مجموعه خاطرات شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد (1)؛ هجرت
سهشنبه, ۰۶ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۴
نوید شاهد: او خلوت و تنهايي را دوست داشت. گاه که اين فرصت نصيبش ميشد، در افکار طولاني فرو ميرفت و به آيندهاش مينگريست. به سختيهايي که در پيش داشت، و به وضع جامعهاي که در آن زندگي مي کرد.
فکري بلند
او خلوت و تنهايي را دوست داشت. گاه که اين فرصت نصيبش ميشد، در افکار طولاني فرو ميرفت و به آيندهاش مينگريست. به سختيهايي که در پيش داشت، و به وضع جامعهاي که در آن زندگي مي کرد.
او ظلم شاه را در زواياي زندگي خود و مردم بيشتر از گذشته نظارهگر بود. اما چاره چه بود؟! جهان در انتظار قيامي رهايي بخش و فريادي آسماني بود تا دست روزگار در دامن فردي که با سري پرشور در سوداي آزادي بود، بپروراند تا نه از تهديد بترسد و نه در برابر سرنيزه سرخم کند. او خود را براي نبردي ديرپا آماده کرده بود. در آن سن که هنوز 14 ساله بود، شهامتش او را وادار به سخن عليه رژيم بيدادگر کرد. او گفت: "روزي خواهد آمد که ما اين رژيم را سرنگون خواهيم کرد." اين پيامي بود که در آن روز به سادگي و با تمسخر از کنارش گذشتند اما تاريخ فردا، در مسير کلام وي نگاشته شد.
بر بال فرشتگان
او که اينک در مسير شناخت خويش گام برميداشت، با عبور از چهاردهمين بهار در پي آن بود که، بداند انتهاي مسيرش کجاست؟
تشنگي معنوي و عشق به کمال، تمام وجودش را فرا گرفته بود، دوست داشت، از کوثر زلال دانش و معنويت علوم اهل بيت سيراب شود و با جامي از زمزم جوشان معارف و علوم الهي به جان تشنهاش طراوت بخشد. و کام دل را با حلاوت مکتب عترت و علوم و معارف عملي زندگي و دين از زبان آنها بفهمد، و اسلام ناب و خالص و بدور از پيرايهها و بافتههاي ذهني ديگران را بشناسد.
عبدالکريم سرانجام در ميدان جاذبة حوزة هاي علوم اسلامي قرار گرفت و با شور و شوق فراوان و موافقت کامل پدر و مادر مؤمن و با صفايش ميرفت به حوزة علمية آيه الله کوهستاني در 6 کيلومتري بهشهر گام نهد.
او با همتي بلند در اين مسير گام برداشت و حوزة کوهستان با آغوش باز پذيراي اين نوجوان با اخسلاص گشت. اول هر سال تحصيلي حوزههاي علميه گروهي از تشنگان علم و معرفت از دور و نزديک به شهرک کوچک کوهستان ميرفتند تا بر بال فرشتگان قرار گيرند و از جويبار نور سيراب شوند.
در اين ميان جوان چهارده سالهاي به همراه مردي ميان سال ديده ميشد، که به سوي منزل آيهالله کوهستاني روانه بود. پس از رسيدن در زدند و اجازة ورود گرفتند. آن دو با کمال ادب در مقابل عالم مهذب زانو زدند.
آيهالله که مقصود آن دو را در چهرة جوان خوانده بود، دستور داد حجرهاي را در قسمت بيروني منزل براي اين جوان تشنة حقايق تعيين کنند.
گل اينک به بوستان کلام اهل بيت رسيده بود، و از چشمة دانش آنان صبح وشام مينوشيد و غبار وابستگي و دنياگرايي را از جان ميشست. او خود را دانشجويي ميديد که بايد از گنج دانش معصومين، بهره گيرد، تا تربيت يافته مکتب عترت باشد.
خوشه چيني از خرمن نوراني علوم اهل بيت، او را تشنه تر ميکرد. با احساس رضايت از انتخاب مسير، نگاهي به سوي آسمان، زير لب خدا را بر اين نعمت شکر کرد.
شرح حال استاد
او از اينکه در مکتب درس استادي بزرگ گام گذاشته خوشحال بود. چهرة استاد او با همة کمالات روحي و علمي، ناشناخته و فروتني و ساده زيستي او را در زمره شخصيتهاي گمنام قرار داده بود. شخصيت که مرگش او را شناساند. اما نوجواني هوشيار چون سيد عبدالکريم که از نزديک با او ارتباط داشت به زودي توانست اعمال و گفتار استاد را زير نظر بگيرد و از رفتار خالصانه و عارفانه او ره توشههاي معنويت و درس آزادگي و ايمان بياموزد.
"آيه الله کوهستاني وقتي از نجف اشرف با کوله باري از علم و معنويت راهي بهشهر مازندران شد، آن که رضاشاه سعي وافر داشت، معمم و مبلغي در ايران وجود نداشته باشد، در اين زمان آيهالله کوهستاني تصميم گرفت حوزه عمليهاي بسازد و طلاب را با رشد اخلاقي، تزکيه نفس و بدور از هواي نفس تربيت کند، تا با ارادهاي محکم در مسير گسترش اسلام ناب محمدي گام بردارند.
