مروري بر زندگي، زمانه و كارنامه سردار شهيد حاج سید محمدرضا دستواره، قائم مقام فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله (ص)
يکشنبه, ۱۳ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۲
حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَرَنی عَبدَاً!» حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیز را او به من آموخت. این حرف شعار هم نیست. والله، حرف قلب من این است
نوید شاهد: چه زیباست آموختن از سرنوست مردانی که در تاریخ برای خود نامی دست و پا کردهاند. «شهید» به واسطه آن که زندگی خود را برای خدایش اهدا نموده به شایستگی نامش در تاریخ باقی خواهند و به تبعیت از سرور و سالار شهیدان تا حق در این دنیاست نام شهید هم باقیست. آنچه در برابر چشمان شماست برشی کوتاه از زندگی سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره است که به روایت خودش گفته شده و در کتاب «چارده روایت» به قلم استاد گلعلی بابایی بر قلم جاری شده است.
سیدمحمدرضا دستواره هستم و طبق اطلاعات شناسنامه ای سال 1338 در محله علی آباد تهران یا همان گود به دنیا آمدم. تا اخذ دیپلم متوسطه ادامه تحصیل دادم و بعد هم وارد مبارزات سیاسی شدم.
روز چهارم آبان 1357 در حال توزیع اعلامیههای امام توسط مأمورین ساواک دستگیر شدم و بعد از چند ساعت بازداشت آزادم کردند.
پس از پیروزی انقلاب در دوازدهم آبان سال 1358 وارد سپاه شدم و از دی ماه همان سال به مناطق آشوب زده غرب کشور اعزام شدم که این مقطع نقطه عطف زندگی من است. چون که در این مأموریت من با حاج احمد متوسلیان آشنا شدم. همان طور که بارها و در همه جا گفتم: من آدمی هستم که از توی «گود» بلند شده ام. هزار دفعه گفتهام: از یک محیط فاسد بلند شده ام. اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه میشد. حتی وقتی که توی سپاه آمدم، باز سرنوشت من معلوم نبود، چون امکان داشت آدمی بشوم که سپاهی گری را به عنوان یک «شغل» انتخاب کرده باشم و یک اسلحه روی دوش خود بیندازم و پست بدهم و بعد سر برج، بروم و حقوق ام را بگیرم. حالا من نمیخواهم از حاج احمد بت درست کنم؛ اما آدمی به اسم «حاج احمد» بر سر راه من قرار گرفت و حاج احمد وسیلهای شد تا من این جوری که الان هستم بشوم و نخواهم به سپاهی گری، به چشم یک «شغل» نگاه کنم.
حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَرَنی عَبدَاً!» حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیز را او به من آموخت. این حرف شعار هم نیست. والله، حرف قلب من این است، ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخراج من از سپاه منجر بشود. من که سپاه را به خاطر شغل انتخاب نکردم تا اگر مرا بیکار کردند یا اخراجم کردند، از این بابت ناراحت بشوم. نه! به خدا قسم آن قدر عادت به نان و ماست خوردن و هفت ریال گوشت خریدن و هفت نفر خوردن داریم، که حساب ندارد! اگر حقوق ما را هم قطع کنند، برای ما مسأله ای نیست. مرگ بر آن کسی که بخواهد از خودش تعریف کند! ولی زمانی که با حاج احمد در مریوان بودیم، حتی حقوق ما را هم قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.
حاج احمد میگفت: مگر ما برای حقوق به کردستان آمدیم؟! رضا چراغی برگشت به رسولی؛ فرمانده پادگان ولی عصر(عج) گفت: آقا جان! ما میتوانیم این طوری هم زندگی کنیم. حالا این را هم بگویم برود دیگر! والله قسم بچه که بودیم از فرط بی مزهگی غذا، بابای من که توی کارگاه نمکی کار میکرد، کلاه خودش را برمی داشت و آن را روی آبگوشت می تکاند و با نمکی که توی کلاهش بود، غذای ما را بامزه میکرد و می داد ما می خوردیم. ما آن جوری گذران کردیم. به خاطر پول که نیامدیم سپاه، به خاطر شغل که سپاهی گری را انتخاب نکردیم. ما خودمان را «عضو» سپاه میدانیم. حالا اگر ما را از عضویت سپاه محروم کنند، می رویم و عضو جهاد میشویم. حالا اگر هم به ما «گروه حاج احمد» میگویند، از یک نظر، بله، ما این را قبول داریم؛ چون ما، الگوی مان حاج احمد است؛ دو هزار تومان در ماه حقوق می گرفت، بعد زنی می آمد جلوی سپاه مریوان می نشست و میگفت: شوهرم رفته تفنگچی کوملو شده، حالا خرجی ندارم، گرسنه ام. از همان دو هزار تومان خودش به آن بنده خدا میداد. خدا شاهد است این را من به حضرت عباس (علیه السلام) قسم میخورم؛ علاوه بر حقوقی که از سپاه می گرفت می رفت تهران و از بابای خودش هم مبلغی میگرفت و میآورد آنها را خرج مردم محروم کردستان میکرد. میآمد و از جیب خودش به محرومین کردستان پول میداد؛ خدا شاهد است!
همین حاج احمد به وقتش وقتی لازم بود چنان مثل صاعقه روی سر ضدانقلاب ها فرود می آمد که آنها نمیفهمیدند از کجا خوردند. پس از انجام چند مرحله موفق در پاوه و مریوان که آخری اش عملیات محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) بود، همراه حاج احمد و دیگر بر و بچههای سپاه مریوان و پاوه عازم جنوب شدیم تا تیپ تشکیل بدهیم. آن هم تیپ بچه های تهران را. وقتی تیپ تشکیل شد، حاج احمد شد فرمانده، محمود شهبازی معاون او و حاج همت هم رئیس ستاد تیپ. به دستور حاج احمد من هم شدم مسئول پرسنلی تیپ. کار من شده بود نیرو گرفتن و گردانها را تکمیل کردن. تا آن موقع این همه نیروی بسیجی را یک جا ندیده بودم. خواست خدا اولین عملیات تیپ خیلی موفق بود. ما در عملیات فتح المبین توانسته بودیم ضربه محکمی به ارتش بعث عراق وارد کنیم.
عملیات بعدی ما بیت المقدس بود. عملیاتی برای آزادسازی خرمشهر. باز هم من مسئول پرسنلی تیپ بودم. پس از آزادی خرمشهر رفتیم سوریه تا یک حالی هم به مردم لبنان بدهیم. آخر آنها هر روز از طرف دشمن صهیونیستی تهدید میشدند. خیلی باشکوه بود وقتی که وارد دمشق شدیم و حاج احمد هم آن جا برایمان سخنرانی کرد. ما خیال داشتیم تا خود اسرائیل پیش برویم. اما نامردها نگذاشتند. آنها با دسیسه و حقه بازی باعث شدند تا حاج احمد به دست اسرائیلیها اسیر شود و این بزرگترین ضربه زندگی من بود. من که به شدت به حاج احمد وابسته بودم.
