«شهيد شاه آبادي در قامت يك پدر» در گفت و شنود با حجت الاسلام والمسلمين سعيد شاه آبادي فرزند ارشد شهيد
دوشنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷
نوید شاهد: ايشان از سال 1341، همزمان با رحلت مرحوم آيت الله العظمي بروجردي(ره)، براي تبليغ زعامت و رهبري حضرت امام خميني(ره)، وارد شهرها و روستاهاي محروم كشور شدند و در حراست از نهضت مقدس اسلامي، رداي مبارزه را بر تن كردند و در كسوت روحانيت، با سخنراني هاي جامع و انقلابي خود نقش بيدارگري مردم را ايفا كردند.

عشق به رزمنده ها، عشق به جبهه، عشق به آن محيط و معنويتي كه مثلاً آن بسيجي مي آيد جبهه و فقط خدا برايش مطرح است و از تعلقات دنيوي بريده و رنگ دنيا را نمي بيند، براي  شهيد شاه آبادي بسيار ارزشمند بود. او نه تنها سيرة دنيوي اش را به بهترين وجهي برگزيده بود، كه در مسير آخرت نيز بهترين راه را برگزيد؛ راهي كه سرانجام به شهادت ختم شد.
گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمين سعيد شاه آبادي، به دلايلي چند در اين ويژه نامه اهميتي دو چندان يافته است. فرزند ارشد شهيد شاه آبادي بالطبع بيشتر از ديگر فرزندان ايشان با پدر بوده  و نيز تنها فرد خانواده است كه به كسوت روحانيت درآمده و از اين نظر بهتر مي تواند به وجه روحاني بودن شهيد عزيز بپردازد.
***
با توجه به اين كه شما فرزند ارشد شهيد شاه آبادي هستيد، بهتر مي توانيد تاريخچه اي از زندگي ايشان را بيان كنيد.
شهيد آيت الله مهدي شاه آبادي در سال 1309 شمسي در قم متولد شدند. تولد ابوي در همان دوره هفت ساله اي اتفاق افتاد كه پدرشان حضرت آيت الله العظمي محمد علي شاه آبادي، استاد حضرت امام خميني(ره)، به قم مهاجرت كرده بودند. در سال 1314 وقتي آيت الله العظمي شاه آبادي از قم به تهران مراجعت مي كنند، ايشان هم در سن پنج سالگي به تهران مي آيند و در واقع تحصيلات دروس ابتدايي خود را در تهران شروع مي كنند. تا سال 1328 كه زمان رحلت پدر بزرگوار ايشان است، علاوه بر تحصيل دروس متداول دوره هاي دبستان و بخشي از دبيرستان، حداقل حدود سه تا چهار سال از تحصيلات حوزوي را هم در تهران در مدرسه مروي مي گذرانند.
بعد از رحلت مرحوم پدر، براي ادامه تحصيلات سطوح عالي به قم تشريف مي آوردند و تا سال 1350 علاوه بر اين كه دوره خارج فقه و اصول را در محضر امام و مراجع بزرگوار وقت  مي-گذرانند، خودشان از مدرسين و اساتيد مبرز حوزه مي شوند. در سال 1350 بنا به ضرورت حضور فعال تر در امر مبارزه با رژيم طاغوت به تهران مي آيند و تا سال 1357 مبارزات جدي و گسترده اي را عليه رژيم پهلوي پي مي گيرند. حداقل پنج بار زندان قطعي و يك دوره  تبعيد به «بانه» در استان كردستان، از نمونه فعاليت ها و مبارزات ايشان در دوران پهلوي است.

شهيد بزرگوار آيت الله حاج شيخ مهدي شاه آبادي، رسماً از چه زماني مبارزات خود عليه رژيم منحوس پهلوي را شروع كرده بودند؟
ايشان از سال 1341، همزمان با رحلت مرحوم آيت الله العظمي بروجردي(ره)، براي تبليغ زعامت و رهبري حضرت امام خميني(ره)، وارد شهرها و روستاهاي محروم كشور شدند و در حراست از نهضت مقدس اسلامي، رداي مبارزه را بر تن كردند و در كسوت روحانيت، با سخنراني هاي جامع و انقلابي خود نقش بيدارگري مردم را ايفا كردند. از سال 1350 با افزايش فشارهاي رژيم منحوس پهلوي بر مبارزان، به طور مستقيم تر و جدي تري وارد صحنه مبارزه شدند و از قم به تهران آمدند و از آن زمان تا پيروزي انقلاب اسلامي، لحظه اي از مبارزه عليه رژيم و تلاش در راه اعتلاء و پيروزي اسلام و تبليغ رهبري امام امت مضايقه و كوتاهي نداشتند، مخصوصاً در سال هاي منتهي به 1357 و پيروزي انقلاب، كه بر طبق آن چه من به خاطر دارم، بيشتر زمان زندگي ابوي در اين دوره به مبارزه، زندان و تبعيد گذشت.

مشهور است كه فعاليت هاي تبليغي و مبارزاتي شهيد شاه آبادي و علماي مبارز ديگر، فقط به تهران منحصر نمي شده است. نمونه هايي از اين تلاش ها را بازگو كنيد.

در اين خصوص بد نيست به خاطره اي اشاره كنم. من سال ششم ابتدايي بودم. يك روز كه از مدرسه برگشتم، ديدم كه بي خبر، رختخواب هاي خانه، به همراه مقداري كيف و كتاب و بند و بساط را پيچيده اند و مي گويند بايد برويم. كجا؟ بندر ماهشهر. امتحانات ثلث اول را داده بوديم، دي ماه بود، ما در مدت يكي دو ساعت آماده و سوار قطار شديم. گرماي طاقت فرساي بندر ماهشهر و هواي داغ اين بندر، هيچ وقت از ذهنم محو نمي شود. مدتي در آن جا ساكن بوديم. من، امتحان ثلث دوم و نهايي ششم ابتدايي نظام قديم را هم در آن جا دادم.
سخنان پر از شور و شوق ابوي، هميشه در خاطر و ذهنم است و دعوت ايشان از بعضي از شخصيت ها، كه سخنان تند و انقلابي مي گفتند. مثلاً سخنراني هاي مرحوم حاج آقاي دواني را يادم است. البته من آن زمان ايشان را نمي شناختم، در سال هاي آخر حيات مرحوم دواني بود كه خدمت-شان رسيدم. صحبت كه شد، فهميدم آن روحاني عزيزي كه بعضي شب ها به آن جا مي آمدند و سخنراني مي كردند آقاي دواني بوده اند. هواي داغ بندر ماهشهر، به خصوص در ماه هاي ارديبهشت و خرداد و بادي كه مي وزيد، زندگي را فلج مي كرد، اما اين  مسيري بود كه شهيد شاه آبادي انتخاب كرده بودند.
از روستاهاي ديگري كه ايشان در آن جا فعال بودند، جابان در اطراف دماوند و روستاي فشند در اطراف كرج بود و از مشكلات، اين كه در برخي از اين روستاها، بر اثر تبليغات سوء رژيم، فضاي بدي وجود داشت. به خاطر دارم اوايل ورودمان به برخي از اين روستاها، با مشكل تهيه مواد غذايي مواجه شديم و نمي توانستيم نان تهيه كنيم. در روستا مردم براي خودشان نان تهيه مي كردند و هيچ  كس حاضر نبود به تازه واردي كه به روستا وارد مي شود نان بدهد. پدرم نيز مي رفتند از روستاهاي اطراف نان تهيه مي كردند يا از تهران نان مي آوردند.

اين ها كه مي گوييد، مربوط به چه سال هايي است؟

دارم داستان سال هاي 1347- 1348 را عرض مي كنم، شايد هم كمي عقب تر. الان به ذهنم مي آيد سال 1346 بود كه ابوي، مي رفتند از روستاي ديگري در 6 كيلومتري روستاي محل اقامت ما نان مي آوردند. يادم است كه دايي من، بعد از تعطيلات آخر هفته مي خواست برگردد تهران، سر كارش. پدرم از او خواست بماند و فردا به اتفاق بروند و ناني را كه از دو روز قبل، در روستايي دورتر كه 6 كيلومتر با ما فاصله داشت سفارش داده بود، بگيرند و بياورند، و دايي ام، به همين خاطر آن جا ماند. فردا كه اين راه را با هم پياده رفتند، متوجه شدند كه آن آقا، از 3 روز پيش كه پدرم سفارش نان را داده بوده، به اين خاطر كه هيچ پولي نپرداخته بوديم، هيچ ناني براي ما نپخته بود!
كمي از فضاي آن جا براي ما بگوييد.
ما در يك منطقه و فضايي بوديم كه نيروهاي ارتش طاغوتي آن زمان، نيروهاي ساواك و ديگران، تبليغاتي كرده بودند كه وقتي، يك روحاني، با يك چنين ذهنيتي به اين محل آمده بود، نمي توانست به راحتي مايحتاج خود را تهيه كند، ولي مردم همين روستا، با هنر ايشان، بعد از دو ماه اقامت، شيفته مرحوم والد ما شده بودند كه وقتي مي خواستيم بياييم بيرون، اهالي با گريه از ما بدرقه مي كردند. هنوز اين جزئيات را به خاطر دارم، با اين كه كلاس سوم ابتدايي بودم، يعني 8 ،9 سالم بيشتر نبود.