بدين گونه اقدام کرد و در حدود 200 نفر طلبه در آنجا مشغول تحصيل و پيمودن قلههاي رفيع علم و معنويت شدند، و روح تشنة خويش را از زمزم کمال او سيراب ميکردند. از جمله طلاب اين حوزه سيد عبدالکريم بود که سرتا پا غرق درياي بيکرانِ معنويتِ استاد گشته بود. هر روز بيشتر شيفته کمالات استاد ميشد.
آيهالله مانند پدري مهربان با آنان رفتار ميکرد، و دوست داشت همسرش را از اين موهبت محروم نسازد. به او که زني پارسا و پاک دامن بود گفت: آيا حاضري در کنار من در حق طلاب مادري کني، و با ترتيب آنها نزد خدا رو سفيد شوي؟ همسر که عشق به دودمان پبامبر (ص) و پيروان حق در کانون جانش مشتعل بود، و درس انسان بودن و فاطمه گونه زندگي کردن را در کلاس درس همسر تکميل کرده بود، با استقبال، مادري طلاب را بر عهده گرفت.
متواضع و خاشع شب و روز در کنار همسر با انجام کار طلاب و آشپزي در خدمت سربازان امام زمان (عج) قرار گرفت. شبي براي نماز شب در دل تاريکي از خواب سنگين سحرگاهي بيدار شد، و خود را براي وضو گرفتن آماده ميکرد،روشنايي چراغ در داخل حجرهاي توجهاش را به خود جلب کرد، نزديک و نزديکتر شد صداي ضجه و نالهاي بسان زمزمه زنبوران عسل از حجره سيد عبدالکريم بلند بود، او در آن ظلمت شب سر بندگي و اطاعت بر آستان جلال حق گذاشته و با نواي دلنواز و دلنشين العفو، العفو، سکوت شب را ميشکست. مناجات شبانه صفابخش دل و جانش شده بود. قامت استوارش در آستان شکوه حضرت حق شکسته بود و همچون مار گزيدهاي آه و ناله ميکرد.
آيهالله با پرورش طلابي اينگونه توانست علماي زيادي که هر يک حکايتي جداگانه دارند به جامعه آن روز تحويل بدهد.
اوج ساده زيستي استاد را بايد از در و ديوار قديمي منزل و لباسهاي کرباسي وي، ظرف و ظروف گلين و بسيار ساده، فرش حصيري و غذاهاي ساد پرسيد و نزد مريدان شيدايش در خطة مازندران رسيد.
ساده زيستي استاد گاهي سيد عبدالکريم را غرق فکر در زواياي وجود آن فرزانه ميکرد و محو جمال و کمالات درياي بيکران معنويت او مينمود. اتاقي که معمولاً براي پذيرايي ميهمانان آماده بود و نسبتاً اتاق بزرگي بود، فرش آن حصير و در گوشة اتاق، يک منبر کوتاه يک پلهاي،با يک جلد قرآن بزرگ و يک جلد رساله و چند عدد مهر،تعجب و تحسين هر بيننده را برميانگيخت. او به عنوان رهبري ديني سادهزيستي را از امامان پاک آموخته بود. آيهالله کوهستاني عظمتي داشت که فرشتگان با افتخار در زير پاي او بال ميگستردند، اما با نشستن بر روي نمدي پشمين دنيا و دنياطلبان حيلهگر را به سخره ميگرفت و درس زهد و آزادي ميآموخت.
در زماني که دشت ودريا، کوه و کمر در برابر بزرگي عظمت او خاضع بودند، او خاضعانه سر تسليم در برابر ارادة الهي فرود آورد، و عاشقانه دعوت حق را لبيک گفت. بنابر وصيت جنازهاش را به سوي مشهد مقدس حرکت دادند و مردم شهرهاي ميان راه با شور و تأثر وصف ناپذير با استقبال از اين بزرگمرد خطة شمال، قدرداني کردند. و عشق و علاقة خود را به ساحت مقدس روحانيتِ پرهيزگار ابراز داشتند. او در دار السياده حرم حضرت عليبن موسيالرضا(ع) سر بر خاک کوي امام هشتم نهاد.
تلاش مضاعف
زيباترين و پسنديدهترين راهي که سيد عبدالکريم بعنوان قدرداني از زحمات چنين عالمي وارسته ميشناخت، تلاش مضاعفي بود، که هر چه زودتر در آن کويرِ بيدادگري و جهلِ زمان رضاشاه بتواند، کام تشنهاش را با نوشيدنِ جرعههايي از چشمة زلال و مصفاي علوم اهلبين سيراب سازد. تا در پيمودن مسير کوهستاني و پرپيچ و خم انسانيت، توقف از خود نشان ندهد. او از توان جسمي مناسب و حافظهاي خداداي بهرهمند بود، تلاش بيوقفهاش بر استاد نيز مخفي نمانده بود، استاد که هميشه شاگرد را از هدايتهاي ويژة خود بهرهمند مي کرد، جهت شکوفايي هر چه بيشتر استعداد خفته سيد، او را به درياي بيکران علم و معنويت راهنمايي کرد.
