مجموعه خاطرات شهید حاج داوود کریمی(3)؛ بازگشت
نوید شاهد: هميشه وقتي ميخواستند از بيمارستان به خانه برگردند، حاج داود به ميثم ميگفت: «از خانيآباد برو!»
اين خيابان حاجي را به ياد پدرش ميانداخت. پدر حاج داود در خانيآباد گرمابهدار بود و داود از سن چهار پنج سالي بعضي روزها با او به گرمابه ميآمد.
پدرش مازندراني بود و مادرش اهل قزوين. حاجي فرزند ارشد اين پدر و مادر محسوب ميشد؛ متولد 1326 محله سلسبيل تهران.
داود هفت ساله بود و تازه پا به مدرسه گذاشته بود كه پدرش از دنيا رفت. بعد از فوت در بود كه از سلسبيل به محله نازيآباد نقل مكان كردند...
ميثم از آينه نگاهي به پدر مياندازد و او را غرق در خاطرات ميبيند. شايد مشغول خواندن فاتحه براي پدر است. وقتي از مقابل حمام قديمي پدر ميگذرد، با حسرت نگاه ميكند و سري تكان ميدهد.
داود دوره دبستان را در محله نازيآباد خواند؛ اما وضع خانواده مجبورش كرد به سراغ كار برود. در نوجواني شاگرد كارگاه تراشكاري شد و همين پيشه را تا پايان عمر ادامه داد. زمان انقلاب و جنگ براي مدتي دست از تراشكاري كشيد و وارد سپاه شد؛ اما همين كه جنگ تمام شد، دوباره سر كال اول خود برگشت...
وقتي از محله خانيآباد دور شدند، حاج داود نگاهي به دستهاي پينهبستهاش انداخت و احساس كرد كه اين دستها چه روزها و لحظههايي را پشت سر گذاشتهاند و چه سختيهايي را كه از پيش پا برداشتهاند؛ هم در كار جنگ و هم در كار توليد. به جراحات روي دستهايش نگاه كرد چه آن پارگي دست چپ كه سال 53، با اضافهكاري شبانه پاي دستگاه تراش پيش آمده بود و چه اين زخم پينه بسته دست راستش كه توي عمليات مرصاد گاهي ذوق ذوق ميكردف به ياد آورد كه تختي هم به همين گرمابه ميامد. او افتخار اهل محل بود و هميشه پدر از ديدن اين جهان پهلوان در گرمابهاش خوشحال ميشد. به ياد آورد كه آمدن به گرمابه براي كساني كه عذر شرعي داشتند مجاني بود و در عوض از پاسبانها و زورگيرها پول ميگرفتند.