در برگشت از لبنان به مرحله سوم عملیات رمضان رسیدیم، حاج همت شد فرمانده تیپ، قهرمانی هم معاون او. من شده بودم مسئول محور. در عملیات رمضان خیلی به حاج همت فشار آمد. به ماها هم همین طور، آخر بدبختی که یکی دو تا نبود، هم از خودی می خوردیم، هم از دشمن. بگذریم.
عملیات بعدی مسلم بن عقیل نام داشت که در منطقه سومار انجام شد. در آن عملیات باز هم من مسئول محور بودم. عملیات بدی نبود.
بهمن سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی طرح ریزی و اجرا شد. عملیات بزرگی که قرار بود سرنوشت جنگ را عوض کند اما نشد. چرا؟ من نمیدانم. شاید توکل ما کم شده بود و شاید هم غرور برداشته بودیم. ولی هر چی بود، بچههای زیادی داخل کانالهای فکه گیر افتادند. از والفجر یک حرفی نزنم بهتر است چون این عملیات هم مثل عملیات قبلی دستاوردی نداشت. فقط سختی بود و سختی.
بعد از والفجر یک شال و کلاه کردیم رفتیم سمت غرب، اردوگاه قلاجه در جاده ایلام ـ اسلام آباد غرب که جای خوبی هم برای آموزش های نظامی و هم برای خودسازی نیروهای بسیجی بود.
قرار شد عملیات بعدی ما روی ارتفاعات بمو باشد. شناساییهای زیادی هم روی این کوه و اطراف آن انجام داده بودیم. طفلی حاج همت و حاجی پور و فرمانده گردانهای لشکر، چقدر این مسیر سخت را بالا و پایین کرده بودند تا شناسایی آن جا را تکمیل کنند ولی یک دفعه گفتند عملیات منتفی. حال همه گرفته شد.
بعد هم دستور دادند برای ادامه عملیات والفجر 4 به سمت مریوان حرکت کنیم. مریوان شهر پرخاطرهای برای من بود. خوشحال شدم وقتی گفتند میرویم به آن سمت. یاد حاج احمد دوباره در دلم زنده شد.
وقتی رسیدیم به منطقه عملیاتی دو مرحله از عملیات انجام گرفته بود و ما برای مرحله سوم باید آماده میشدیم. من این دفعه هم مثل دو تا عملیات قبلی فرمانده تیپ سوم ابوذر بودم. برای این مرحله از عملیات باید لشکر 27 به سمت ارتفاعات کانیمانگا به دشمن یورش میبرد. هدایت گردانهای خط شکن در آن ارتفاعات صعب العبور کار آسانی نبود، اما هر طوری بود انجام گرفت و ما توانستیم در این عملیات ضربه سختی به دشمن بعثی بزنیم. اما فرماندهان بزرگی را هم از دست داده بودیم. فرماندهی چون اکبر حاجی پور، مهدی خندان، علی اصغر رنجبران، ابراهیم معصومی، عباس ورامینی و... که خیلی دل ما را شکست.
در آن شرایط سخت تحمل فراق دوستان و هم رزمان شهیدمان آسانتر از تحمل کردن زخم زبانهای دشمنان دوست نما بود. آنهایی که ادعای همراهی میکردند ولی از پشت به ما خنجر میزدند. ما در جبهه و پشت جبهه از این جور آدمها خیلی ضربه خورده بودیم.
حرف من در ارتباط با این جور آدم ها همیشه این بود و به دوستان میگفتم: امام در مقابل جریان شاه، خیلی با قدرت ایستادند و امت را رهبری کردند. در دوران مقابله امام با جریان رژیم شاه، خیلی به ندرت پیش آمد که امام طوری موعظه و صحبت کنند که مردم و خود ایشان بزنند زیر گریه. به جز در یکی دو مورد قبل از انقلاب مثل جریان قیام پانزده خرداد 1342 و یک مورد هم در بهشت زهرا (سلام الله علیها) در 12 بهمن 1357. اصولاً در تمام مدت نهضت، با جریان طاغوت، با قدرت برخورد شد و مشکل حل شد؛ به این شکل که انقلاب شد. اما در مورد جریان بازرگان و بنی صدر و کلاً لیبرالیزم، امام با بر زبان آوردن یک «لا حَولَ وَلا قُوَّه اِلّا بِالله» چنان روضهای خواند که تمام مداحان و روضه خوان ها در مجموع 1400 سال گذشته، نتوانستند مانند آن را بخوانند. یعنی امام یک «لا حَولَ وَلا قُوَّه اِلّا بِالله» گفت، اشک مردم مثل سیل سرازیر شد! چرا؟ چون بعد از آن امام فرمود: «ما از دست این نماز شب خوان ها چه کار کنیم؟ ما با اینهایی که ریش میگذارند و دم از عبادت میزنند چه کنیم؟».
جریان لیبرالیزم ماهیت کاملاً منافقانهای داشت و لازمه برخورد با یک جریان منافق، تحمل سوز دل است! چرا؟ چون مردم بیایند و روی بازرگان حساب کنند. 10 میلیون نفر در تهران راهپیمایی کنند و شعار بدهند؛ «بازرگان، بازرگان، مجری حکم قرآن»، بعد ببینی که همین بازرگان از پشت به اسلام خنجر بزند. منظور من از بازرگان، جریانی است که او نماد آن بود و این جریان، جریان لیبرالیزم است. حالا هم، بچههای ما میروند توی خط مستقر میشوند، جنگشان را میکنند، خیلی هم جالب مقاومت میکنند و هیچ احساس خستگی ندارند. با کمال روحیه، مجدداً به عقب برمی گردند، نیروهای خودشان را سازمان دهی می کنند و بار دیگر عازم خط می شوند و آن جا می مانند. هیچ ابهامی هم از این لحاظ ندارند. و اصلاً به این خاطر عصبانیتی ندارند. اماً وقتی یک عده ای که باید هم ردیف این بچه ها و پشتیبان این ها از حیث فکری و عملی باشند، یعنی باید همکار این بچه ها باشند، بیایند و در مقابل این ها جبهه گیری کنند؛ طوری که این بنده خدا نفهمد آیا باید با صدام بجنگد، یا باید با یک جریان در میان خودمان بجنگد؟! خب، بدیهیست این نیرو میبُرد دیگر!...
این بحران آفرینی و جبههگیری ها، طبیعی است که آدم را به سمت خروج از ایدئولوژی سوق میدهد. همین مسأله است که آدم را به کتک کاری فحش و ناسزا می کشاند. حالا اگر کسی بگوید آدم باید برای خدا تحمل کند، ما هم قبول داریم؛ درست! یک زمانی پیش میآید که آدم مصلحت میبیند تا به خاطر خدا سکوت کند. یک موقع هم مصلحت را در این می بیند تا به خاطر خدا سکوت نکند. یک موقع هم مصلحت را در این می بیند که به خاطر رضای خدا، باید توی سر این کسی که قصد ایجاد جبههگیری را دارد، بزند! نمیشود به این آدم ایراد گرفت! خب، بابا، یک موقع ما به خاطر خدا، مصلحت را در این می بینیم که باید سکوت کنیم، یک زمانی هم هست که در برخورد با این جریان، مصلحت ایجاب می کند تا برویم و توی سر آن کسی که این حرف ها را می زند {بزنیم}.