درياي بيکران
روستاي کوهستان با همه عظمت که وجود آيهالله کوهستاني افتخار و زينت بخش آن بود، اما براي شخصي چون هاشمينژاد، بسان شنا کردن در رودخانهاي بود که زود به خشکي ميرسيد. شوق هجرت به حوزه علميه قم همچون کوثري شيرين تشنگان فراواني را به سوي خود ميکشيد،شوق قم جان هاشمينژاد را مشتعل ساخت.
علاقه عبدالکريم براي هجرت به حوزه علميه قم بر اعضاي خانواده پوشيده نماند، پدر که استعداد فرزند را در پيمودن قله صعود ميدانست به او اجازه رفتن به اقليم نور را دارد، و هاشمي نژاد با کولهباري از تجربههاي استاد، به افق آينده مينگريست آيندهاي که چون عاشقي داغدار، بوسة عشق بر ضريح پاک حضرت معصومه (س) خواهد زد.
او با فراهم کردن اسباب مسافرت و خداحافظي، راهي دياري شد که خورشيد حديث و روايت از آنجا ميتابيد تا سرانجام به ديار ابرار، قم پاگذاشت. او به قم رفت تا روح عطشناک خود را چشمة گواراي زيارت آن حضرت و علوم اهلبيت سيراب سازد. غسل زيارت کرد. سر و پيکر را صفا داد و اين پرستوي مهاجر به آرامي به سوي بارگاه قدسي حضرت پرواز کرد، خود را به ضريح رساند. اشک عشقي که مدتها در چشمان وي انباشته بود،بناگاه بر گونهاش سرازير شد. قطرات گرم اشک، ضريح را خيس کرد و با زبان اشک، عشق صادقانهاش را اعلام داشت. او لحظهاي غربت عمهاش حضرت معصومه را در ديار غريب دور از شهر مدينه به ياد آورد. روزي که آن بانوي پاک، به قصد ديدار برادر و امامش حضرت رضا(ع) به سوي ايران حرکت کرده بود.
روزي که حضرت معصومه (س) در بين راه، نزديکيهاي ساوه در سنين جواني دچار بيماري شد و با درخواست خودش او را به قم آوردند. در اين شهر آرزوي ديدار برادر در دل داشت و با همين آرزو رهسپار ديار باقي شد. هاشمينژاد بياد آورد که عمهاش غريبانه در شهري که امروز زيارتگاه محبين اهل بيت است، دفن شد و اين يادگار امام کاظم عليهالسلام پناهگاه روحي شيعيان خطّة ايران شد. او همة غربت خويش را در شهر حضرت معصومه (س) فراموش کرد. گويا به وطن رسيده بود و راستي شهر قم وطن همه علاقمندان عترت و آشيان آل محمد است. هاشمي نژاد تشنهاي بود که به آب رسيده بود و آوارهاي بود که در ساية محبت حضرت معصومه آرامش گرفت.
پارساي حوزه
هنوز عطش زيارت وي فرو ننشسته بود، که به قصد ديدار با شيخ علي کاشاني حرکت کرد. کسي که همه او را معجوني از اشکهاي خالصانه و رأفتهاي پدرانه تهجدهاي شبانه ميشناختند.
پارساي حوزه که همه علقههاي دنيوي را پاره کرده بود، سيد را در کنارش ديد. شيخ از چهرة خسته اما مصمم او دريافت مسافري مهاجر است.
شيخ علي را آيهالله کوهستاني به او معرفي کرده بود. طلاب او را آئينةعرفان و تقوا ميدانستند و بزودي جذب رفتارهاي صميمي و دلسوزانه شيخ شد. سيد که هنوز به بيست سالگي قدم نگذاشته بود، امکان استفاده از حجرة مدارس را نداشت از اين رو منزلي را با هم اجاره کردند. آنجا محل خلوتي شد که در آن سينه مناجاتشان را مالامال از عشق به محبوب کنند.
در آن مکان، قطرات اشک غذاي روحشان بود. جسمشان در تب عشق به حضرت حق در حال سوختن بود. مسجد کوچک و چند متري در گذرِ خان قم پذيراي مناجات عارفانه آن دو گشت. در آنجا ضجهها و گريههاي عاشقانه آن دو، همه را به فکر فرو ميبرد. هنوز چيزي از آشنايي وي با شيخ علي نگذشته بود، که هيبتِ با عظمتِ استاد در خانة دلش جا کرد، و نخ نامرئي معنويت قلب آن دو را براي هميشه پيوند داد. او تمام فضائل اخلاقي و معنويش را پس از آيهالله کوهستاني مديون شيخ علي کاشاني ميدانست. هر گاه با دوري از خانواده، غبار غم بر چهرهاش مينشست، آن را با نگاهي بر چهرة استاد ميزدود.
گاه که استاد در اتاق با خدايش خلوت راز داشت، مناجات عارفانهاش توجه شاگرد را به خود جلب ميکرد.
