«حماسه های ناگفته» اسیران از زبان سیدآزادگان (8)؛ عارف شبهاي اسارت
در شرايطي كه بيداري در دل تاريك شب، برادارن ما را تهديد مي كرد، فرزند برومند شهيد عالي مقام، رهرو راه حسين(ع)،شهيد محمود امجديان، بدون اعتنا اكثر شبها، تا صبح بيدار مي ماند و در مقابل خستگي روز، خواهش ما اين بود كه همانند بقيه برادرانت شب را به استراحت بپردازد. ولي به حق خانهْ خدا و به حق صاحب اين ايام، آقا حسين بن علي (ع)، در هر لحظه اي از لحظات شب كه چشم را باز مي كردي، محمود را رو به قبله، سر به زانو، يا در حال سجده و در حال خواندن قرآن مي ديدي.
بعد از مدتي كه نتوانستيم با خواهش از او بخواهيم شبها استراحت كند، از يكي از برادران خواستم كه با ايجاد رابطه با او ، پس از رفاقت و گفتگو، در پايان با هم به استراحت بپردازند.
همهْ ما در نامه مي نوشتيم كه نگران نباشيد، ما سلامت هستيم و دير يا زود به وطن بر مي گرديم،اما اگر نامه هاي شهيد امجديان را مطالعه كنيد، او به خانواده اش نويد برگشتن نمي دهد و در نامه اش مي نويسد:"امروز به غمها و رنجها تن در مي دهيم تا فرداي موعود، راست قامتان جاودانهْ تاريخ باشيم. مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم، آن گاه كه خبر شهادت من به شما رسيد،گريه نكنيد. اگر خواستيد در عزاي من به سوگ بنشينيد و اشك بريزيد، به ياد شهادت حسين بن علي (ع) و ياران فداكارش اشك بريزيد".
در نامه هايش نمي نويسد خانه را براي برگشتن من مهيا سازيد. اينطور نبوده كه به جبهه برود و در جبهه به اسارت درآيد و در اسارت هم چند صباحي را بگذراند و به خاك وطنش برگردد.
يك ماه بيشتر نمانده بود كه شهيد امجديان همراه همه به وطن برگردد. به حق، مثل مادري كه در انتظار فرزندش و براي ديدار او لحظه شماري مي كند، بايد گفت برادرمان براي شهادت لحظه شماري مي كرد وقتي كه برادرمان ضربه خورد، پانزده قدم با او فاصله داشتم. بلافاصله روي زمين افتاد، بالاي سرش آمدم. در مجلس حضور دارند برادراني كه لحظهْ آخري كه اين عزيز به افتخار شهادت نائل آمد،در آنجا بودند. روحش شاد!
به يقين، ايشان از اصحاب حسين بن علي(ع) به حساب آمده و دعاي خير او بدرقهْ خانوادهْ محترمش و برادران عزيز آزاده و ملت شريف ايران و نظام مقدس جمهوري اسلامي خواهد بود.
اگر از بنده و همچنين از برادراني كه ما در آنجا در خدمتشان بوديم سؤال كنيد كه تلخ ترين لحظه هاي اسارت چه زماني بود، يقيناً مي گويند تلخ ترين لحظه هاي اسارت آن لحظه اي بود كه شاهد پرپر شدن اين گل ها در تنگناي اسارت بعد از هشت سال اسارت بودند. بعد از شهادت اين برارد عزيز، وضعيت اردوگاه به هم ريخته شد. سربازان عراقي مي خواستند با كابل برادران را ساكت كنند. صداي گريه، اردوگاه را پر كرده بود. برادران سيل آسا به طرف جسم مطهر محمود يورش بردند.
گرچه شما خانوادهْ محترم جليل القدر، پدر و مادر و برادر و خواهر محترمشان نبوديد، اما فرزندان شما آن روز عزا و ماتمي گرفتند كه دشمن تعدادي از آنها را زنداني كرد و بقيه را در آسايشگاه ها محبوس كرد. ولي فايده اي نداشت.
دشمن متحير مانده بود كه چه كار كند. مي گفت: ساكت! مي ديد گريه و شيون و آه و ناله بلند مي شد.
بالاخره درب آسايشگاه را باز كردند و از من خواستند كه به اتاقها بروم و بگويم محمود زنده است، شما اشتباه كرده ايد، او به شهادت نرسيده است. بنده هم با اينكه يقين داشتم براي هميشه از ديدار اين برادر عزيز و بودن در خدمت او محرومم و به داغ او براي هميشه مبتلاً، چون وضعيت روحي برادران را نگران كننده ديدم، رفتم و به آنها گفتم چرا نگران هستيد؟ برادرمان وضعيتش بهتر شده و از بيمارستان خبر آورده اند كه حالش بهتر است و فردا انشاء الله به جمع شما باز مي گردد.
روحش شاد و يادش گرامي باد!