بگذریم. اگر بخواهم درد و دل بکنم، حالا حالاها باید حرف بزنیم.
پس از پایان عملیات والفجر 4، دوباره برگشتیم جنوب تا برای عملیات بزرگی به اسم خیبر آماده شویم. این عملیات در منطقه هورالهویزه روز سوم اسفند 62 شروع شد. عملیات خیلی سختی بود که یک سرش در طلائیه و سر دیگرش داخل جزایر مجنون بود. نمیدانم روز چندم عملیات بود که فشار عراقیها خیلی زیاد شد. حاج همت من را فرستاد قرارگاه تا فکری به حال بچههای ما بکنند. رفتم داخل قرارگاه کربلا تا پیام همت را برسانم. آقای هاشمی رفسنجانی آن جا نشسته بود، وقتی من کاملاً حرف هایم را زدم، رو کرد به من و مطلبی گفت که خدا وکیلی خیلی به من برخورد. ایشان گفت: اگر ما نتوانیم این هفت، هشت کیلومتر را برویم جلو، دیگر نمیتوانیم بجنگیم. الان صدام آن تبلیغات را به پا کرده، صدهزار (نفر) نیرو پشت سر شما معطل مانده است و آبروی جمهوری اسلامی در خطر است. بروید هر طور که میتوانید خودتان را به دشمن برسانید.
وقتی آقای هاشمی این حرف ها را گفت، من هم در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود، گفتم: چشم! می رویم که یا شهید شویم و یا این گونه نزد شما برنگردیم.
رفتم وضعیت را به حاج همت گزارش دادم. حاجی هم خیلی دلش شکست اما هیچ نگفت و رفت. عملیات خیبر با شهادت فرمانده عزیزمان حاج همت و تعداد دیگری از فرماندهان، بسیجیان و سپاهیان لشکر به پایان رسید. داغ شهادت همت داغ سنگینی بود که تحملش هم برای من و هم برای همه بچه های لشکر خیلی سخت بود. پس از شهادت همت، هم رزم دیرینه او عباس کریمی فرماندهی لشکر را برعهده گرفت. من هم شدم معاون ایشان.
سال 1363 چندتایی از گردانهای لشکر به نوبت رفتند و پدافند از منطقه شاخ شمیران را بر عهده گرفتند. من و عباس کریمی نوبتی برای سرکشی از این گردانها به خط می رفتیم. منطقه سختی بود که نیروهای گردانها با چنگ و دندان از آن دفاع میکردند.
آخرهای سال 1363 دوباره به جنوب برگشتیم تا عملیات آبی ـ خاکی بدر را انجام دهیم، عملیاتی به مراتب سختتر از خیبر. شوخی که نبود باید گردانهای عمل کننده را از میان هور کیلومترها جلو میبردیم تا به خط دشمن بزنند. نبود امکانات و تجهیزات باعث کندی حرکت ما میشد. روز دوم یا سوم عملیات بود که دشمن بدجوری فشار آورد تا مناطق آزاد شده را از ما پس بگیرد. فشار آن قدر زیاد بود که هم من و هم حاج عباس کریمی رفتیم خط مقدم برای هدایت گردانها. روز سختی بود، دشمن با تمام توان زرهیاش به ما حمله میکرد و بچههای ما فقط با آر.پی.جی با او مقابله میکردند. همان روز حاج عباس کریمی فرمانده لشکر شهید شد و من هم مجروح شدم. اما تا آخر عملیات پیش نیروهایی که در خط بودند، ماندم. آخر نمی شد بچههای بسیجی را در دل دشمن تنها گذاشت!
عملیات بعدی والفجر هشت بود. عملیات بزرگی که با عبور از رودخانه ی وحشی اروند شروع میشد. حاج آقا کوثری فرمانده لشکر و من هم معاون او بودم. محور لشکر 27 عبور از مواضع و خط اول دشمن و ادامه پیشروی از محور جاده ی فاو ـ ام القصر به سمت خور عبدالله و بندر ابوالخصیب بود. طبق توافق بین من با حاج آقا کوثری قرار شد هدایت گردان ها از طریق قرارگاه تاکتیکی را ایشان انجام دهد و من هم با استقرار در نزدیکترین محل به خط مقدم، گردان ها را به سمت مواضع دشمن هدایت کنم.
اصل غافلگیری در این عملیات به نحو احسن انجام گرفت و ما توانستیم از همان ساعات اولیه عملیات پیشروی خوبی داشته باشیم. یکی دو روز بعد عملیات، تازه عراق فهمید که از کجا خورده. چشمتان روز بد نبیند چنان پاتکهای وحشتناکی را شروع کرد که آن سرش ناپیدا. چاره ای نبود باید جلوی پاتک های عراقیها میایستادیم. اما با کدام سلاح؟ مگر با کلاش و آر.چی.جی هم میشد جلوی تانک های تی ـ72 ضدگلوله مقاومت کرد؟ ولی این ظاهر قضیه بود. باطن قضیه ایمان بچههای ما بود که عراق، هیچ سلاحی برای خاموش کردن آنها نداشت. فکر میکنم روز پنجم عملیات بود، لشکر 27 باید میرفت عمق جاده ی فاو ـ ام القصر و سر پل استراتژیکی آن جا را فتح میکرد. همان شب وقتی گردان حمزه را آزاد کردیم، تا به سمت هدف پیشروی کند. دیدیم برخورد کرد به یک ستون بزرگ زرهی دشمن، پرس و جو کردیم، فهمیدیم یگانهای زرهی عراق آماده بودند تا عملیات بزرگ خودشان را برای بازپسگیری مناطق آزاد شده به سمت مواضع نیروهای ما شروع کنند. خلاصه آن شب بچه بسیجیها به کلی ضیافت عراقیها را به هم زده بودند. بعد از گردان حمزه دیگر گردانهای لشکر هم عمل کردند و هر کدام ضرباتی به دشمن وارد نمودند.
روز بیست و هفتم بهمن ماه روز سختی بود. من روی جاده ی فاو ـ ام القصر داشتم عملیات دفع پاتک نیروهای لشکر را علیه یگانهای زرهی دشمن مدیریت میکردم، عراق با تمام توان خود آمده بود تا ما را پس بزند. از زمین و آسمان گلوله روی سر نیروهای ما میریخت. در آن شرایط سخت هیچ کس فکر عقب نشینی به سرش نمیزد. همه داشتند مقاومت میکردند. آن قدر مقاومت کردیم و شهید دادیم تا عراقیها مجبور به عقب نشینی شدند. عملیات والفجر 8 پس از هشتاد روز مقاومت با تثبیت مواضع نیروهای ما به اتمام رسید.