روزي در گوشه اتاق غرق در احوال معنوي استاد بود، دوست داشت، استاد را بيشتر بشناسد. استاد که بر بلنداي صفا و اخلاق پرواز ميکرد، راه شناخت را مشکل ساخته بود. اما عطر معنويت شيخ به مشام جان طلاب نيز رسيده و توسلاتش به حضرت بقيهالله، او را همچون عاشق منتظر، دگرگون کرده بود.
او از سن 9 سالگي به درس عربي اشتغال داشت . همزمان چشمانش با رخ نوراني امام عصر روشن گرديد. در همه حال جوياي حال مولايش بود، ساعتي امام زمان (ع) از خاطرش محو نشده بود. پدر، تاريخ تولد شيخ را با قيد روز و ساعت آن در پشت قرآن نوشته و او با رسيدن به سن بلوغ پي به تکليف شرعي برده بود. در سن بيست سالگي مجتهد مطلق بود. و از بعضي مراجع تقليد، اجازه اجتهاد داشت. يکي از مراجع دربارهاش گفته بود: او دريايي پر از مرواريد است آنچه ميخواهيد از محضرش تعليم بگيريد.
سيد از استادي که نصيبش شده، خيلي خوشحال، و خدا را بر اين نعمت شکرگزار بود.
استاد با سجدههاي طولاني و نغمههاي شبانه، شب را صبح ميکرد. با کنترل بر هواي نفس، رها کردن آن را چون اسب چموشي خطرساز ميدانست.
عشق عجيب او به خاندان عصمت، در گفتار و اعمالش نمايان بود. "وقتي از او مرتبت مقام حضرت علي اکبر و حضرت آدم را ميپرسند: که کداميک برترند؟ اشک از ديدگان آن عاشق اهل بيت سرازير رشد و گفت: بخدا قسم اگر در دل حضرت آدم علاقهاي به حضرت علي اکبر نبود به مقام نبوت نميرسيد."
ملاقات با امام زمان
شبي مرحوم استاد در ايوان اطاق فوقاني که در قم بودند رو به حياط منزل ايستاده بود. و حضرت بقيهالله ارواحنا فداه را با زيارت آل يس زيارت ميکرد. و با آن حضرت مناجات مينمود.
سيد در کنار او منقل را براي کرسي درست ميکرد يعني آتش را باد ميزد تا براي زير کرسي آماده شود. ناگهان سيد ديد مرحوم استاد تکاني خورد و حال توجهاش بيشتر شد وگريهاش شدت کرد. او سرش را بالا آورد، تا ببيند چه خبر است، با کمال تعجب ديد:
حضرت بقيهآلله در ميان زمين و آسمان مقابل استاد ايستاده و به او تبسم ميکند، سيد در آن تاريکي شب تمام خصوصيات قيافه و حتي رنگ لباس آن حضرت را ميديد. سپس سرش را پايين انداخت. باز دو مرتبه که سرش را بالا گرفت، آنحضرت را با همان قيافه و همان خصوصيات ديد.
بالاخره چند بار تکرار شد. و در هر مرتبه جمال مقدس آن حضرت را مشاهده کرد. تا آنکه در مرتبه آخر که سرش را پايين انداخت، متوجه شد که استادش آرام گرفت وقتي سيد سرش را بالا کرد و بطرف آنحضرت نگاه نمود، ديگر آن آقا را نديد. معلوم شد مناجات استاد با رفتن آنحضرت تمام شده است.
وقتي سيد با استاد پس از اين جريان در ميان اطاق زير کرسي نشسته بودند، استاد به گمان آنکه سيد چيزي نديده، ميخواست موضوع را از او کتمان کند.
سيد ابتدا به او گفت: استاد شما آقا را به چه لباسي ميديديد؟ او با تعجب از سيد سؤال کرد و گفت: مگر تو آن حضرت را ديدي؟
سيد گفت بلي با لباس راه راه و عمامهاي سبز و قيافهاي جذاب که خالي در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصيات در آن حضرت ديده بود به او گفت و استاد سيد را تصديق و تشويقي کرد که لياقت ملاقات با امام زمان (ع) را در آن روزگار جواني پيدا کرده است."
زانوي غم
"شيخ علي کاشاني" آن مرد بزرگ الهي، به ديدار امام عصر "عج" نائل آمده بود، در عالم رؤيا خدمت حضرت بقيهالله شرفياب شد، سلام کرد، حضرت که از ديدگان شيخ غايب نبود، جواب داد: عليک اسلام يا شيخالشهدا!
دلبستگي فراوان سيد به چنين استادي فراق را مشکل کرده بود، استاد در سن بيست و چهار سالگي هنگامي که براي امر تبليغ به يکي از روستاهاي رودسر رفته بود، بعد از نماز مغرب و عشا، چون پيشاني خضوع بر خاک گذاشت، شراب وصال نوشيد و به سوي خدايش شتافت.
سيد در انتظار آمدن دوباره يار عارف و همراه بود، که خبرِ رحلت استاد را شنيد و اشک از ديدهاش سرازير شد. اما رضوان حق را در صبر ديد.