شهيد براي جذب مردم چه مي كردند؟

يادم است در همان يك ماه اول كه ابوي سراغ مسجد محل را گرفتند، درش بسته بود. بالاخره و با زحمت، بعد از 2 روز سختي، در مسجد را باز كرديم، ديديم كه مسجد را خاك گرفته، كف آن پر از دست انداز است و قسمتي كه مي خواهيم نماز بخوانيم و احتياط هم مي كنيم، آن قدر صاف و مسطح نيست كه بتوان به عنوان مصلي از آن استفاده كرد، ولي ايشان مقيد به حضور در مسجد بودند. من و ابوي مدتي به تنهايي مي رفتيم و من تنها مأموم شان بودم. وقتي در آن مسجد نماز مي خواندند، فقط من يك نفر اقتدا مي كردم و كس ديگري نمي آمد اقتدا بكند و ايشان باز مي گشتند به منزل و نمازشان را احتياطاً به خاطر ناهموار بودن مسجد اعاده مي كردند. در آن مدت، جوان هاي محل مي ايستادند و ما را در راه تماشا مي كردند، ولي هيچ كس با ما به مسجد نمي آمد.
يادم است يك شب كه ابوي از مسجد آمدند، رفتند سراغ يك بنده خدايي از بچه هاي محل كه به عنوان پهلوان و كشتي گير در بعضي از مسابقات هم شركت كرده بود، به او گفتند: نمي آيي مسجد، پيش ما، تا با هم برنامه بگذاريم؟ بعد، به مادرم سفارش كردند كه غذايي بپزند ـ از غذاهاي حاضري كتلت و گاهي اوقات آش  و چندين شب، ايشان به اتفاق من و جوان هاي محل، به خصوص در شب هاي مهتاب، به كوه پيمايي مي رفتيم. همين افراد، كم كم به نيروهاي علاقه مند روحانيت كه بعد از انقلاب هم با آن ها حشر و نشر داشتيم تبديل شدند. روحيه جوان گرايي مرحوم پدرم خيلي جالب بود و معمولاً اكتفا نمي كردند كه فقط افراد مسن محلي و روستايي را جذب بكنند و بسنده كنند به گفتن احكام شرعي ـ اگر چه اين كار را هم مي كردند ـ و نيروي زيادي را به جذب جوان ها اختصاص مي دادند.
در يك جمع بندي در خصوص مبارزات شهيد شاه آبادي، بايد عرض كنم كه بين دوره بعد از رحلت آيت الله العظمي بروجردي تا سال هاي 1349 يا 1350 كه در قم بودند - در آن برهه زماني، حدود 8، 9 سالي كه در قم بودند - مبارزات ايشان عمدتاً در مسير تبليغ براي زعامت و مرجعيت حضرت امام بود.

در اين دوره، در خصوص ادامه تحصيلات شان چه مي كردند؟

تا سال 1350 كه ايشان براي ادامه مبارزات به تهران آمدند، سطوح عاليه حوزه، دوره كامل درس خارج امام و درس خارج مرحوم آيت الله العظمي گلپايگاني و درس خارج مرحوم آيت الله العظمي اراكي و درس فلسفه مرحوم آيت الله علامه طباطبايي را طي كرده بودند و حدود پنج سال بود كه به مقام والاي اجتهاد نائل شده بودند. يعني ابوي در سنين حدوداً 35 سالگي به اجتهاد رسيدند و پس از آن هم تا سن 40 سالگي كه در قم بودند، جزو اساتيد حوزه علميه قم به تدريس اشتغال داشتند.
البته ادامه حضور ايشان در قم هم مي توانست خيلي مؤثر باشد، ولي امر محوري براي ايشان «مبارزه» بود. شايد در باور هيچ كس نمي گنجيد كه انقلاب ما به آن زودي ها به پيروزي برسد، ولي ايشان وظيفة خود مي دانستند كه امر خدا را اجرا كنند. ابوي، وظيفه مبارزه با نظام جور و طاغوت را از هر وظيفه ديگري بالاتر مي دانستند و به همين خاطر، خود را وقف مبارزه و سرنگوني رژيم ستم شاهي كردند.

از نخستين دستگيري شهيد چه چيزهايي را به خاطر داريد؟

ايشان اطلاعيه اي را كه در دست شان بود به يكي از بستگان مان دادند ـ آن هم با اصرار فراوان خود آن شخص ـ كه دو ساعت بعد هم آن آقا دستگير شده و در اولين لحظات اقرار كرده بود كه من اين اطلاعيه را از چه كسي گرفته ام. ابوي اطلاعيه را داده بودند دست پسر همشيره  شان، يعني پسرعمه من و ايشان هم گفته بود كه آن را از دايي  ام گرفته  ام و سپس اولين دستگيري شهيد شاه آبادي در چهارم تير ماه سال 1352 اتفاق افتاد.
آن زنداني شدن، چه مدت به طول انجاميد؟
پدرم در اولين دستگيري شان چهار ماه در زندان بودند، البته زندان هاي ايشان تا پيروزي انقلاب خيلي متعدد بود. زندان هاي كوتاه مدت و مكرر بسياري هم داشتند و تبعيد ايشان به بانه در سال هاي 1355 رخ داد. مرحوم حجت الاسلام والمسلمين موحدي ساوجي كه در زمان طاغوت مبارزات زيادي داشتند، نقل مي كردند: "وقتي من را دستگير كردند، بعد از شكنجه، محاسنم را تراشيدند و فرستادندم به بند سه زندان قصر كه علماي زيادي در آن جا بودند و مرا با اين حالت ديدند، تنها كسي كه برافروخت و نتوانست ساكت بماند، آقاي شاه آبادي بود. فرياد زد و عصباني شد كه چرا با يك روحاني اين چنين مي كنيد؟ بعداً او را هم بردند، شكنجه كردند و محاسنش را هم تراشيدند!"  
خود من نيز يادم مي آيد، بعد از آن كه محاسن ابوي را تراشيدند، ايشان ديگر اعتصاب ملاقات كردند و ما مدتي نگران بوديم كه چه اتفاقي افتاده؟! برنامة ملاقاتِ هفته  اي يك بار، چهار هفته به تاخير افتاده بود و ايشان را هم به بند سه منتقل كردند و خدا را شاهد دارم و مي گويم در لحظه اول كه پدرم را ديدم، نشناختم شان. محاسن شان را تراشيده بودند و تازه كمي از محاسن ايشان درآمده بود. بچه  ها گريه كردند و پدرم كه كمتر گريه مي كردند، آن لحظه گريه شان گرفت. خلاصه، آن طرف، پدرم و اين طرف هم مادرم و بچه ها گريه مي كردند. من به خودم جرأت دادم، قيافة جدي گرفتم، لبم را گاز گرفتم و گفتم: آقاجان، گريه نكنيد، مگر شما نمي بينيد بچه ها اين جا هستند؟
گاهي كه دستگير مي شدند و از ايشان بي خبر بوديم، هفته  ها و ماه ها طول مي كشيد تا از پدرم خبري پيدا كنيم، كه مثلاً در كدام زندان هستند. برادر ديگر ما، آقا وحيد، در حدود سال هاي 1352، سه ـ چهار ساله بود. ايشان گوشي اف.اف را برمي داشت و مثل گوشي تلفن، با پدرمان به صورت خيالي حرف مي زد. همه خانواده منقلب مي شدند و مادر شهيد شاه آبادي هم آن قدر در فراق فرزندش گريه كرد كه هر دو چشمش نابينا شد و موقع فوتش در سال 1358، چند ماه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، نابيناي مطلق بود و تمام زجري كه كشيد از گريه و زاري هايي بود كه در فراق فرزند ش در سال هاي 1352 تا 1357 كرده بود.
به خاطر دارم كه در دوران طفوليت من، در اتوبوس هايي كه به وسيله آن ها از تهران به قم رفت و آمد مي كرديم، پدرم تأكيد داشتند بر اين كه ما، در طول راه در ماشين هاي عمومي براي مردم، اشعار مذهبي بخوانيم، ضمن آن نيز براي سلامتي امام دعا كنيم و نام امام خميني را در آن خفقان استبداد و ديكتاتوري به صراحت براي مردم بياوريم، و مردم هم با اظهار علاقه شديد و وافر خودشان براي سلامتي امام صلوات بفرستند و دعا كنند و جالب اين بود كه علي رغم اين همه فشار و شكنجه و زندان ، ايشان هر زمان و هر بار كه از زندان آزاد مي شدند، جدي تر و پر تلاش تر براي ادامه مبارزه حاضر بودند.