چندماه پس از عملیات والفجر 8 و شکست سنگینی که به ارتش بعث وارد شد، صدام طی یک تاکتیک نظامی که به آن پدافند متحرک میگفت، آمد و شهر مرزی مهران را اشغال کرد و در رسانهها اعلام کرد که مهران در مقابل فاو. این اقدام صدام برای ایرانیها به خصوص امامخمینی خیلی گران آمد، به طوری که امام طی پیامی به رزمندگان اسلام، اعلام کردند که مهران باید هرچه زودتر آزاد شود. رزمندگان ما این پیام امام را با جان و دل شنیدند و برای تحقق آن دست به کار شدند و براساس آن طرح عملیات کربلای یک را ارائه دادند. چند روز قبل از شروع عملیات کربلای یک، برادر کوچکم سیدحسین که با گردان حمزه در خط پدافندی مهران مستقر بود به شهادت رسید. راستش خبر شهادت حسین خیلی برایم سنگین بود. اصلاً حقیقت را بگویم. بدجوری به حسین حسودی ام شد.»
منزل آخر
دهم تیرماه 1365 عملیات کربلای یک به منظور آزادسازی شهر مهران آغاز شد. سیدمحمدرضا دستواره که در این عملیات هم مسئولیت جانشینی لشکر 27 محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را برعهده داشت، باز هم وظیفه ی هدایت میدانی نیروها را برعهده داشته است. و این در حالی بود که چند روز قبل از شروع عملیات برادر کوچکتر او سیدحسین دستواره در خط پدافندی جبهه مهران به شهادت رسیده بود. شهادت برادر در روحیه سیدمحمدرضا دستواره خیلی تأثیر گذاشته بود، به طوری که اعتراض خود را به صورت علنی اعلام می کرد.
مجتبی عسگری که خود، شاهد این تغییر در روحیه ی دستواره بود میگوید:
«... چند روز مانده به عملیات کربلای یک. سیدحسین، برادر کوچکتر حاج رضا که به عنوان بسیجی در گردان حمزه خدمت میکرد، شهید شده بود. این قضیه در روحیه سیدرضا خیلی تأثیر گذاشت به طوری که وقتی او را دیدم بدون هیچ مقدمهای گفت: ببین مجتبی، من الان سال ها است در جبهه هستم ولی شهید نشدم، این سیدحسین تا آمد، خدا قبولش کرد و بُرد. گفتم: آقا رضا شما ناراحت نباشید، هر چی خدا بخواهد همان میشود. اطلاع داشتم که سید برای تشییع جنازه برادرش چند روزی به تهران رفته بود و حتی خودش او را داخل قبر گذاشت و به اطرافیان گفته بود که قبر کناری سیدحسین را برای او خالی بگذارند. خیلی هم با اطمینان این را گفت. عملیات که شروع شد، ایشان خیلی خوب عملیات را هدایت کرد. هیچ هم نشانی از تزلزل در روحیه حاج رضا دیده نمیشد. روز دوم یا سوم عملیات بود که ممقانی شهید شد، رفتم خط تا خبر را به او بدهم. دیدم مچاله داخل سنگر و خوابیده. صورتش هم خاکی بود. محسن کاظمینی گفت: بیدار کنم. گفتم: نه، بگذار بخوابد. دقایقی نگذشت آتش دشمن شدید شد و رضا خود به خود از خواب بیدار شد. من نمیدانستم رضا میداند ممقانی شهید شده، وقتی من را دید بغلام کرد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: دیدی مجتبی، ممقانی هم شهید شد. بهترین دوستمان هم رفت. دیدی رفقا رفتند و باز ما تنها ماندیم، شروع کرد به گریه کردن، پشتش به سمت مهران بود و همین طور که من را بغل کرده بود دست ها را آورد بالا، حالتی که نه فریاد بود نه صدای آرام، با صدای بلند گفت: خدایا خسته شدم، من را هم ببر. به یک هفته نرسید دو سه روز بعد در غرب مهران یک خمپاره آمد وسط رضا و اطرافیانش که داشتند عملیات را هدایت میکردند. ترکش صورت و سینه رضا را شکافت. بدون این که حتی یک آخ بگوید همان جا افتاد روی زمین. بچه ها سریع او را می اندازند پشت وانت تویوتا، تا به یک جایی برسانند. چون مجروح شدن رضا در هر عملیات دیگر برای همه عادت شده بود، کسی جدی نگرفت و همه تلاش کردند تا او را به اورژانس برسانند. چند ساعت بعد که برای سرکشی از وضعیت نیروها به خط مقدم رفتم، دیدم بچه ها گفتند: رضا هم شهید شد. بعد از شهادت ممقانی این دومین ضربه ی سختی بود که در این عملیات می خوردم. سریع برگشتم عقب تا او را ببینم. اول رفتم اورژانس، گفتم شاید آن جا باشد. دیدم آن جا نیست، سریع سر و ته کردم به سمت معراج شهدا. در کانکس را باز کردم، داخل سردخانه فقط یک شهید بود، رضا، مثل همیشه آرام، با همان هیکل لاغر و استخوانی، زجر کشیده اما راضی.
من از سال 58 با او زندگی کرده بودم. دوران سختی را با هم گذرانده بودیم، تلخی ها و شیرینی های زیادی را تجربه کرده بودیم. می دانستم چه موقع رضا خوشحال است و چه موقع ناراحت.
آن روز در معراج شهدای مهران، من عمق رضایت را در چهره رضا دیدم. رفتم جلو دست به سر و رویش کشیدم و گفتم: آقا سید از کی تا حالا مستجاب الدعوه شده بودی که ما نمی دانستیم. هنوز سه روز هم نشده که سر خدا داد کشیدی و گفتی: خدا دیگر خسته شدم. دیدی خدا چه زود جوابت را داد. یک کمی بالا سرش گریه کردم و برگشتم خط پیش بچه ها. بچه هایی که همه اشان از من سراغ سیدمحمدرضا دستواره، قائم مقام لشکر 27 محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) را می گرفتند....»
... و کلام شهید
«... آن چه که برای ما مطرح است خدمت خالصانه و خدمت زیاد و پرکار و فعال در راه رضای خدا و در راه رساندن پیام شهدا به گوش جهانیان ست. ما در مقابل ابرقدرت ها هیچ نیازی به ناوگان نداریم، هیچ نیازی به هواپیما نداریم ....
وسیله اصلی و سلاح اصلی که امروز باید در دست ما باشد پایداری، استقامت و صبر دراز مدت است. اگر لحظه ای درنگ کنیم، اگر لحظه ای ابهام و تردید و شک در این رابطه به خودمان راه بدهیم، قطعاً دچار تزلزل خواهیم شد. و به قول شهید بزرگوارمان سردار رشید اسلام حاج همت، از خوارج نهروان بدتر خواهیم بود اگر لحظه ای درنگ، سستی و ابهام در رابطه با این انقلاب و در رابطه با این جنگ به خودمان راه بدهیم و بایستی محکم، همان طور که تا به حال ثابت کردیم و همان طور که تا به حال توی دهن این مزدوران کثیف زده ایم و همان طور که تا به حال در ذهن این یاوه سرایان شرق و غرب زدیم، باید از این به بعد هم بزنیم و به یاری خداوند این استقامت ما نتیجه اش حکومت الله خواهد بود.»