جنازهاش از شهر رودسر به قم آورده شد و در قبرستان حاج شيخ عبدالکريم دفن گشت. بعضي از مراجع دستور دادند قبرش مزين به اين جمله زيبا باشد "اي کسي که از طرف صاحبالزمان خطاب شد عليک السلام يا شيخ الشهدا "
او خلوت و تنهايي را دوست داشت. گاه که اين فرصت نصيبش ميشد، در افکار طولاني فرو ميرفت و به آيندهاش مينگريست. به سختيهايي که در پيش داشت، و به وضع جامعهاي که در آن زندگي مي کرد.
او ظلم شاه را در زواياي زندگي خود و مردم بيشتر از گذشته نظارهگر بود. اما چاره چه بود؟! جهان در انتظار قيامي رهايي بخش و فريادي آسماني بود تا دست روزگار در دامن فردي که با سري پرشور در سوداي آزادي بود، بپروراند تا نه از تهديد بترسد و نه در برابر سرنيزه سرخم کند. او خود را براي نبردي ديرپا آماده کرده بود. در آن سن که هنوز 14 ساله بود، شهامتش او را وادار به سخن عليه رژيم بيدادگر کرد. او گفت: "روزي خواهد آمد که ما اين رژيم را سرنگون خواهيم کرد." اين پيامي بود که در آن روز به سادگي و با تمسخر از کنارش گذشتند اما تاريخ فردا، در مسير کلام وي نگاشته شد.
بر بال فرشتگان
او که اينک در مسير شناخت خويش گام برميداشت، با عبور از چهاردهمين بهار در پي آن بود که، بداند انتهاي مسيرش کجاست؟
تشنگي معنوي و عشق به کمال، تمام وجودش را فرا گرفته بود، دوست داشت، از کوثر زلال دانش و معنويت علوم اهل بيت سيراب شود و با جامي از زمزم جوشان معارف و علوم الهي به جان تشنهاش طراوت بخشد. و کام دل را با حلاوت مکتب عترت و علوم و معارف عملي زندگي و دين از زبان آنها بفهمد، و اسلام ناب و خالص و بدور از پيرايهها و بافتههاي ذهني ديگران را بشناسد.
عبدالکريم سرانجام در ميدان جاذبة حوزة هاي علوم اسلامي قرار گرفت و با شور و شوق فراوان و موافقت کامل پدر و مادر مؤمن و با صفايش ميرفت به حوزة علمية آيه الله کوهستاني در 6 کيلومتري بهشهر گام نهد.
او با همتي بلند در اين مسير گام برداشت و حوزة کوهستان با آغوش باز پذيراي اين نوجوان با اخسلاص گشت. اول هر سال تحصيلي حوزههاي علميه گروهي از تشنگان علم و معرفت از دور و نزديک به شهرک کوچک کوهستان ميرفتند تا بر بال فرشتگان قرار گيرند و از جويبار نور سيراب شوند.
در اين ميان جوان چهارده سالهاي به همراه مردي ميان سال ديده ميشد، که به سوي منزل آيهالله کوهستاني روانه بود. پس از رسيدن در زدند و اجازة ورود گرفتند. آن دو با کمال ادب در مقابل عالم مهذب زانو زدند.
آيهالله که مقصود آن دو را در چهرة جوان خوانده بود، دستور داد حجرهاي را در قسمت بيروني منزل براي اين جوان تشنة حقايق تعيين کنند.
گل اينک به بوستان کلام اهل بيت رسيده بود، و از چشمة دانش آنان صبح وشام مينوشيد و غبار وابستگي و دنياگرايي را از جان ميشست. او خود را دانشجويي ميديد که بايد از گنج دانش معصومين، بهره گيرد، تا تربيت يافته مکتب عترت باشد.
خوشه چيني از خرمن نوراني علوم اهل بيت، او را تشنه تر ميکرد. با احساس رضايت از انتخاب مسير، نگاهي به سوي آسمان، زير لب خدا را بر اين نعمت شکر کرد.
شرح حال استاد
او از اينکه در مکتب درس استادي بزرگ گام گذاشته خوشحال بود. چهرة استاد او با همة کمالات روحي و علمي، ناشناخته و فروتني و ساده زيستي او را در زمره شخصيتهاي گمنام قرار داده بود. شخصيت که مرگش او را شناساند. اما نوجواني هوشيار چون سيد عبدالکريم که از نزديک با او ارتباط داشت به زودي توانست اعمال و گفتار استاد را زير نظر بگيرد و از رفتار خالصانه و عارفانه او ره توشههاي معنويت و درس آزادگي و ايمان بياموزد.
"آيه الله کوهستاني وقتي از نجف اشرف با کوله باري از علم و معنويت راهي بهشهر مازندران شد، آن که رضاشاه سعي وافر داشت، معمم و مبلغي در ايران وجود نداشته باشد، در اين زمان آيهالله کوهستاني تصميم گرفت حوزه عمليهاي بسازد و طلاب را با رشد اخلاقي، تزکيه نفس و بدور از هواي نفس تربيت کند، تا با ارادهاي محکم در مسير گسترش اسلام ناب محمدي گام بردارند.