با توجه به مردمي بودن پدرتان، وقتي ايشان از زندان آزاد مي شدند، برخورد مردم با معظمٌ له چگونه بود؟
به خاطر دارم، يك بار، شايد 2،3 روزي از آزادي پدرم نمي گذشت كه اهالي مسجد ايشان آمدند و ابراز تمايل كردند به اين كه ابوي وارد مسجد شوند و براي آزادي شان برنامه استقبالي داشته باشند، اما شهيد شاه آبادي تأكيد داشتند بر اين كه من استقبال نمي خواهم، اگر به خاطر من باشد، ساده مي آيم و ساده مي روم، ولي اگر يك تظاهرات داغ عليه شاه راه مي اندازيد و شعار مرگ بر شاه سر مي دهيد، من با برنامة استقبال موافق هستم، و همين طور هم شد. مردم تا ميدان اصلي نزديك مسجد ـ ميدان اختياريه ـ آمدند و تظاهراتي به راه افتاد و با همين تظاهرات وارد مسجد شدند. پدرم، در حالي كه فقط چند روز از آزادي شان از زندان گذشته بود، يك سخنراني بسيار تند و صريح عليه رژيم كردند و مجدداً همان جا دستگير شدند!  
در آن روز، فرماندهي آن عمليات در مسجد را سر لشكر وثوق ـ كه بعد از پيروزي انقلاب اعدام شد ـ بر عهده داشت. تيراندازي، پرتاب گاز اشك آور، از جمله واكنش هاي مأموران رژيم به اين برنامه بود. با وجود اين، شهيد شاه آبادي، به طور جدي و بي امان، عليه شاه و رژيم، به ويژه در آن منطقه، مبارزه مي كردند. حتي اگر گاهي كسي در مسجد خدمت پدرم مي آمد و به آرامي مي خواست در گوشي از ايشان چيزي بپرسد، مثلاً اين كه آيا اعلاميه و نوار جديد امام خدمت شما رسيده؟ ايشان با صداي بلند جواب مي دادند: "رسيده دستم، اما اين جا نمي دهم، بيرون مسجد توي ماشينم هست و هر كسي مي خواهد آن جا، وسط ميدان، مي آيد و اين ها را از من مي گيرد." اين رفتارها براي اين بود كه ابهت و اقتدار دشمن شكسته شود، وحشت مردم بريزد، و بدين گونه بود كه مردم خواستند، توانستند و به صحنه آمدند.

از آخرين زنداني شدن و نيز آخرين آزادي شهيد، قبل از پيروزي انقلاب، چه چيزهايي را به خاطر داريد؟

آخرين آزادي پدرم از زندان در سوم بهمن ماه 1357 بود كه در واقع چند روزي بيشتر به ورود امام و پيروزي انقلاب نمانده بود. يادم است، به محض اين كه ابوي از آخرين زندان آزاد شدند، قرار بود حضرت امام، پس فردايش، هشتم بهمن، در تهران باشند و ايشان، در آن فاصله كوتاه، سريعاً به عنوان عضو فعال كميته استقبال از امام، بحث تشكيل آن كميته و زمينه استقبال از معظمٌ له را فراهم كردند و در راه اندازي اين كميته نقش بسيار مؤثري داشتند. بعد از اين كه در هشتم بهمن ماه، فرودگاه ها بسته شد و اجازه فرود به هواپيماي حضرت امام داده نشد نيز در شكل گيري تحصني كه علماي تهران و قم در دانشگاه تهران، از 8 بهمن تا لحظه ورود حضرت امام راه انداختند، نقشي بسيار جدي داشتند. به هر تقدير، به لطف خداوند و با عنايات الهي و با همت مردم، امام توانستند در 12 بهمن به ايران بيايند و خب، آن لحظات را ما فراموش نمي كنيم كه ديگر آن شب و آن روز، ابوي سر از پا نمي شناختند و اگر چه از يك طرف دلهره و اضطراب بود، ولي از طرف ديگر شوق بود و انتظار .

از آن لحظه ها بگوييد و اين كه شاهد بوديد يكي از مريدان و ياران نزديك حضرت امام، از ورود مقتدايش به ميهن، آن هم پس از سال ها دوري، سرخوشانه به فعاليت مي پردازد.

با ورود حضرت امام به تهران، شهيد شاه آبادي به عاشقي مي مانست كه دارد به معشوق خود مي رسد. يادم است وقتي كه ابوي از  بهشت زهرا برگشتند، در كوران فشار آن جمعيت، كفش-هاي شان را از دست داده بودند و بدون كفش به منزل برگشتند. به هر تقدير، در تمام دوران مبارزه، ايشان بي امان در حال تلاش بودند. در دوران زندان شان، خب، بودند افراد و عناصري كه دوران زندان، زمان دل گرفتگي، دل مردگي و خستگي آن ها بود و افرادي هم بودند كه با نشاط تمام و حفظ روحيه، دوران زندان خود را طي مي كردند، انگار نه انگار كه در زندان هستند؛ و پدرم جزو اين گروه بود. دوستان، هم بندي ها و هم سلولي هاي ايشان در زندان، هميشه از اوج نشاط و طراوت پدرم در آن ايام، صحبت ها و خاطره ها دارند، انگار نه انگار كه يك روحاني تحصيل كرده، مجتهد و پا به سن گذاشته، در ميان جوان ها بايد به كناري بنشيند، بلكه با روحيه و رفتاري از همه جوان تر، براي انجام كارهاي جمعي، گستردن و جمع كردن سفره هاي افطاري و سحري و برنامه هاي ديگر، آن-چنان تلاش مي كردند كه جوان ها از آن همه شور و نشاط لذت مي بردند، مخصوصاً در فضايي كه دشمن اجازه نمي داد كه زندان، فضاي نشاط و شادي باشد، اگر هم كسي امكاناتي را فراهم مي كرد كه زنداني ها را به وجد و شور بياورد، دژخيمان با او مقابله مي كردند، ولي شهيد شاه آبادي اصرار داشتند بر اين كه زندان، محل شادي براي افراد باشد.

آيا پدرتان بعدها از خاطره هاي زندان رفتن هاي شان و شكنجه ها چيزي  براي شما نقل مي كردند؟
پدرم اگر چه هيچ گاه از ماجراهاي شكنجه شدن شان هيچ چيز تعريف نمي كردند، ولي وقتي من از ايشان  خواستيم، گفتند: "فقط اين يك داستان را برايت مي گويم، نه از لحاظ اين كه شكنجه شده ام و مثلاً بخواهم صحنه شكنجه خودم را تعريف كنم، بلكه فلسفه و هدف ديگري از اين كار دارم."
تعريف مي كردند: "كابل برق را به دست من داده بودند و مي گفتند بزن به بدن خودت، و من را از نظر پوششي به حداقل پوشش رسانده بودند و موظف بودم كه آن كابل برق را به بدن خودم بزنم. يك شكنجه  گر جوان هجده ساله هم آن جا ايستاده بود و به محض اين كه در زدن خودم كوچك ترين مسامحه  اي مي كردم، شلاق را با چنان شدتي به بدنم مي زد كه از اين سر اتاق تا آن سر اتاق غلت مي خوردم." بعد نيز ادامه دادند: "هدف من از اين بيان كردن، اين است كه آن زمان بيشتر از درد آن شلاق يا ارتعاشات آن كابل برق، افسوس مي خوردم كه چطور در يك مملكتي كه مملكت شيعه و روحانيت و امام زمان(عج) است، يك جوان 18 ساله به خودش جرأت و اجازه مي دهد كه يك روحاني را شكنجه بدهد و كسي نتواند به او حرفي بزند؛ اين درد براي من از درد شلاق و ناراحتي هاي ناشي از آن كابل برق بيشتر بود." يك بار ديگر هم برايم گفتند: "در آن بحبوحه اي كه اگر كسي كوچك ترين لطيفه اي مي گفت و افراد مي خنديدند و با او شديدترين برخوردها را مي كردند و شديدترين شكنجه ها را بر او روا مي داشتند، در همان ايام، ايشان شروع كرده بودند با بچه هاي زندان، به دور حياط دويدن به اصطلاح گرگم به هوا بازي كردن و آخر سر هم توي حوض آبي كه در وسط حياط زندان بوده، شيرجه  زدند و شنا كردند و البته برخوردها و شكنجه-هاي بعدش از سوي ماموران هم بود، ولي در واقع، آن اثرات شادي آور اين كار در فضاي زندان براي ايشان بسيار ارزشمند بود.