سیدمحمدرضا دستواره هستم و طبق اطلاعات شناسنامه ای سال 1338 در محله علی آباد تهران یا همان گود به دنیا آمدم. تا اخذ دیپلم متوسطه ادامه تحصیل دادم و بعد هم وارد مبارزات سیاسی شدم.
روز چهارم آبان 1357 در حال توزیع اعلامیههای امام توسط مأمورین ساواک دستگیر شدم و بعد از چند ساعت بازداشت آزادم کردند.
پس از پیروزی انقلاب در دوازدهم آبان سال 1358 وارد سپاه شدم و از دی ماه همان سال به مناطق آشوب زده غرب کشور اعزام شدم که این مقطع نقطه عطف زندگی من است. چون که در این مأموریت من با حاج احمد متوسلیان آشنا شدم. همان طور که بارها و در همه جا گفتم: من آدمی هستم که از توی «گود» بلند شده ام. هزار دفعه گفتهام: از یک محیط فاسد بلند شده ام. اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه میشد. حتی وقتی که توی سپاه آمدم، باز سرنوشت من معلوم نبود، چون امکان داشت آدمی بشوم که سپاهی گری را به عنوان یک «شغل» انتخاب کرده باشم و یک اسلحه روی دوش خود بیندازم و پست بدهم و بعد سر برج، بروم و حقوق ام را بگیرم. حالا من نمیخواهم از حاج احمد بت درست کنم؛ اما آدمی به اسم «حاج احمد» بر سر راه من قرار گرفت و حاج احمد وسیلهای شد تا من این جوری که الان هستم بشوم و نخواهم به سپاهی گری، به چشم یک «شغل» نگاه کنم.
حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَرَنی عَبدَاً!» حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیز را او به من آموخت. این حرف شعار هم نیست. والله، حرف قلب من این است، ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخراج من از سپاه منجر بشود. من که سپاه را به خاطر شغل انتخاب نکردم تا اگر مرا بیکار کردند یا اخراجم کردند، از این بابت ناراحت بشوم. نه! به خدا قسم آن قدر عادت به نان و ماست خوردن و هفت ریال گوشت خریدن و هفت نفر خوردن داریم، که حساب ندارد! اگر حقوق ما را هم قطع کنند، برای ما مسأله ای نیست. مرگ بر آن کسی که بخواهد از خودش تعریف کند! ولی زمانی که با حاج احمد در مریوان بودیم، حتی حقوق ما را هم قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.
حاج احمد میگفت: مگر ما برای حقوق به کردستان آمدیم؟! رضا چراغی برگشت به رسولی؛ فرمانده پادگان ولی عصر(عج) گفت: آقا جان! ما میتوانیم این طوری هم زندگی کنیم. حالا این را هم بگویم برود دیگر! والله قسم بچه که بودیم از فرط بی مزهگی غذا، بابای من که توی کارگاه نمکی کار میکرد، کلاه خودش را برمی داشت و آن را روی آبگوشت می تکاند و با نمکی که توی کلاهش بود، غذای ما را بامزه میکرد و می داد ما می خوردیم. ما آن جوری گذران کردیم. به خاطر پول که نیامدیم سپاه، به خاطر شغل که سپاهی گری را انتخاب نکردیم. ما خودمان را «عضو» سپاه میدانیم. حالا اگر ما را از عضویت سپاه محروم کنند، می رویم و عضو جهاد میشویم. حالا اگر هم به ما «گروه حاج احمد» میگویند، از یک نظر، بله، ما این را قبول داریم؛ چون ما، الگوی مان حاج احمد است؛ دو هزار تومان در ماه حقوق می گرفت، بعد زنی می آمد جلوی سپاه مریوان می نشست و میگفت: شوهرم رفته تفنگچی کوملو شده، حالا خرجی ندارم، گرسنه ام. از همان دو هزار تومان خودش به آن بنده خدا میداد. خدا شاهد است این را من به حضرت عباس (علیه السلام) قسم میخورم؛ علاوه بر حقوقی که از سپاه می گرفت می رفت تهران و از بابای خودش هم مبلغی میگرفت و میآورد آنها را خرج مردم محروم کردستان میکرد. میآمد و از جیب خودش به محرومین کردستان پول میداد؛ خدا شاهد است!
همین حاج احمد به وقتش وقتی لازم بود چنان مثل صاعقه روی سر ضدانقلاب ها فرود می آمد که آنها نمیفهمیدند از کجا خوردند. پس از انجام چند مرحله موفق در پاوه و مریوان که آخری اش عملیات محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) بود، همراه حاج احمد و دیگر بر و بچههای سپاه مریوان و پاوه عازم جنوب شدیم تا تیپ تشکیل بدهیم. آن هم تیپ بچه های تهران را. وقتی تیپ تشکیل شد، حاج احمد شد فرمانده، محمود شهبازی معاون او و حاج همت هم رئیس ستاد تیپ. به دستور حاج احمد من هم شدم مسئول پرسنلی تیپ. کار من شده بود نیرو گرفتن و گردانها را تکمیل کردن. تا آن موقع این همه نیروی بسیجی را یک جا ندیده بودم. خواست خدا اولین عملیات تیپ خیلی موفق بود. ما در عملیات فتح المبین توانسته بودیم ضربه محکمی به ارتش بعث عراق وارد کنیم.
عملیات بعدی ما بیت المقدس بود. عملیاتی برای آزادسازی خرمشهر. باز هم من مسئول پرسنلی تیپ بودم. پس از آزادی خرمشهر رفتیم سوریه تا یک حالی هم به مردم لبنان بدهیم. آخر آنها هر روز از طرف دشمن صهیونیستی تهدید میشدند. خیلی باشکوه بود وقتی که وارد دمشق شدیم و حاج احمد هم آن جا برایمان سخنرانی کرد. ما خیال داشتیم تا خود اسرائیل پیش برویم. اما نامردها نگذاشتند. آنها با دسیسه و حقه بازی باعث شدند تا حاج احمد به دست اسرائیلیها اسیر شود و این بزرگترین ضربه زندگی من بود. من که به شدت به حاج احمد وابسته بودم.
در برگشت از لبنان به مرحله سوم عملیات رمضان رسیدیم، حاج همت شد فرمانده تیپ، قهرمانی هم معاون او. من شده بودم مسئول محور. در عملیات رمضان خیلی به حاج همت فشار آمد. به ماها هم همین طور، آخر بدبختی که یکی دو تا نبود، هم از خودی می خوردیم، هم از دشمن. بگذریم.