بدين گونه اقدام کرد و در حدود 200 نفر طلبه در آنجا مشغول تحصيل و پيمودن قلههاي رفيع علم و معنويت شدند، و روح تشنة خويش را از زمزم کمال او سيراب ميکردند. از جمله طلاب اين حوزه سيد عبدالکريم بود که سرتا پا غرق درياي بيکرانِ معنويتِ استاد گشته بود. هر روز بيشتر شيفته کمالات استاد ميشد.
آيهالله مانند پدري مهربان با آنان رفتار ميکرد، و دوست داشت همسرش را از اين موهبت محروم نسازد. به او که زني پارسا و پاک دامن بود گفت: آيا حاضري در کنار من در حق طلاب مادري کني، و با ترتيب آنها نزد خدا رو سفيد شوي؟ همسر که عشق به دودمان پبامبر (ص) و پيروان حق در کانون جانش مشتعل بود، و درس انسان بودن و فاطمه گونه زندگي کردن را در کلاس درس همسر تکميل کرده بود، با استقبال، مادري طلاب را بر عهده گرفت.
متواضع و خاشع شب و روز در کنار همسر با انجام کار طلاب و آشپزي در خدمت سربازان امام زمان (عج) قرار گرفت. شبي براي نماز شب در دل تاريکي از خواب سنگين سحرگاهي بيدار شد، و خود را براي وضو گرفتن آماده ميکرد،روشنايي چراغ در داخل حجرهاي توجهاش را به خود جلب کرد، نزديک و نزديکتر شد صداي ضجه و نالهاي بسان زمزمه زنبوران عسل از حجره سيد عبدالکريم بلند بود، او در آن ظلمت شب سر بندگي و اطاعت بر آستان جلال حق گذاشته و با نواي دلنواز و دلنشين العفو، العفو، سکوت شب را ميشکست. مناجات شبانه صفابخش دل و جانش شده بود. قامت استوارش در آستان شکوه حضرت حق شکسته بود و همچون مار گزيدهاي آه و ناله ميکرد.
آيهالله با پرورش طلابي اينگونه توانست علماي زيادي که هر يک حکايتي جداگانه دارند به جامعه آن روز تحويل بدهد.
اوج ساده زيستي استاد را بايد از در و ديوار قديمي منزل و لباسهاي کرباسي وي، ظرف و ظروف گلين و بسيار ساده، فرش حصيري و غذاهاي ساد پرسيد و نزد مريدان شيدايش در خطة مازندران رسيد.
ساده زيستي استاد گاهي سيد عبدالکريم را غرق فکر در زواياي وجود آن فرزانه ميکرد و محو جمال و کمالات درياي بيکران معنويت او مينمود. اتاقي که معمولاً براي پذيرايي ميهمانان آماده بود و نسبتاً اتاق بزرگي بود، فرش آن حصير و در گوشة اتاق، يک منبر کوتاه يک پلهاي،با يک جلد قرآن بزرگ و يک جلد رساله و چند عدد مهر،تعجب و تحسين هر بيننده را برميانگيخت. او به عنوان رهبري ديني سادهزيستي را از امامان پاک آموخته بود. آيهالله کوهستاني عظمتي داشت که فرشتگان با افتخار در زير پاي او بال ميگستردند، اما با نشستن بر روي نمدي پشمين دنيا و دنياطلبان حيلهگر را به سخره ميگرفت و درس زهد و آزادي ميآموخت.
در زماني که دشت ودريا، کوه و کمر در برابر بزرگي عظمت او خاضع بودند، او خاضعانه سر تسليم در برابر ارادة الهي فرود آورد، و عاشقانه دعوت حق را لبيک گفت. بنابر وصيت جنازهاش را به سوي مشهد مقدس حرکت دادند و مردم شهرهاي ميان راه با شور و تأثر وصف ناپذير با استقبال از اين بزرگمرد خطة شمال، قدرداني کردند. و عشق و علاقة خود را به ساحت مقدس روحانيتِ پرهيزگار ابراز داشتند. او در دار السياده حرم حضرت عليبن موسيالرضا(ع) سر بر خاک کوي امام هشتم نهاد.
تلاش مضاعف
زيباترين و پسنديدهترين راهي که سيد عبدالکريم بعنوان قدرداني از زحمات چنين عالمي وارسته ميشناخت، تلاش مضاعفي بود، که هر چه زودتر در آن کويرِ بيدادگري و جهلِ زمان رضاشاه بتواند، کام تشنهاش را با نوشيدنِ جرعههايي از چشمة زلال و مصفاي علوم اهلبين سيراب سازد. تا در پيمودن مسير کوهستاني و پرپيچ و خم انسانيت، توقف از خود نشان ندهد. او از توان جسمي مناسب و حافظهاي خداداي بهرهمند بود، تلاش بيوقفهاش بر استاد نيز مخفي نمانده بود، استاد که هميشه شاگرد را از هدايتهاي ويژة خود بهرهمند مي کرد، جهت شکوفايي هر چه بيشتر استعداد خفته سيد، او را به درياي بيکران علم و معنويت راهنمايي کرد.
درياي بيکران
روستاي کوهستان با همه عظمت که وجود آيهالله کوهستاني افتخار و زينت بخش آن بود، اما براي شخصي چون هاشمينژاد، بسان شنا کردن در رودخانهاي بود که زود به خشکي ميرسيد. شوق هجرت به حوزه علميه قم همچون کوثري شيرين تشنگان فراواني را به سوي خود ميکشيد،شوق قم جان هاشمينژاد را مشتعل ساخت.
علاقه عبدالکريم براي هجرت به حوزه علميه قم بر اعضاي خانواده پوشيده نماند، پدر که استعداد فرزند را در پيمودن قله صعود ميدانست به او اجازه رفتن به اقليم نور را دارد، و هاشمي نژاد با کولهباري از تجربههاي استاد، به افق آينده مينگريست آيندهاي که چون عاشقي داغدار، بوسة عشق بر ضريح پاک حضرت معصومه (س) خواهد زد.
او با فراهم کردن اسباب مسافرت و خداحافظي، راهي دياري شد که خورشيد حديث و روايت از آنجا ميتابيد تا سرانجام به ديار ابرار، قم پاگذاشت. او به قم رفت تا روح عطشناک خود را چشمة گواراي زيارت آن حضرت و علوم اهلبيت سيراب سازد. غسل زيارت کرد. سر و پيکر را صفا داد و اين پرستوي مهاجر به آرامي به سوي بارگاه قدسي حضرت پرواز کرد، خود را به ضريح رساند. اشک عشقي که مدتها در چشمان وي انباشته بود،بناگاه بر گونهاش سرازير شد. قطرات گرم اشک، ضريح را خيس کرد و با زبان اشک، عشق صادقانهاش را اعلام داشت. او لحظهاي غربت عمهاش حضرت معصومه را در ديار غريب دور از شهر مدينه به ياد آورد. روزي که آن بانوي پاک، به قصد ديدار برادر و امامش حضرت رضا(ع) به سوي ايران حرکت کرده بود.
روزي که حضرت معصومه (س) در بين راه، نزديکيهاي ساوه در سنين جواني دچار بيماري شد و با درخواست خودش او را به قم آوردند. در اين شهر آرزوي ديدار برادر در دل داشت و با همين آرزو رهسپار ديار باقي شد. هاشمينژاد بياد آورد که عمهاش غريبانه در شهري که امروز زيارتگاه محبين اهل بيت است، دفن شد و اين يادگار امام کاظم عليهالسلام پناهگاه روحي شيعيان خطّة ايران شد. او همة غربت خويش را در شهر حضرت معصومه (س) فراموش کرد. گويا به وطن رسيده بود و راستي شهر قم وطن همه علاقمندان عترت و آشيان آل محمد است. هاشمي نژاد تشنهاي بود که به آب رسيده بود و آوارهاي بود که در ساية محبت حضرت معصومه آرامش گرفت.
پارساي حوزه
هنوز عطش زيارت وي فرو ننشسته بود، که به قصد ديدار با شيخ علي کاشاني حرکت کرد. کسي که همه او را معجوني از اشکهاي خالصانه و رأفتهاي پدرانه تهجدهاي شبانه ميشناختند.
پارساي حوزه که همه علقههاي دنيوي را پاره کرده بود، سيد را در کنارش ديد. شيخ از چهرة خسته اما مصمم او دريافت مسافري مهاجر است.
شيخ علي را آيهالله کوهستاني به او معرفي کرده بود. طلاب او را آئينةعرفان و تقوا ميدانستند و بزودي جذب رفتارهاي صميمي و دلسوزانه شيخ شد. سيد که هنوز به بيست سالگي قدم نگذاشته بود، امکان استفاده از حجرة مدارس را نداشت از اين رو منزلي را با هم اجاره کردند. آنجا محل خلوتي شد که در آن سينه مناجاتشان را مالامال از عشق به محبوب کنند.
در آن مکان، قطرات اشک غذاي روحشان بود. جسمشان در تب عشق به حضرت حق در حال سوختن بود. مسجد کوچک و چند متري در گذرِ خان قم پذيراي مناجات عارفانه آن دو گشت. در آنجا ضجهها و گريههاي عاشقانه آن دو، همه را به فکر فرو ميبرد. هنوز چيزي از آشنايي وي با شيخ علي نگذشته بود، که هيبتِ با عظمتِ استاد در خانة دلش جا کرد، و نخ نامرئي معنويت قلب آن دو را براي هميشه پيوند داد. او تمام فضائل اخلاقي و معنويش را پس از آيهالله کوهستاني مديون شيخ علي کاشاني ميدانست. هر گاه با دوري از خانواده، غبار غم بر چهرهاش مينشست، آن را با نگاهي بر چهرة استاد ميزدود.
گاه که استاد در اتاق با خدايش خلوت راز داشت، مناجات عارفانهاش توجه شاگرد را به خود جلب ميکرد.
روزي در گوشه اتاق غرق در احوال معنوي استاد بود، دوست داشت، استاد را بيشتر بشناسد. استاد که بر بلنداي صفا و اخلاق پرواز ميکرد، راه شناخت را مشکل ساخته بود. اما عطر معنويت شيخ به مشام جان طلاب نيز رسيده و توسلاتش به حضرت بقيهالله، او را همچون عاشق منتظر، دگرگون کرده بود.