از فعاليت هاي شهيد در سال هاي بعد از پيروزي انقلاب بگوييد.
طبعاً شهيد شاه آبادي بعد از پيروزي انقلاب، استقرار نظام و حكومت اسلامي را نهايت آمال و آرزوهاي خودشان مي دانستند كه به آن نيز رسيده بودند. حكمت همة آن شكنجه  ها در اين بود كه حكومت خدا در اين سرزمين برقرار شود. تبعيد و شكنجه ايشان هم بر همين حكمت استوار بود. وقتي كه احساس مي كردند به خواسته  هاي شان رسيده اند، لحظه لحظة اين فرصت ها را مغتنم مي شمردند و تلاش و كوشش و فعاليت هاي شان براي تثبيت نظام دوچندان شده بود. ايشان در تثبيت نظام و استقرار حكومت جمهوري اسلامي تلاش زيادي كردند. حتي لحظه اي هم خودشان را از اين حكومت جدا نمي دانستند. كسي كه دستور لغو حكومت نظامي از زبان مبارك امام را گرفت، ايشان و شهيد مطهري بودند كه در خدمت امام بودند و ساعت چهار بعد از ظهر، امام دستور لغو حكومت نظامي را دادند. بعد در كميته هاي انقلاب اسلامي كه يك نهاد جوشيده از متن انقلاب و مردم بود، به طور جدي فعاليت داشتند و به همراه آيت الله مهدوي كني عضو شوراي مركزي كميته انقلاب اسلامي بودند. همين طور در شكل  گيري سپاه و نيز شكل گيري جامعه روحانيت مبارز تهران نقش داشتند كه البته شكل گيري جامعه روحانيت برمي گردد به قبل از انقلاب كه خودش بحث مفصلي دارد و من وارد اين بحث نمي شوم.
شكل گيري مجلس شوراي اسلامي نيز به نمايندگي از مردم تهران در مجلس حضور داشتند. در انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي، نقش شهيد شاه آبادي در شكل گيري يك ائتلاف بزرگ كه موجب شد تا خانواده انقلاب از تشتت دور گردد بسيار حائز اهميت است. ايشان با اين انسجام، راه را براي ورود منافقين كه آن موقع عزم داشتند ولو يك نفر از خودشان را به مجلس راه بدهند بست. اين ائتلاف بزرگ در سال 1358 در اولين دوره انتخابات مجلس، ميان حزب جمهوري اسلامي و جامعه  روحانيت مبارز تهران و گروه هاي ديگري كه در آن زمان ذي نفوذ و داراي كانديداهاي مختلف بودند شكل گرفت. تلاش ايشان براي شكل گيري اين ائتلاف آن-چنان مفيد بود كه تمام دست اندركاران سياسي آن روز اين خاطره را به خوبي به ياد دارند. و اكنون هم چقدر جاي خالي امثال شهيد شاه آبادي در شكل گيري و سازمان دهي يك همبستگي عمومي در جمع گروه ها و افراد و احزابي كه عضو خانواده انقلاب هستند به خوبي احساس مي شود تا مردم و كشور و امت ما را به سمت يك همبستگي جدّي و مشاركت عمومي سوق دهند.

از فعاليت هاي شهيد در دورة نمايندگي مجلس چه نكاتي را به ياد داريد؟

حضور ايشان در مجلس شواري اسلامي به عنوان يك نماينده فعال، بسيار سازنده بود و به ندرت اتفاق مي افتاد كه غيبت كنند. در مجلس يك عنصر بسيار فعال، خوش فكر و تأثيرگذار بودند. در سخنراني هاي پيش از دستور مجلس هم حضور داشتند. اما همة فعاليت هاي شهيد به مجلس ختم نمي شد. اصولاًٌ افرادي كه «اخلاص» ويژگي بارز آنان است، چندان معرفي نمي شوند و خودشان را در معرض ديد عموم قرار نمي دهند و شهيد شاد آبادي تربيت شده مكتب عرفان و مبارزه بود. افرادي كه عارف هستند، افرادي كه بويي از اخلاص و عرفان برده اند، خودشان را كمتر مطرح مي كنند، لذا خواص، ايشان را بيشتر مي شناختند. شايد در بين عوام چهره شهيد شاه آبادي هنوز هم يك چهره ناشناخته باشد، اگر دوربين را برگردانيد در ميان مردم و بپرسيد آقاي شاه آبادي كه بود؟ من مطمئنم هنوز هم افراد زيادي هستند كه اصلاً اسم ايشان به گوش  آن ها نخورده يا اگر اسم  شهيد را هم شنيده اند هنوز دقيقاً نمي شناسندش. خصوصيات ايشان را نمي شناسند؛ آن هم شخصيت بزرگواري كه حضرت امام(ره) از ايشان به «استادزاده» تعبير مي كنند و بعد «مجاهد شريف و خدمتگزار مخلص». سراغ بقيه دوستان و همسنگران آقاي شاه آبادي كه برويد و از ويژگي هاي ايشان جويا شويد، يكي مي گويد مخلص بود، ديگري مي گويد پرتلاش و پرتحرك بود،... نماينده ساعي مجلس شوراي اسلامي، استادزاده امام، داراي مسؤوليت سنگين در كميته   انقلاب اسلامي، مسؤول رسيدگي به برخي امور در بنياد مستضعفان از طرف امام راحل(ره) و مسؤوليت هاي خطير و بزرگ ديگر. با تمام اين ها هيچ گاه مسجد را رها نمي كرد. همواره و در هر شرايطي اهل مسجد بود. تا نيمه -هاي شب در محراب مي نشست و با مردم حرف مي زد.

چه صحبت هايي بين ايشان و مردم رد و بدل مي شد؟

وقتي مي گفتم: آقاجان! با مردم چه مي گوييد؟ مي گفتند: هيچ چيز! شده ام چاه مردم تا بيايند درد دل-شان را به من بگويند، كار ديگري نمي توانم بكنم. حالا تعبيرهاي ديگري هم به مزاح داشتند، مي گفتند مردم همين قدر كه ببينند يك نفر به حرف هاي شان گوش مي دهد، اگر هم نتواند كاري براي شان بكند، باز به او علاقه دارند. مردم همين كه مي بينند يك نماينده مجلس، يك روحاني، يك كسي كه وابسته به انقلاب است، حرف شان را گوش مي دهد، راضي و سبك مي شوند.

شنيده ايم كه شهيد بسيار پركار و در عين حال كم خواب بوده اند.