عملیات بعدی مسلم بن عقیل نام داشت که در منطقه سومار انجام شد. در آن عملیات باز هم من مسئول محور بودم. عملیات بدی نبود.
بهمن سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی طرح ریزی و اجرا شد. عملیات بزرگی که قرار بود سرنوشت جنگ را عوض کند اما نشد. چرا؟ من نمیدانم. شاید توکل ما کم شده بود و شاید هم غرور برداشته بودیم. ولی هر چی بود، بچههای زیادی داخل کانالهای فکه گیر افتادند. از والفجر یک حرفی نزنم بهتر است چون این عملیات هم مثل عملیات قبلی دستاوردی نداشت. فقط سختی بود و سختی.
بعد از والفجر یک شال و کلاه کردیم رفتیم سمت غرب، اردوگاه قلاجه در جاده ایلام ـ اسلام آباد غرب که جای خوبی هم برای آموزش های نظامی و هم برای خودسازی نیروهای بسیجی بود.
قرار شد عملیات بعدی ما روی ارتفاعات بمو باشد. شناساییهای زیادی هم روی این کوه و اطراف آن انجام داده بودیم. طفلی حاج همت و حاجی پور و فرمانده گردانهای لشکر، چقدر این مسیر سخت را بالا و پایین کرده بودند تا شناسایی آن جا را تکمیل کنند ولی یک دفعه گفتند عملیات منتفی. حال همه گرفته شد.
بعد هم دستور دادند برای ادامه عملیات والفجر 4 به سمت مریوان حرکت کنیم. مریوان شهر پرخاطرهای برای من بود. خوشحال شدم وقتی گفتند میرویم به آن سمت. یاد حاج احمد دوباره در دلم زنده شد.
وقتی رسیدیم به منطقه عملیاتی دو مرحله از عملیات انجام گرفته بود و ما برای مرحله سوم باید آماده میشدیم. من این دفعه هم مثل دو تا عملیات قبلی فرمانده تیپ سوم ابوذر بودم. برای این مرحله از عملیات باید لشکر 27 به سمت ارتفاعات کانیمانگا به دشمن یورش میبرد. هدایت گردانهای خط شکن در آن ارتفاعات صعب العبور کار آسانی نبود، اما هر طوری بود انجام گرفت و ما توانستیم در این عملیات ضربه سختی به دشمن بعثی بزنیم. اما فرماندهان بزرگی را هم از دست داده بودیم. فرماندهی چون اکبر حاجی پور، مهدی خندان، علی اصغر رنجبران، ابراهیم معصومی، عباس ورامینی و... که خیلی دل ما را شکست.
در آن شرایط سخت تحمل فراق دوستان و هم رزمان شهیدمان آسانتر از تحمل کردن زخم زبانهای دشمنان دوست نما بود. آنهایی که ادعای همراهی میکردند ولی از پشت به ما خنجر میزدند. ما در جبهه و پشت جبهه از این جور آدمها خیلی ضربه خورده بودیم.
حرف من در ارتباط با این جور آدم ها همیشه این بود و به دوستان میگفتم: امام در مقابل جریان شاه، خیلی با قدرت ایستادند و امت را رهبری کردند. در دوران مقابله امام با جریان رژیم شاه، خیلی به ندرت پیش آمد که امام طوری موعظه و صحبت کنند که مردم و خود ایشان بزنند زیر گریه. به جز در یکی دو مورد قبل از انقلاب مثل جریان قیام پانزده خرداد 1342 و یک مورد هم در بهشت زهرا (سلام الله علیها) در 12 بهمن 1357. اصولاً در تمام مدت نهضت، با جریان طاغوت، با قدرت برخورد شد و مشکل حل شد؛ به این شکل که انقلاب شد. اما در مورد جریان بازرگان و بنی صدر و کلاً لیبرالیزم، امام با بر زبان آوردن یک «لا حَولَ وَلا قُوَّه اِلّا بِالله» چنان روضهای خواند که تمام مداحان و روضه خوان ها در مجموع 1400 سال گذشته، نتوانستند مانند آن را بخوانند. یعنی امام یک «لا حَولَ وَلا قُوَّه اِلّا بِالله» گفت، اشک مردم مثل سیل سرازیر شد! چرا؟ چون بعد از آن امام فرمود: «ما از دست این نماز شب خوان ها چه کار کنیم؟ ما با اینهایی که ریش میگذارند و دم از عبادت میزنند چه کنیم؟».
جریان لیبرالیزم ماهیت کاملاً منافقانهای داشت و لازمه برخورد با یک جریان منافق، تحمل سوز دل است! چرا؟ چون مردم بیایند و روی بازرگان حساب کنند. 10 میلیون نفر در تهران راهپیمایی کنند و شعار بدهند؛ «بازرگان، بازرگان، مجری حکم قرآن»، بعد ببینی که همین بازرگان از پشت به اسلام خنجر بزند. منظور من از بازرگان، جریانی است که او نماد آن بود و این جریان، جریان لیبرالیزم است. حالا هم، بچههای ما میروند توی خط مستقر میشوند، جنگشان را میکنند، خیلی هم جالب مقاومت میکنند و هیچ احساس خستگی ندارند. با کمال روحیه، مجدداً به عقب برمی گردند، نیروهای خودشان را سازمان دهی می کنند و بار دیگر عازم خط می شوند و آن جا می مانند. هیچ ابهامی هم از این لحاظ ندارند. و اصلاً به این خاطر عصبانیتی ندارند. اماً وقتی یک عده ای که باید هم ردیف این بچه ها و پشتیبان این ها از حیث فکری و عملی باشند، یعنی باید همکار این بچه ها باشند، بیایند و در مقابل این ها جبهه گیری کنند؛ طوری که این بنده خدا نفهمد آیا باید با صدام بجنگد، یا باید با یک جریان در میان خودمان بجنگد؟! خب، بدیهیست این نیرو میبُرد دیگر!...
این بحران آفرینی و جبههگیری ها، طبیعی است که آدم را به سمت خروج از ایدئولوژی سوق میدهد. همین مسأله است که آدم را به کتک کاری فحش و ناسزا می کشاند. حالا اگر کسی بگوید آدم باید برای خدا تحمل کند، ما هم قبول داریم؛ درست! یک زمانی پیش میآید که آدم مصلحت میبیند تا به خاطر خدا سکوت کند. یک موقع هم مصلحت را در این می بیند تا به خاطر خدا سکوت نکند. یک موقع هم مصلحت را در این می بیند که به خاطر رضای خدا، باید توی سر این کسی که قصد ایجاد جبههگیری را دارد، بزند! نمیشود به این آدم ایراد گرفت! خب، بابا، یک موقع ما به خاطر خدا، مصلحت را در این می بینیم که باید سکوت کنیم، یک زمانی هم هست که در برخورد با این جریان، مصلحت ایجاب می کند تا برویم و توی سر آن کسی که این حرف ها را می زند {بزنیم}.