او از سن 9 سالگي به درس عربي اشتغال داشت . همزمان چشمانش با رخ نوراني امام عصر روشن گرديد. در همه حال جوياي حال مولايش بود، ساعتي امام زمان (ع) از خاطرش محو نشده بود. پدر، تاريخ تولد شيخ را با قيد روز و ساعت آن در پشت قرآن نوشته و او با رسيدن به سن بلوغ پي به تکليف شرعي برده بود. در سن بيست سالگي مجتهد مطلق بود. و از بعضي مراجع تقليد، اجازه اجتهاد داشت. يکي از مراجع دربارهاش گفته بود: او دريايي پر از مرواريد است آنچه ميخواهيد از محضرش تعليم بگيريد.
سيد از استادي که نصيبش شده، خيلي خوشحال، و خدا را بر اين نعمت شکرگزار بود.
استاد با سجدههاي طولاني و نغمههاي شبانه، شب را صبح ميکرد. با کنترل بر هواي نفس، رها کردن آن را چون اسب چموشي خطرساز ميدانست.
عشق عجيب او به خاندان عصمت، در گفتار و اعمالش نمايان بود. "وقتي از او مرتبت مقام حضرت علي اکبر و حضرت آدم را ميپرسند: که کداميک برترند؟ اشک از ديدگان آن عاشق اهل بيت سرازير رشد و گفت: بخدا قسم اگر در دل حضرت آدم علاقهاي به حضرت علي اکبر نبود به مقام نبوت نميرسيد."
ملاقات با امام زمان
شبي مرحوم استاد در ايوان اطاق فوقاني که در قم بودند رو به حياط منزل ايستاده بود. و حضرت بقيهالله ارواحنا فداه را با زيارت آل يس زيارت ميکرد. و با آن حضرت مناجات مينمود.
سيد در کنار او منقل را براي کرسي درست ميکرد يعني آتش را باد ميزد تا براي زير کرسي آماده شود. ناگهان سيد ديد مرحوم استاد تکاني خورد و حال توجهاش بيشتر شد وگريهاش شدت کرد. او سرش را بالا آورد، تا ببيند چه خبر است، با کمال تعجب ديد:
حضرت بقيهآلله در ميان زمين و آسمان مقابل استاد ايستاده و به او تبسم ميکند، سيد در آن تاريکي شب تمام خصوصيات قيافه و حتي رنگ لباس آن حضرت را ميديد. سپس سرش را پايين انداخت. باز دو مرتبه که سرش را بالا گرفت، آنحضرت را با همان قيافه و همان خصوصيات ديد.
بالاخره چند بار تکرار شد. و در هر مرتبه جمال مقدس آن حضرت را مشاهده کرد. تا آنکه در مرتبه آخر که سرش را پايين انداخت، متوجه شد که استادش آرام گرفت وقتي سيد سرش را بالا کرد و بطرف آنحضرت نگاه نمود، ديگر آن آقا را نديد. معلوم شد مناجات استاد با رفتن آنحضرت تمام شده است.
وقتي سيد با استاد پس از اين جريان در ميان اطاق زير کرسي نشسته بودند، استاد به گمان آنکه سيد چيزي نديده، ميخواست موضوع را از او کتمان کند.
سيد ابتدا به او گفت: استاد شما آقا را به چه لباسي ميديديد؟ او با تعجب از سيد سؤال کرد و گفت: مگر تو آن حضرت را ديدي؟
سيد گفت بلي با لباس راه راه و عمامهاي سبز و قيافهاي جذاب که خالي در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصيات در آن حضرت ديده بود به او گفت و استاد سيد را تصديق و تشويقي کرد که لياقت ملاقات با امام زمان (ع) را در آن روزگار جواني پيدا کرده است."
زانوي غم
"شيخ علي کاشاني" آن مرد بزرگ الهي، به ديدار امام عصر "عج" نائل آمده بود، در عالم رؤيا خدمت حضرت بقيهالله شرفياب شد، سلام کرد، حضرت که از ديدگان شيخ غايب نبود، جواب داد: عليک اسلام يا شيخالشهدا!
دلبستگي فراوان سيد به چنين استادي فراق را مشکل کرده بود، استاد در سن بيست و چهار سالگي هنگامي که براي امر تبليغ به يکي از روستاهاي رودسر رفته بود، بعد از نماز مغرب و عشا، چون پيشاني خضوع بر خاک گذاشت، شراب وصال نوشيد و به سوي خدايش شتافت.
سيد در انتظار آمدن دوباره يار عارف و همراه بود، که خبرِ رحلت استاد را شنيد و اشک از ديدهاش سرازير شد. اما رضوان حق را در صبر ديد.
جنازهاش از شهر رودسر به قم آورده شد و در قبرستان حاج شيخ عبدالکريم دفن گشت. بعضي از مراجع دستور دادند قبرش مزين به اين جمله زيبا باشد "اي کسي که از طرف صاحبالزمان خطاب شد عليک السلام يا شيخ الشهدا "
نظر شما