براي شهيد شاه آبادي بعد از پيروزي انقلاب، خواب و خوراك و استراحت معنا نداشت. اين گونه نبود كه احساس كنند مبارزه هاي شان را كرده اند و ديگر زمان استراحت و آرامش فرا رسيده است. احساس مي كردند در كمترين زماني هم كه مي خواهند استراحت بكنند، نبايد اين كار را بكنند. همواره اين طور بودند؛ چه زماني كه مملكت درگير جنگ بود و چه زماني كه جنگي در كار نبود. خواب ايشان در شبانه روز دو، سه ساعت و با كمترين بهره گيري از امكانات مادي و لذايذ دنيوي بود. بعد از همه اين ها تازه وقتي نيمه شب مي شد، با  افرادي مثل دكتر منافي و دكتر سهراب پور و ديگران راه مي افتادند، مي رفتند بيمارستان هاي شهر تهران و جاهاي ديگر را سركشي مي كردند. مقام معظم رهبري در يكي از سخنراني هاي  شان در خصوص شهيد شاه آبادي اشاره  كردند كه ايشان نيمه هاي شب راه مي افتاد و سرزده مي رفت به بيمارستان ها سركشي مي كرد تا ببيند وضع بيمارستان ها چگونه است؛ آيارسيدگي مي كنند يا نمي كنند؟ اگر رسيدگي نمي شود و مشكلي وجود دارد، موضوع را به گوش مقامات برسانند. يعني هر وقت كوچك ترين فرصتي پيش مي آمد، به امور مردم رسيدگي مي كردند.
با شرايطي كه از سال 1359 براي كشور ما پيش آمد، با حمله رژيم صدام به جمهوري اسلامي ايران و شروع دوران دفاع مقدس، شهيد شاه آبادي از هر فرصتي براي حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل و حضور در جمع رزمندگان استفاده مي كردند و رفتن به جبهه آرزوي شان بود. عشق ايشان، ياري رساندن به جوان هاي رزمنده بود و هر مرخصي يا تعطيلي كوتاه مجلس، براي ايشان فرصت مغتنمي بود كه تعدادي از دوستان خود در مجلس و جاهاي ديگر را جمع كنند و هدايايي را هم از مراكز مختلف آماده كنند و به خطوط مقدم جبهه ببرند. در جبهه هم هميشه در خطوط مقدم حضور داشتند. سنگر به سنگر با رزمنده ها صحبت مي كردند. به سخنراني هاي وسيع و بزرگي كه براي ايشان در شهرهاي مرزي فراهم مي شد اكتفا نمي كردند، بايد خودشان در صحنه هاي جنگ و در بين رزمنده ها حضور پيدا مي كردند. سرانجام زماني كه در انتخابات دوره دوم مجلس شوراي اسلامي نيز رأي آورده بودند، قبل از شروع فعاليت و افتتاح دوره  دوم مجلس، به آرزوي خودشان، يعني فوز شهادت نائل شدند.
اتفاقاً امروز  لازم است جوانان بدانند كه روحانيت در همه صحنه هاي مبارزه و جنگ پيشتاز بوده اند. اين چنين نبوده كه خداي ناكرده از دور، دستي بر آتش داشته باشند و افراد ديگري سختي ها را به جان بخرند و صرفاً رزمندگاني از اقشار ديگر در جبهه ها حضور داشته باشند.
دقيقاً. شهيد شاه آبادي در دوران مبارزه، براي نسل امروز و جواناني كه شايد از دوران دفاع مقدس اطلاعات محدودي داشته باشند يا از دوران مبارزه با رژيم طاغوت اطلاعات شان زياد نباشد، نمونه و راهنماي بسيار خوبي به شمار مي روند. اصولاً در هر جا كه پاي سختي و مبارزه و جنگ و جهاد در بين بوده، روحانيت پيشتاز بوده است. در غير اين صورت چه معنا داشته كه شخصيتي مثل آيت الله مهدي شاه آبادي كه هيچ مسؤوليتي در رابطه با جنگ و سپاه و ارتش ندارد و فقط نماينده مجلس است و مسؤوليت هاي ديني و سياسي دارد و توجيهات فراواني برايش وجود دارد كه در داخل شهر بماند و مسائل را از مركز هدايت كند، از تعطيلات كوتاه و حتي دو روزة مجلس هم استفاده كند و جمعي از نماينده ها را گرد آورد، همراه با هدايا بروند و در صفوف مقدم جبهه، سنگر به سنگر رزمنده ها را ببينند و با آن ها روبوسي كنند؟
بعضي وقت ها رزمندگان براي دست دادن و روبوسي با شهيد شاه آبادي جلو مي آمدند و فشارهايي به ابوي وارد مي شد، مثلاً عمامه شهيد شاه آبادي از سرشان مي افتاد و كفش ايشان از پاي شان در مي-آمد. گاهي اوقات پاسدارها و محافظين مانع مي شدند و مي گفتند كه آقا، به جبهه نياييد، چون اذيت مي شويد. ايشان  به پاسدارها و محافظين تذكر مي داد كه بگذاريد رزمندگان راحت باشند. آن ها اين همه زحمت جنگ و جهاد را به جان مي خرند، حالا كه مي خواهند با ما دست بدهند و دست و صورت يك روحاني را ببوسند نمي گذاريد. رزمنده ها اگر از ما سر هم بخواهند تقديم شان مي كنيم. اين تعبيرات را همه مي دانند. هر كس كه با شهيد به جبهه رفته است، برخورد گرم و صميمانه ايشان با بسيجي ها را فراموش نمي كند. انگار كه خودش يك جوان بود؛ هم سن و سال رزمنده ها؛ با همان شور و نشاط و حرارتي كه آن ها داشتند.
تعبير حضرت امام اين است: «حقاً از روحانيت راستين اسلام و تشيع جز اين انتظاري نمي-رود كه در دعوت به حق و راه خونين مبارزه مردم، خود اولين قرباني ها را بدهند و مُهر ختام دفترشان شهادت باشد. آنان كه حلقه ذكر عارفان و دعاي سحر مناجاتيان حوزه ها و روحانيت را درك كرده اند، در خلسه حضورشان آرزويي جز شهادت نديده اند و از عطاياي حضرت حق در مهماني خلوص و تقرب، جز قضية شهادت نخواسته اند».

حالا كه صحبت از جوانان به ميان آمد، بد نيست به رابطة ابوي به عنوان يك روحاني با اين قشر بزرگ و با اهميت اشاره كنيد.

هنر بزرگ شهيد شاه آبادي در تمامي فرصت ها جذب جوانان بود. براي ما كه در آن زمان شايد سن زيادي هم نداشتيم، اين ويژگي ايشان عجيب مي نمود. به بعضي از محله ها كه وارد مي شديم و مثلاً يك مسجد متروكه اي آن جا وجود داشت، نه تنها جوان ها از حضور در مسجد استقبال نمي كردند، بلكه اساساً مسجد فعال نبود. با فعاليت ها و جذبة فراوان شهيد در يك دوره بسيار كوتاه مثلاً يك ماهه يا بعضاً در ايام تابستان در فرصتي دو ماه و نيمه، اين مساجد به كانون هاي پرجمعيتي تبديل مي شد. يادم است كه وقتي از مسجد بيرون مي آمديم، با هماهنگي قبلي و غذايي كه مادر بنده درست مي كردند، شهيد شاه آبادي  با جوان هايي كه در بيرون مسجد ايستاده بودند و داخل نمي آمدند قرار مي گذاشتند تا به كوه برويم. كوه پيمايي هاي شبانه ايشان كه گاهي من هم همراه شان بودم در ايام تابستان در روستاها زياد اتفاق مي افتاد. با جوان ها كوهنوردي هاي متعدد و برنامه هاي تفريحي و شنا راه مي انداختند و گويي هم سن آن ها هستند. اين جوان ها بعد از چند جلسه كه به برنامه هاي تفريحي مي رفتند، گاهي به داخل مسجد مي آمدند و بعضاً چون نمي دانستند كه بايد  به امام جماعت اقتدا كنند، در گوشه اي مي ايستادند و به نماز مشغول مي شدند. به تدريج آن مسجد وسيع مي شد و در اواخر تابستان مملوّ از جوان ها و جمعيت فراوان بود.

از كوهنوردي ها و شنا و ديگر برنامه هاي تفريحي بيشتر بگوييد.
شهيد شاه آبادي انسان بسيار پرتحرك و بانشاطي بودند. شايد بعضي ها از يك روحاني با آن شرايط سني و با آن موقعيت علمي و معنوي انتظار اين خصلت ها و اين روحيات را كمتر داشته باشند. مخصوصاً در كوهنوردي و شنا، همه  دوستان مي دانستند كه موقعيت ايشان بسيار ويژه است. يكي از مسيرهايي كه زياد با ايشان رفته بوديم و دوستان شان همراه ما بودند مسير «درياچه تار» است كه در بالاي دماوند قرار دارد. اين مسير بسيار سخت و نسبتاً صعب العبور است. ابوي به كرّات اين مسير را طي مي كردند، به گونه اي نيز با همسفرها و همراهان خويش تنظيم برنامه مي كردند كه بتوانند يك روزه بروند و برگردند و قبل از تاريكي شب اين مسيرهاي پرتگاهي را كه بعضاً همراه با سنگ نوردي بود بتوانند طي كنند. وقتي اين مسير را طي مي كردند و به درياچه مي رسيدند، برخلاف همراهان خود كه از آن فرصت يكي، دو ساعته براي استراحت استفاده مي كردند، وارد درياچه مي شدند و به شنا مي پرداختند.
در تهران، در فصل زمستان، قبل از اين كه ايشان عازم فعاليت هاي روزانه شان بشوند و ما هم به مدرسه برويم، به كرّات اتفاق مي افتاد كه صبح بسيار زود حركت مي كرديم و به پناهگاه شيرپلا مي رفتيم و در آن جا نماز صبح را مي خوانديم و برمي گشتيم منزل ـ براي صرف صبحانه ـ و آن گاه آماده رفتن به مدرسه مي شديم. هر كس اين مسير را رفته باشد، مي داند كه انجام يك چنين برنامه اي در حد افرادي است كه از نظر بدني به طور جدّي آمادگي داشته باشند.  عجيب بود كه ما اين مسيرهاي سنگي شيرپلا را كه بعضاً يخ مي زد و حركت در آن ها به سختي صورت مي گرفت، با كفش هاي كوهنوردي طي مي كرديم، ولي ايشان با نعلين و كفش و لباس روحانيان مي آمدند و از همه ما نيز سريعتر و چابكتر بودند.
به ياد دارم كه يك بار در مسير درياچه  تار، همراهان ما نيامدند و من با ايشان به اتفاق اين مسير را طي كرديم. آن موقع بنده در حدود يازده سال داشتم. ما به قسمتي رسيديم كه شيب تندي داشت و اين شيب تند همراه با خاك و شن رملي بود و پايين آن رودخانه بسيار عميق و مرتفعي بود، به گونه اي كه وقتي پا  مي گذاشتيم، اين خاك و شن حركت مي كرد و اين مسيرِ حدودآً بيست متري را به سختي طي مي كرديم و سُر مي خورديم. هر قدمي كه مي گذاشتيم به جاي اين كه بتوانيم به جلو حركت كنيم، اين خاك و شن، ما را به سمت پايين پرتگاه هدايت مي كرد. من نمي توانستم اين مسير را بروم. ايشان خيلي چابك اين مسير را طي كردند، به گونه اي كه بعد از رسيدن شان به آن سوي مسير، آن خاك ها به راه مي افتاد. ابوي از ما مي خواستند كه تحرّك را از ايشان ياد بگيريم. تعبير شهيد شاه آبادي اين بود: "شما «تكيه به لنگ» راه مي رويد. روي هر پايي كه برمي داريد تكيه مي دهيد و قدم مي زنيد." شايد به نظر برسد كه اين حركات، با وقار و شخصيت يك روحاني سازگاري نداشته باشد، اما ايشان در عين حال كه وقار و متانتي را كه لازمه يك فرد روحاني و يك عالم مجتهد است داشتند، در كارهاي پر تحرك نيز زبان زد بودند. در شنا و روي زمين قادر به انجام حركات خاص آكروباتيك بودند. در بين دوستان شان مشهور بود كه اگر مي خواهيد شهيد شاه آبادي را ببينيد، ايشان را در منزل يا يك جاي ثابت پيدا نخواهيد كرد. زيرا جنب و جوش و فعاليت زيادي داشتند.