بگذریم. اگر بخواهم درد و دل بکنم، حالا حالاها باید حرف بزنیم.
پس از پایان عملیات والفجر 4، دوباره برگشتیم جنوب تا برای عملیات بزرگی به اسم خیبر آماده شویم. این عملیات در منطقه هورالهویزه روز سوم اسفند 62 شروع شد. عملیات خیلی سختی بود که یک سرش در طلائیه و سر دیگرش داخل جزایر مجنون بود. نمیدانم روز چندم عملیات بود که فشار عراقیها خیلی زیاد شد. حاج همت من را فرستاد قرارگاه تا فکری به حال بچههای ما بکنند. رفتم داخل قرارگاه کربلا تا پیام همت را برسانم. آقای هاشمی رفسنجانی آن جا نشسته بود، وقتی من کاملاً حرف هایم را زدم، رو کرد به من و مطلبی گفت که خدا وکیلی خیلی به من برخورد. ایشان گفت: اگر ما نتوانیم این هفت، هشت کیلومتر را برویم جلو، دیگر نمیتوانیم بجنگیم. الان صدام آن تبلیغات را به پا کرده، صدهزار (نفر) نیرو پشت سر شما معطل مانده است و آبروی جمهوری اسلامی در خطر است. بروید هر طور که میتوانید خودتان را به دشمن برسانید.
وقتی آقای هاشمی این حرف ها را گفت، من هم در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود، گفتم: چشم! می رویم که یا شهید شویم و یا این گونه نزد شما برنگردیم.
رفتم وضعیت را به حاج همت گزارش دادم. حاجی هم خیلی دلش شکست اما هیچ نگفت و رفت. عملیات خیبر با شهادت فرمانده عزیزمان حاج همت و تعداد دیگری از فرماندهان، بسیجیان و سپاهیان لشکر به پایان رسید. داغ شهادت همت داغ سنگینی بود که تحملش هم برای من و هم برای همه بچه های لشکر خیلی سخت بود. پس از شهادت همت، هم رزم دیرینه او عباس کریمی فرماندهی لشکر را برعهده گرفت. من هم شدم معاون ایشان.
سال 1363 چندتایی از گردانهای لشکر به نوبت رفتند و پدافند از منطقه شاخ شمیران را بر عهده گرفتند. من و عباس کریمی نوبتی برای سرکشی از این گردانها به خط می رفتیم. منطقه سختی بود که نیروهای گردانها با چنگ و دندان از آن دفاع میکردند.
آخرهای سال 1363 دوباره به جنوب برگشتیم تا عملیات آبی ـ خاکی بدر را انجام دهیم، عملیاتی به مراتب سختتر از خیبر. شوخی که نبود باید گردانهای عمل کننده را از میان هور کیلومترها جلو میبردیم تا به خط دشمن بزنند. نبود امکانات و تجهیزات باعث کندی حرکت ما میشد. روز دوم یا سوم عملیات بود که دشمن بدجوری فشار آورد تا مناطق آزاد شده را از ما پس بگیرد. فشار آن قدر زیاد بود که هم من و هم حاج عباس کریمی رفتیم خط مقدم برای هدایت گردانها. روز سختی بود، دشمن با تمام توان زرهیاش به ما حمله میکرد و بچههای ما فقط با آر.پی.جی با او مقابله میکردند. همان روز حاج عباس کریمی فرمانده لشکر شهید شد و من هم مجروح شدم. اما تا آخر عملیات پیش نیروهایی که در خط بودند، ماندم. آخر نمی شد بچههای بسیجی را در دل دشمن تنها گذاشت!
عملیات بعدی والفجر هشت بود. عملیات بزرگی که با عبور از رودخانه ی وحشی اروند شروع میشد. حاج آقا کوثری فرمانده لشکر و من هم معاون او بودم. محور لشکر 27 عبور از مواضع و خط اول دشمن و ادامه پیشروی از محور جاده ی فاو ـ ام القصر به سمت خور عبدالله و بندر ابوالخصیب بود. طبق توافق بین من با حاج آقا کوثری قرار شد هدایت گردان ها از طریق قرارگاه تاکتیکی را ایشان انجام دهد و من هم با استقرار در نزدیکترین محل به خط مقدم، گردان ها را به سمت مواضع دشمن هدایت کنم.
اصل غافلگیری در این عملیات به نحو احسن انجام گرفت و ما توانستیم از همان ساعات اولیه عملیات پیشروی خوبی داشته باشیم. یکی دو روز بعد عملیات، تازه عراق فهمید که از کجا خورده. چشمتان روز بد نبیند چنان پاتکهای وحشتناکی را شروع کرد که آن سرش ناپیدا. چاره ای نبود باید جلوی پاتک های عراقیها میایستادیم. اما با کدام سلاح؟ مگر با کلاش و آر.چی.جی هم میشد جلوی تانک های تی ـ72 ضدگلوله مقاومت کرد؟ ولی این ظاهر قضیه بود. باطن قضیه ایمان بچههای ما بود که عراق، هیچ سلاحی برای خاموش کردن آنها نداشت. فکر میکنم روز پنجم عملیات بود، لشکر 27 باید میرفت عمق جاده ی فاو ـ ام القصر و سر پل استراتژیکی آن جا را فتح میکرد. همان شب وقتی گردان حمزه را آزاد کردیم، تا به سمت هدف پیشروی کند. دیدیم برخورد کرد به یک ستون بزرگ زرهی دشمن، پرس و جو کردیم، فهمیدیم یگانهای زرهی عراق آماده بودند تا عملیات بزرگ خودشان را برای بازپسگیری مناطق آزاد شده به سمت مواضع نیروهای ما شروع کنند. خلاصه آن شب بچه بسیجیها به کلی ضیافت عراقیها را به هم زده بودند. بعد از گردان حمزه دیگر گردانهای لشکر هم عمل کردند و هر کدام ضرباتی به دشمن وارد نمودند.
روز بیست و هفتم بهمن ماه روز سختی بود. من روی جاده ی فاو ـ ام القصر داشتم عملیات دفع پاتک نیروهای لشکر را علیه یگانهای زرهی دشمن مدیریت میکردم، عراق با تمام توان خود آمده بود تا ما را پس بزند. از زمین و آسمان گلوله روی سر نیروهای ما میریخت. در آن شرایط سخت هیچ کس فکر عقب نشینی به سرش نمیزد. همه داشتند مقاومت میکردند. آن قدر مقاومت کردیم و شهید دادیم تا عراقیها مجبور به عقب نشینی شدند. عملیات والفجر 8 پس از هشتاد روز مقاومت با تثبیت مواضع نیروهای ما به اتمام رسید.
