لحظاتی بعد از جلوی دیدگانم رد شد.
با خود نجوا کردم: «این وقت شب داره کجا میره؟ فکر کنم بیخوابی به سرش زده؟ اما نه! چرا خم و راست میشه؟ یعنی داره نماز میخونه! پس چرا اینجا؟ واستا ببینم الان چه وقت نماز خوندنه؟ هنوز که اذان نگفتن!!»
تا خواست از جایش بلند شود، آتش به جانم افتاد و موهای بدنم راست شد. تازه فهمیده بودم، چه اشتباهی کردم.
عرقم را از پیشانیام چیدم. پاهایم را توی سینه جمع کردم و با خودم گفتم: «نماز شب!! خوش به حالت جوون! منو بگو که فکر میکردم این ردّ پاهای دزده. حالا چه جوری ازش حلالیت بخوام...»
لحظاتی بعد صدای خوش اذان فرصت فکر کردن را ازمن گرفت و مرا به طرف حوض وسط حیاط کشاند.
نظر شما