و جالب اين كه بررسي صفات و خصوصيات والاي اخلاقي ابوي بزرگوارتان مجال بيشتري ـ شايد در حد يك كتاب ـ مي طلبد.
قبلاً در جايي اشاره كرده ام كه بالاخره معرِف بايد اجلّ از معرَف باشد. ابعاد، خصوصيات و خصايص ممتاز ايشان را بايد بزرگواراني مثل مقام معظم رهبري و شخصيت هايي اين چنين، كه در دوران مبارزات و در زندان با هم بودند و انس داشتند بيان بكنند كه به طور واقعي حق مطلب را ادا كرده باشند. كلام كسي چون من، قاصر از بيان حق مطلب است. شهيد شاه آبادي يك روحاني عالم و مجتهد بودند كه در عين حال ابايي نداشتند از اين كه كارهاي منزل را هم انجام بدهند. يادم مي آيد حتي در امور ساده منزل نيز كمك مي كردند و گاهي اوقات كارهاي عادي را كه خانم خانه بايد انجام بدهد ايشان انجام مي دادند. يك ويژگي كه خيلي از دوستان با آن مأنوس و از آن مطلع هستند اين بود كه سر سفره غذا كه مي نشستند، ته ظرف غذاي ايشان تميز بود. اين نكته شايد چيز خيلي جزئي باشد، ولي نشان مي دهد كه به اسراف خيلي حساس بودند و حتي در مصداق كوچكش هم راضي نبودند. اسراف مصاديق زيادي در منزل دارد. مثل روشن ماندن چراغ هاي اضافي در خانه، اين چيزي است كه  كمتر به آن توجه مي كنيم. مورد ديگر موقعي است كه مي خواهيم وضو بگيريم. قديمي ها براي وضو از حوض، آب بر مي داشتند كه كمتر اسراف مي شد، اما الان مخصوصاً موقع وضو  گرفتن، بايد توجه كنيم كه شير آب در فواصل وضو باز نماند، به خصوص وقتي انسان مسح  سر و پا را مي كشد، و ايشان خيلي مقيّد بودند، حتي در فواصل شستن صورت و دو دست هم شير آب را مي بستند و مي گفتند نبايد آب زيادي مصرف شود. حساب كنيد در مدت عمر، يك آدم چند بار وضو مي گيرد، هر بار كه يك ليوان آب اضافي مصرف مي كني، اگر بخواهي صرفه جويي بكني، چقدر خواهد شد و ممكن است حتي كمبود آب هم نداشته باشيم. اما اگر اين صرفه  جويي ها نباشد چقدر اسراف پيش مي آيد. شهيد مي گفتند: "فرهنگ  اجتناب از اسراف، همواره بايد در منزل حكم فرما باشد."
يادم است روزي در اوايل پيروزي انقلاب، تلويزيون صحنه  اي از وضو گرفتن حضرت امام را در زماني كه از عراق به كويت مي رفتند نشان مي داد كه ديدم امام هم در فواصل بين وضو، شير آب را مي بندند. با خوشحالي گفتم: آقاجان! امام هم مثل شما شير آب را مي بندند و كار شما را مي كنند! ايشان تعبير كردند كه: "من كار ايشان را مي كنم." خود من در بيان خاطراتي از حضرت امام از مرحوم حاج سيد احمد آقا شنيدم: امام خيلي مقيد بودند كه اگر ليوان آبي را به امام مي  دادند و معظمٌ له نصف آن را مي خوردند، نمي گذاشتند نصفه باقي مانده دور ريخته شود، يك كاغذ مي گذاشتند روي ليوان و بعد آن را مي خوردند. حاج سيد احمد آقا به حضرت امام گفته بودند: اگر آب را بريزيم در گلدان كه اسراف نمي شود. امام فرموده بودند: آبي را كه مي توانيم بخوريم، اگر در گلدان هم بريزيم اسراف مي شود. همة اين ها درس است. مگر درس حتماٌ بايد ضرَبَ، ضربا، ضربوا باشد؟! كلاس چنان و چنين باشد؟ درس زندگي همين هاست. پدرم خيلي مقيد بودند كه نان بكشند در ظرف غذا تا در آن چيزي نماند و دور ريخته نشود؛ حتي در مهماني ها.

امروز چه درس هايي مي توانيم از رفتارهاي شهيد شاه آبادي فرابگيريم؟
بزرگترين درس هايي را كه از اين شهيد مي توانيم بگيريم، اخلاص براي فداكاري، دوري از ريا و خودنمايي، همه چيز را در خدا ديدن، و هيچ گونه تعلّقي به تعريف و تمجيد و مدح ديگران نداشتن است. اگر هم ديگر درس هاي بزرگ مانند جهاد، ايثار و اخلاص را ياد نگيريم، مي توانيم درس هاي كوچك را فرا بگيريم. درسي به سادگي اين كه مثلاً اگر غذاي مانده در منزل هست، ابتدا بايد آن غذا خورده شود و بعد غذاي تازه مصرف شود. ايشان به دليل مشغله زياد كمتر به منزل مي آمدند و والده اصرار داشتند كه هرگاه به منزل مي آيند غذاي تازه بخورند و غذاهاي مانده را پنهان مي كرديم، ولي پدرم متوجه مي شدند، آن را سر سفره مي آوردند و مي خوردند و اين براي ما يك معضل بود. مي-گفتيم چرا شما بايد غذاي مانده از قبل را بخوريد؛ آن هم بعد از مدتي كه به منزل  آمده ايد؟ همچنين مي گفتند: از وقت خود استفاده كنيد، انسان وقت مرده زياد دارد، اگر بتواند از آن ها به نحو احسن استفاده كند، بهره  بري او بالا مي رود. و نيز مي گفتند: مواقعي كه دارم رانندگي مي كنم، سعي مي كنم بعضي از كارهايي را كه نياز به فكر دارد و منافاتي با رانندگي ندارد، انجام دهم. يكي از عادت هاي ابوي اين بود كه هر گاه مي خواستند استراحت كنند، چند دقيقه  اي را كه مانده بود تا خواب شان ببرد، از بچه ها و كسي كه پيش شان بود و حوصله داشت، مي خواستند متني را براي ايشان بخواند تا خواب شان ببرد و اين عادت  ما بود كه به نوبت متني را مي خوانديم تا ايشان خواب شان ببرد. اگر مي خواستيم خواندن را قطع كنيم، دقت مي كرديم كه اگر يك دفعه قطع كنيم ايشان بيدار مي شوند، پس صداي مان را به تدريج آهسته تر مي كرديم.
بعد از انقلاب، از موقعي كه راننده داشتند و ديگر پشت فرمان نمي نشستند يا كمتر رانندگي مي كردند، تا جايي كه مي توانستند داخل ماشين با عينك مطالعه مي كردند تا از وقت شان استفاده كنند يا اگر مطالعه مقدور نبود مي گفتند: سعيد، يكي از شعرهايت را بخوان! قرآن بخوان! سوره فلان را بخوان! من بخش زيادي از اوايل جامع المقدمات را پيش ايشان در راه كه پياده مي رفتيم ياد گرفتم. در ايامي كه آقاجان در بانه تبعيد بودند، زماني كه به حمام مي رفتند، مقيد بودند در جيب شان يك كتاب و دفترچه اي باشد تا آن جا ـ در نوبت كه هستند ـ از وقت شان استفاده كنند. هر يك از ما اگر هر وقت كه به سلماني مي رويم يا در مطب دكتر هستيم، تا زماني كه مي خواهد نوبت مان بشود، عادت كنيم هر چيزي را كه به آن نياز داريم مطالعه كنيم، در هر يك از اين ها، يك مصداق استفاده از نعمت  هاي خدادادي وجود دارد. اين نكته به عنوان درس بزرگي از شهيد شاه آبادي در زندگي من جاري است و بيان ديگر خصايص نيكوي شهيد را واگذار مي كنم به بزرگان و عزيزاني كه در صحنه-هاي مختلف  با  آن شهيد مأنوس بودند.
به نظر خودتان اگر كسي بخواهد در يك كلام از بزرگاني كه شهيد شاه آبادي را خوب درك كرده و شناخته اند يك ويژگي ممتاز و  برجستة ايشان را جويا شود، با چه پاسخي رو به رو  خواهد شد؟
به نظرم همة معاشران و آشنايان شهيد در نخستين كلام مي گويند: اخلاص. چنان كه حضرت امام خميني(ره) در پيام شان ويژگي ممتاز شهيد شاه آبادي را "خدمتگزار مخلص" بودن شهيد برشمردند. با ديگر بزرگان و كلاً با هر كسي كه حرف مي زنيد هم مي گويد اخلاص. البته همه آقايان و بزرگواران اخلاص دارند و در آن بحثي نيست، اما اخلاص هم مراتبي دارد و در خصوص شهيد شاه آبادي آن قدر مراتبش در اوج بود كه كاملاً معلوم بود ايشان هيچ چيزي را براي خودش نمي خواهد.