چندماه پس از عملیات والفجر 8 و شکست سنگینی که به ارتش بعث وارد شد، صدام طی یک تاکتیک نظامی که به آن پدافند متحرک میگفت، آمد و شهر مرزی مهران را اشغال کرد و در رسانهها اعلام کرد که مهران در مقابل فاو. این اقدام صدام برای ایرانیها به خصوص امامخمینی خیلی گران آمد، به طوری که امام طی پیامی به رزمندگان اسلام، اعلام کردند که مهران باید هرچه زودتر آزاد شود. رزمندگان ما این پیام امام را با جان و دل شنیدند و برای تحقق آن دست به کار شدند و براساس آن طرح عملیات کربلای یک را ارائه دادند. چند روز قبل از شروع عملیات کربلای یک، برادر کوچکم سیدحسین که با گردان حمزه در خط پدافندی مهران مستقر بود به شهادت رسید. راستش خبر شهادت حسین خیلی برایم سنگین بود. اصلاً حقیقت را بگویم. بدجوری به حسین حسودی ام شد.»
منزل آخر
دهم تیرماه 1365 عملیات کربلای یک به منظور آزادسازی شهر مهران آغاز شد. سیدمحمدرضا دستواره که در این عملیات هم مسئولیت جانشینی لشکر 27 محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را برعهده داشت، باز هم وظیفه ی هدایت میدانی نیروها را برعهده داشته است. و این در حالی بود که چند روز قبل از شروع عملیات برادر کوچکتر او سیدحسین دستواره در خط پدافندی جبهه مهران به شهادت رسیده بود. شهادت برادر در روحیه سیدمحمدرضا دستواره خیلی تأثیر گذاشته بود، به طوری که اعتراض خود را به صورت علنی اعلام می کرد.
مجتبی عسگری که خود، شاهد این تغییر در روحیه ی دستواره بود میگوید:
«... چند روز مانده به عملیات کربلای یک. سیدحسین، برادر کوچکتر حاج رضا که به عنوان بسیجی در گردان حمزه خدمت میکرد، شهید شده بود. این قضیه در روحیه سیدرضا خیلی تأثیر گذاشت به طوری که وقتی او را دیدم بدون هیچ مقدمهای گفت: ببین مجتبی، من الان سال ها است در جبهه هستم ولی شهید نشدم، این سیدحسین تا آمد، خدا قبولش کرد و بُرد. گفتم: آقا رضا شما ناراحت نباشید، هر چی خدا بخواهد همان میشود. اطلاع داشتم که سید برای تشییع جنازه برادرش چند روزی به تهران رفته بود و حتی خودش او را داخل قبر گذاشت و به اطرافیان گفته بود که قبر کناری سیدحسین را برای او خالی بگذارند. خیلی هم با اطمینان این را گفت. عملیات که شروع شد، ایشان خیلی خوب عملیات را هدایت کرد. هیچ هم نشانی از تزلزل در روحیه حاج رضا دیده نمیشد. روز دوم یا سوم عملیات بود که ممقانی شهید شد، رفتم خط تا خبر را به او بدهم. دیدم مچاله داخل سنگر و خوابیده. صورتش هم خاکی بود. محسن کاظمینی گفت: بیدار کنم. گفتم: نه، بگذار بخوابد. دقایقی نگذشت آتش دشمن شدید شد و رضا خود به خود از خواب بیدار شد. من نمیدانستم رضا میداند ممقانی شهید شده، وقتی من را دید بغلام کرد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: دیدی مجتبی، ممقانی هم شهید شد. بهترین دوستمان هم رفت. دیدی رفقا رفتند و باز ما تنها ماندیم، شروع کرد به گریه کردن، پشتش به سمت مهران بود و همین طور که من را بغل کرده بود دست ها را آورد بالا، حالتی که نه فریاد بود نه صدای آرام، با صدای بلند گفت: خدایا خسته شدم، من را هم ببر. به یک هفته نرسید دو سه روز بعد در غرب مهران یک خمپاره آمد وسط رضا و اطرافیانش که داشتند عملیات را هدایت میکردند. ترکش صورت و سینه رضا را شکافت. بدون این که حتی یک آخ بگوید همان جا افتاد روی زمین. بچه ها سریع او را می اندازند پشت وانت تویوتا، تا به یک جایی برسانند. چون مجروح شدن رضا در هر عملیات دیگر برای همه عادت شده بود، کسی جدی نگرفت و همه تلاش کردند تا او را به اورژانس برسانند. چند ساعت بعد که برای سرکشی از وضعیت نیروها به خط مقدم رفتم، دیدم بچه ها گفتند: رضا هم شهید شد. بعد از شهادت ممقانی این دومین ضربه ی سختی بود که در این عملیات می خوردم. سریع برگشتم عقب تا او را ببینم. اول رفتم اورژانس، گفتم شاید آن جا باشد. دیدم آن جا نیست، سریع سر و ته کردم به سمت معراج شهدا. در کانکس را باز کردم، داخل سردخانه فقط یک شهید بود، رضا، مثل همیشه آرام، با همان هیکل لاغر و استخوانی، زجر کشیده اما راضی.
من از سال 58 با او زندگی کرده بودم. دوران سختی را با هم گذرانده بودیم، تلخی ها و شیرینی های زیادی را تجربه کرده بودیم. می دانستم چه موقع رضا خوشحال است و چه موقع ناراحت.
آن روز در معراج شهدای مهران، من عمق رضایت را در چهره رضا دیدم. رفتم جلو دست به سر و رویش کشیدم و گفتم: آقا سید از کی تا حالا مستجاب الدعوه شده بودی که ما نمی دانستیم. هنوز سه روز هم نشده که سر خدا داد کشیدی و گفتی: خدا دیگر خسته شدم. دیدی خدا چه زود جوابت را داد. یک کمی بالا سرش گریه کردم و برگشتم خط پیش بچه ها. بچه هایی که همه اشان از من سراغ سیدمحمدرضا دستواره، قائم مقام لشکر 27 محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) را می گرفتند....»
... و کلام شهید
«... آن چه که برای ما مطرح است خدمت خالصانه و خدمت زیاد و پرکار و فعال در راه رضای خدا و در راه رساندن پیام شهدا به گوش جهانیان ست. ما در مقابل ابرقدرت ها هیچ نیازی به ناوگان نداریم، هیچ نیازی به هواپیما نداریم ....
وسیله اصلی و سلاح اصلی که امروز باید در دست ما باشد پایداری، استقامت و صبر دراز مدت است. اگر لحظه ای درنگ کنیم، اگر لحظه ای ابهام و تردید و شک در این رابطه به خودمان راه بدهیم، قطعاً دچار تزلزل خواهیم شد. و به قول شهید بزرگوارمان سردار رشید اسلام حاج همت، از خوارج نهروان بدتر خواهیم بود اگر لحظه ای درنگ، سستی و ابهام در رابطه با این انقلاب و در رابطه با این جنگ به خودمان راه بدهیم و بایستی محکم، همان طور که تا به حال ثابت کردیم و همان طور که تا به حال توی دهن این مزدوران کثیف زده ایم و همان طور که تا به حال در ذهن این یاوه سرایان شرق و غرب زدیم، باید از این به بعد هم بزنیم و به یاری خداوند این استقامت ما نتیجه اش حکومت الله خواهد بود.»
نظر شما