از ديگر ويژگي هاي شهيد شاه آبادي توانايي شان در دروس جديد و كلاً دروس روز بود. در اين زمينه نيز صحبت بفرماييد.

ايشان درس هاي جديد را هم خوانده بودند. خودشان مي گفتند كه من شش سال دبيرستان را در يك زمان چهارده ماهه پيش خودم خواندم و رفتم امتحان دادم، آن هم در موقعي كه اگر آخوندي حتي مدرك ششم ابتدايي را نيز مي داشت، يك روحاني باسواد محسوب مي شد كه درس روز هم خوانده است. معمولاً علما با وجود داشتن مراتب بالاي علم و فضل، به مدارس  به معناي جديد و امروزي آن نمي رفتند، فقط مكتب خانه مي رفتند و قرآن و سواد خواند و نوشتن را ياد مي گرفتند. يعني در هيچ يك از اركان نظام «آموزش و پرورش» كه ايجاد شده بود شركت نمي كردند، لذا با تاريخ، جغرافيا، رياضيات، زبان انگليسي، علوم اجتماعي و كلاً دروسي كه در دوره هاي راهنمايي و دبيرستان تدريس مي شد چندان آشنا نبودند.
خب، آقاجان دوره دبيرستان شان را در يك زمان چهارده ماهه خوانده و امتحان داده بودند و خيلي هم در دروس مربوطه تبحر داشتند و سعي مي كردند اين درس ها را به طلبه ها انتقال دهند. در مدرسه مشهور به حقاني كه شهيدان معزز، قدوسي و بهشتي آن را به راه انداخته بودند و الان به احترام اين دو بزرگوار به «مدرسه شهيدين» تغيير نام يافته است و مدرسه  علميه ويژه اي بود در قم. شما نگاه كنيد فارغ التحصيلان و طلبه هاي حقاني، الان خيلي از مسؤوليت هاي سنگين كشور ما را بر عهده دارند. اين مدرسه نيروهاي خوبي را تربيت كرد. آقايان شهيد قدوسي و بهشتي كلاً نظام آموزشي درستي را در آن جا ايجاد كردند. پدرم در آن جا رياضيات درس مي دادند ومن يادم است كه ورقه هاي رياضي طلبه ها را مي آوردند خانه و تصحيح مي كردند.

در چه دوره اي؟

مثلاً بين سال هاي 1344 تا 1346. رياضيات در حوزه علميه قم آن هم در يك مدرسه علميه اي كه خيلي خوب و قوي و منظم بنا شده و در واقع آثار نظم از همان مدرسه بود كه در حوزه ها باب شد و جدّي تر گرفته شد. از ويژگي هاي ديگر ايشان اين بود كه زبان هم ياد مي دادند به طلبه ها؛ حتي به صورت دوستانه و جداگانه. بسيار هم مشوق افراد بودند.
مثلاً من را كه ده، يازده ساله بودم، تشويق كردند به اين كه آقاجان، تو استعدادش را داري، الان ششم ابتدايي ات را خوانده اي و نمره هايت هم خوب است. مي گفتند دروس دبيرستان را من خوانده ام، چيزي ندارد كه تو شش سال بخواهي فقط دبيرستان بخواني، همه را به راحتي مي شود خواند ـ آن موقع هنوز دورة راهنمايي و بعد از آن دبيرستان داير نشده نبود، بعد از ششم ابتدايي، هفتم و هشتم تا دوازدهم بود كه به قول معروف، اول دبيرستان تا ششم دبيرستان محسوب مي شد ـ مي گفتند تو يك ساله بخوان! تو بخوان، من هم كمكت مي كنم. جواب مي دادم بله، آقاجان. خب، چيزي به غير از "بله، آقاجان" نداشتيم كه بگوييم، يعني اين قدر قبول شان داشتيم، چون همه جوره مي خواستند كمك مان كنند. آن سال درس و بحث حوزه شان را كم كردند. در قم بالاي خانه ما كه خيلي هم بزرگ بود، آقاجان فرمود: تو بيا، من هم مي آيم بالا، آن جا با هم زندگي مي كنيم. شب ها پيش من مي خوابيدند. اصلاً غذاي مان را هم گاهي بالا مي خوريم، يك چنين فضايي بود. طبقة پايين هم زياد مي آمديم براي غذا خوردن، ولي يادم است كه مكان خواب مان هم بالا بود. حالا چرا جاي خواب بالا بود؟ به خاطر اين كه تا رمقي وجود داشت، من درس بخوانم و ايشان درس بگويند و درس بپرسند... وقتي هم كه رمق من تمام مي شد و بايد مي خوابيدم، تازه نوبت درس زبان انگليسي و فارسي بود كه ايشان برايم به صورت يك لالايي بخوانند. كتاب «DIRECTOR 5» آن موقع جزو درس زبان انگليسي سال آخر دبيرستان و اولين درسش GALIVERS » «TRAVELS  [سفرهاي گاليور] بود. همين سفرهاي گاليوري را كه فيلمش هم آمده، آن قدر براي من مي خواندند تا خوابم ببرد. يادم است من كه هميشه زود خوابم مي برد، درس هاي بعدي را حفظ نشدم، ولي اين درس اول را در دو صفحه و نيم حفظ شده بودم. به هر حال موقع خواب، تاريخ، جغرافيا، فارسي، انگليسي درس هايي بود كه خودشان برايم مي خواندند و من تا آخرين رمق هايم توي اين فضاي درسي بودم، ولي همواره مي بايست با نشاط باشم. حالا چه كار بايد بكنم؟ مي گفتند: "آقاجان، تو كه در اين يك سال وقت زيادي نمي تواني براي بازي و ورزش بگذاري، پس اگر خواستي خستگي در بكني، سه چهار تا كار را با همديگر بكن. مثلاً سوار دوچرخه شو، بپر، نان بخر و بياور، روي هم مي شود چند كار مفيد. هم ورزش و دوچرخه سواري ات را  كرده اي و هم نان براي خانه خريده اي، هم نشاط پيدا كرده اي.

به سبب كثرت فعاليت ها و مبارزات شهيد، آيا فاصله اي هم بين درس  فراگرفتن هاي شما پيش مي آمد؟

يك دفعه ايشان آمدند و گفتند كه من بايد بروم تهران، چند روزي نيستم. گفتم: آقاجان، من تازه رسيده ام به درس حساب كلاس دهم، بخش لگاريتم، اين قسمت را چه جوري بخوانم؛ كه كسي را معرفي كردند و گفتند مي آيد به تو درس مي دهد. يعني اگر حتي سه، چهار روز هم مي خواستند بيايند تهران، نمي گذاشتند درس خواندن من متوقف  شود. آن شخص سه، چهار سالي از من بزرگتر بود و تازه ديپلمش را گرفته بود. خلاصه آمد و درس لگاريتم را داد و من هيچ چيز نفهميدم! لذا يك مقدار با مطالعه و دوره كردن درس هاي ديگر، خودم را مشغول كردم تا آقاجان برگشتند. اين دو روز  بر من خيلي طولاني گذشت و از ناراحتي رفتم پيش مادرم و گريه كردم. بعد كه ابوي آمدند، هنوز مقداري سرشان شلوغ بود و يكي، دو روزي طول كشيد تا وقت كنند و آن لگاريتم را به من درس بدهند. همة اين  تلاش ها، جداي از آن حالات معنوي و روحاني اي بود كه داشتند.
معروف است كه شهيد شاه آبادي همواره در قنوت ها و سجده هاي شان از خدا طلب شهادت مي كرده اند.

شهيد شاه آبادي واقعاً آرزويش شهادت بود. همه افرادي كه در مسجد پشت سر ايشان نماز مي خواندند، افراد خانواده كه نمازهاي ايشان را مي ديدند،  اين دعاها را به خوبي در قنوت ها يا سجده هاي آخر اين شهيد به ياد دارند. سرانجام نيز آن چه را كه ساليان سال در قنوت نمازها و سجده ها برايش دعا مي كردند كه: «اللهم اني اسئلك ان تجعل وفاتي قتلاً في سبيلك تحت رايت نبيّك مع اوليائك؛ خدايا از تو مي خواهم مرگ مرا قتل و كشته شدن در راه خودت قرار بدهي» به دست آوردند. ايشان به خواسته خودش رسيد و در شب بيست و پنجم رجب، شب شهادت مولايش حضرت امام  موسي بن جعفر(ع) به شهادت نائل شد و در جوار مواليان خويش و شهداي اسلام آرام گرفت و درس و پيامي شد براي ما كه راه آن ها را ادامه بدهيم و بدانيم نعمتي كه هم اكنون در اختيار ما قرار گرفته يعني « اسلام»، «حكومت اسلامي» و « استقلال كشور» به راحتي به دست نيامده است. اين ها همه به قيمت خون جوانان عزيزي كه آرزوها و آمال دنيوي آن ها مي توانست دور و دراز باشد، به  دست آمده است و خون عزيزان و بزرگان و سروران حوزوي و شخصيت هاي ديگري كه مي توانستند منشأ خدمات بسياري در كشور ما باشند، تحصيل كرده هاي دانشگاهي كه هر كدام از آن ها اگر الان حضور مي داشتند و در اين زمان مي-بودند، مي توانستند خدمات و بركاتي را براي نظام ما بيافرينند. آ ن ها خون و سلامتي خويش را اهدا كردند و برخي نيز ساليان طولاني عمر شريف شان را در زندان هاي رژيم بعثي گذراندند تا ما توانستيم از اين فرصت ها استفاده كنيم. الحمدلله نعمت استقلال و جمهوري اسلامي را الان داريم و بايد آن را مغتنم بشماريم.

از واپسين لحظه هاي عمر پربار و ماجراي شهادت ابوي بگوييد.
البته آن صحنه ها را دقيق  تر از من، آقاي مهندس مهدي چمران و 12 نفري كه در لحظات آخر با آقاي شاه آبادي همراه بودند بيان مي كنند و من به نقل از آن ها مي گويم، اگر هم تفاوت هايي وجود دارد، از قول آن هاست. مي گويند شهيد و همراهانش در منطقه، در يكي از نيزارها،  تا جايي كه ماشين رو بوده مي روند و اتومبيلي را كه تويوتا بوده، پارك مي كنند؛ به نيت حضور در مراسم عزاداري حضرت امام موسي بن جعفر(ع) و خواندن دعاي كميل. دوستان مي آيند دنبال ايشان، يك ساعت ونيم پياده مي روند. ديگر، هوا گرگ و ميش و تاريك شده بوده، ناگهان خمپاره  اي از سوي دشمن شليك مي شود و همه مي خوابند روي زمين، اما تركش خمپاره به ايشان اصابت مي كند و به شهادت مي رسند. آري، عزيزان ديگر شهادت هديه  اي بود كه از آن جمع تنها بايد نصيب شهيد شاه آبادي مي شد. اين بود پاداش ايثارها، مبارزات، تلاش  ها كه در طول دوران زندگي سراسر اخلاص شان كردند. بايد چنين نتيجه و اجر و پاداشي مي گرفتند و مرگي غير از شهادت زيبنده ايشان نبود. چنين بزرگواري كه تمام عمرش را در حال دوندگي و تلاش بوده، خدا هم او را در بين اين جمع گلچين مي كند؛ براي اين كه نزد خودش ببرد.
ان شاءالله ما بتوانيم رهرو آن شهيد باشيم. درس هاي آن شهيد را در طول زندگي به ياد داشته باشيم و تلاش بكنيم آن طور كه او راه مي رفت، قدم برداريم و هر طور كه زندگي مي كرد، زندگي كنيم.

آخرين خاطره اي كه از شهيد شاه آبادي يادتان مانده چيست؟

يك روز قبل از حركت ايشان به جبهه، زنگ زدند و گفتند سعيد، مي خواهم دو، سه روزي به جبهه بروم. دوست دارم تو هم با من بيايي. گفتم: آقاجان، كاش زودتر به من گفته بوديد. من، سي و چند نفر از بچه هاي الغدير را جمع كرده ام و جمعه قرار كوه پيمايي گذاشته ايم. البته اگر فكر مي كنيد حضور من مفيد است، به همه آن ها زنگ مي زنم و عذرخواهي مي كنم. گفتند: نه، شما برو! آن روز با دوستان در غار گل زرد در جاده آمل قرار  گذاشته بوديم. لحظة آخري كه مي خواستند بروند، ساعت پروازشان جلو افتاده و پاسدارشان خبردار نشده بود. راننده  شان كه حداقل تا فرودگاه بايد با ايشان باشد، نرسيده بودند و قرار بود پرواز ديرتر انجام شود. چون ايشان دنبال اين جور چيزها نبودند، سرانجام خودشان مي نشينند و رانندگي مي كنند.
اين را هم بگويم كه رانندگي خيلي خوبي داشتند و كلاً بر همه امور تسلط داشتند. از ميان كارهاي فني كاري نبود كه انجام ندهند؛ از برق كشي و لوله كشي گرفته تا بنايي. ما به ندرت وابسته به كسي از بيرون بوديم كه براي مان كاري انجام بدهد. پدر ما يك روحاني بود با اين شخصيت عجيب و جالب. در قم بسياري از دوستان ابوي حتي براي كارهاي فني شان از ايشان كمك مي گرفتند. در زمان جنگ پشت فرمان مي نشستند و مي رفتند به طرف جبهه كه به همة سنگرها و رزمنده  ها رسيدگي كنند.
عشق به رزمنده ها، عشق به جبهه، عشق به آن محيط و معنويتي كه مثلاً آن بسيجي مي آيد جبهه و فقط خدا برايش مطرح است و از تعلقات دنيوي بريده و رنگ دنيا را نمي بيند، براي شان بسيار ارزشمند بود. والده تعريف مي كنند كه قرار بوده زودتر برگردند، ولي زنگ زده و گفته بودند: حالا كار دارم، شما خبر بده كه من مي خواهم چند روز بيشتر در جبهه بمانم.

بنا بر اين، كسي كه اين چنين براي رسيدن به حكومت اسلامي مبارزه كرده و حكومت اسلامي نهايت آمال و آرزوي اوست و در پنج سال استقرار حكومت اسلامي براي ثبات حكومت و دفع مفاسد و مشكلات و رفع موانع تلاش كردند، پاداش يك چنين كسي چيزي غير از شهادت هم مي تواند باشد؟ با آن همه ايثار، شكنجه، تبعيد، مبارزات، سخنراني ها، نخوابيدن ها و آن تلاش هاي بي وقفه و مستمر، خداوند اگر بخواهد به كسي كه با اخلاص اين همه تلاش را انجام مي دهد، اجري بدهد و تشكّري از او بكند، عزت ابدي را كه شايسته اوست نثارش مي كند. همان تعبير حضرت امام(ره) كه: «شهادت عزّت ابدي است.» و شهيد شاه آبادي در انظار همه ملت و بزرگان دين، عزيز شد. خوابي را ايشان نقل كردند، اين بود كه: «قبل از شهادت، صحنة روز محشر را خواب ديده بودند. سيد الشهداء(ع) ايستاده بودند و جماعتي پشت سر ايشان، ائمه(ع) هر كدام ايستاده بودند و امام صادق (ع) هم ايستاده بودند. علماء هم پشت سر ايشان و به خودم مي گفتم: لابد من جزء شاگردان امام صادق(ع) و جزء علما هستم كه در صف علماء ايستاده ام. مرا جدا كردند و گفتند: شما در صف سيد الشهداء(ع) و اصحاب ايشان بايستيد.» كساني كه با سنگر علم و بيان و قلم شان خدمت مي كنند ـ همان سنگري كه ائمه معصومين(ع) از آن به «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء» تعبير مي كنند ـ اينان فقط اكتفا نمي كنند به دفاع از اسلام و دين، با مداد و قلم و بيان شان، بلكه خون خودشان را هم نثار اين راه مي كنند. «طوبي لَهُم و حُسنَُ مَآب».

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 62

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده