خاطراتی ناب از سردار شهید محمدرضا دستواره
حلالیت مادر
«... می دانستم که حسین شهید شده است. محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم. در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.
کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. محمد رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم. من هم گفتم:
حلال ِ حلال.
چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.
روای: سیده قدسیه میر اسماعیلی، مادر شهید محمد رضا دستواره
سخنراني پدر شهيد دستواره در بهشت زهرا(س)
تشییع پیکر شهیدان «محمد رضا دستواره» و «محمد حسين ممقانی» با هم در بهشت زهرا)س) برگزار شد. جمعيت زيادي در این مراسم شرکت کرده بودند. در ميان جمعیت، پدر شهيد دستواره، بلند گو را گرفت و حرف هايي را با اين مضمون گفت: ای خدا، اگر دنیا را به من می دادند، یک تار موی بچه هایم را به هيچ كس نمی دادم، اما خودت آنها را به من دادی و خوشحالم كه به خودت بازگشتند. من شاكرم به درگاه خودت. روز قیامت در محضر خدا فقط از صدام فقط شکایت نمی کنم، بلکه از افرادی که به این مملکت خیانت کرده و خواهند کرد هم، شكايت می کنم و ...
راوي: وجیح الله چراغی، برادر شهید رضا چراغی و دوست شهید
فرزندانم برای رفتن به جبهه از یکدیگر سبقت می گرفتند
من بارها از خداوند متعال خواهش کردم که حاصل دسترنج و زحمتکشی من، بی نتیجه نباشد، زیرا که شغلم کارگر نمک فروشی بوده و شهدای من بار عرق ریختن و کارگری و دسترنج من پرورش یافته اند و به اینجا رسیده اند و خدا را شکر می کنم که سعادت شهادت لقاء اش را به فرزندانم عطا کرد و فرزندان من، همه خوب و مومن بودند و همیشه در راه خدا و در راه پیروزی انقلاب کوشا بودند.
سید محمد رضا یک بار توسط«ساواک» دستگیر شد و به زندان افتاد و شکنجه شد، ولی از هدف خود بازنگشت و در زمان طاغوت فعالیت های سری داشت و در سال 1358 پس از پیروزی انقلاب به کردستان رفت و بعد از آن به جبهه های جنوب رفت و هفت مرتبه مجروح شد. بچه های من در رفتن به جبهه از یکدیگر سبقت می گرفتند. ما همه باید همچون شهدا، شیطان را از دورن و برون وجود خودمان برانیم و دنیا را کنار بگذاریم و بندگی خدا را بکنیم که زندگی جاویدان در سرای دیگر است.
شما مسئولیت سنگینی در بنیاد شهید دارید و وظیفه شما خطیر است. من از شما می خواهم بدانید که شهدا، گواه بر اعمال ما هستند. مبادا که خون شهدا را به مقام و پست بفروشیم و خدا را از یاد ببریم که در آن جهان، مکافات بسیار سخت است. من دامادم هم در جبهه شهید شد و مدتی مسئولیت نگهداری همسر و بچه های شهید را داشتم، تا اینکه بنیاد شهید برای آنها مسکنی را تعیین کرد و رفتند ساکن شدند.
من امروز خوشحالم که در حضور شما خدمتگزاران به خانواده های معظم شهدا هستم و خدا را شکر می کنم که زنده ماندم و این روز را دیدم که حکومت اسلامی در ایران پا برجاست و از او می خواهم خدمتگزاران به خانواده های شاهد و اسلام و مسلمین را توفیق عنایت فرماید.
راوی: سید نقی دستواره، پدر شهیدان دستواره
منبع: مجله شاهد، صفحه 18
ایمان قلبی به خدا
روزی رضا
به من گفت: بابا، من راضی نیستم دیگر این کارها(بارکشی) را انجام دهی، این کارها
دیگر برای شما سنگین است. گفتم: تو درست می گویی، اما من به کارم عادت کرده ام.
او گفت: من راضی نیستم، حالا که شاغل شده ام، حقوق مرا بگیر و خرج کن.
گفتم: بابا، تو که می خواهی این کار را کنی، تا چند وقت دیگر دیگر باید ازدواج کنی و به آن نیاز داری. من که چیزی ندارم تا برایت پس انداز کنم. در جواب گفت: بابا، تو هنوز خدا را نشناخته ای. من اگر بخواهم ازدواج کنم، خدا را دارم. خدا به من کمک می کند. این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت.
روای: حاج سید نقی دستواره، پدر شهید محمد رضا دستواره
منبع: کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا، کنگره سردارن شهید استان تهران
تواضع و فروتني
زماني كه در مخابرات لشگر تلفنچي بودم، درب اتاق مخابرات را به دلیل جلوگيري از ازدحام افراد می بستیم. روزي شهيد دستواره درب اتاق را باز كرد و گفت كه مي خواهم زنگ بزنم. من كه او را نمي شناختم، مانع كارش شدم. بي آنكه خودش را معرفي كند، معذرت خواهي كرد و رفت. بعدا فهميدم كه قائم مقام لشگر 27 است. چند روز بعد، وقتي ديدمش، معذرت خواهي كردم. خيلي محترمانه گفت: عيبي ندارد. من مقصر بودم و نبايد داخل اتاق می شدم.
راوی: يونس سهرابي؛ همرزم شهيد محمد رضا دستواره
منبع: کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا، کنگره سردارن شهید استان تهران
خواب حاجي
هر وقت برای صحبت پیش حاج دستواره می رفتیم، از چهره اش می فهمیدیم که خسته است و شب گذشته، کامل نخوابیده است. هميشه بيرون از سنگر می خوابید. در عمليات والفجر 8 در فاو، ديده بانمان خبر داد كه دشمن طي تغيير و تحولاتی قصد حمله دارد. وقتی رفتیم این جریان را به شهید دستواره بگوييم، بیرون از سنگر خوابیده بود. به يكي از همرزمانم گفتم كه چرا حاجي بيرون از سنگر خوابیده، ممكن است بر اثر اصابت خمپاره هاي دشمن آسیبی به او برسد. بیدارش کردم و گفتم: حاجی چرا اينجا خوابیده ای؟ وقتی بیدار شد، سوالم را با اين قطعه شعر جواب داد:
گرنگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
راوی: رضایی، همرزم شهید دستواره
منبع: کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا، کنگره سردارن شهید استان تهران
ذكاوت و هوشياري
عمليات كربلاي يك با نيم ساعت تاخير شروع شد؛ چون دشمن متوجه ما شده بود؛ به طوری که مدام منور می زد و تمام حرکاتمان را زیر نظر داشت. همه ما مضطرب بودیم و می گفتیم چگونه عمليات را شروع كنیم. شهید محمد رضا دستواره که قائم مقام لشگر 27 بود، پشت بی سیم اعلام کرد که نگران نباشيد. دشمن با این انجام این کارهایش، قصد فرار دارد. دیگر منتظر خاموش شدن منور نباشید، حمله را آغاز كنيد. شب هاي گذشته اش، نيروهايمان راهی در سیم خاردارهای دشمن باز کرده بودند تا به راحتی از آنجا عبور كنيم. حرکت کردیم و طبق نظر شهید دستواره، دشمن در حال فرار بود. این عملیات پی در پی انجام و مرحله دوم و سومش باعث آزادی مهران شد. عمليات به بهترين شكل انجام شد که شهید دستواره در این عملیات، نقش به سزایی داشت و جانش را برای پیروزیمان فدا کرد.
(رواي: سردار اکبر امینی، همرزم شهید محمد رضا دستواره)
منبع: کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا، کنگره سردارن شهید استان تهران
شجاعت و دلیری
در عمليات كربلاي يك، رزمنده هاي لشگر 27 براي انجام عمليات به قلاویزان رفتند و محور ضلع غربی قلاویزان را تصرف كردند؛ ولی بچه های لشگر سیدالشهدا (ع) و نصر هنوز در پایین قلاویزان با دشمن درگیر بودند. شهید دستواره گفت که برای کمک به آنجا برویم. ما از مسیر شهر مهران برویم ولی راهمان نیم ساعت بيشتر طول می کشید. حاجي گفت: از آن طرف خاکریز برویم. جایی که خیلی خطرناک بود. گفتیم: حاجی! ممكنه رزمنده هاي پايگاهمان اشتباهي به طرفمان خمپاه بزنند؛ چون آن مسير از حد وسط بچه های لشگر سیدالشهدا (ع) و نصر5 روی قلاویزان و بعثی ها ( که مقداری عقب تر پدافند کرده بودند) رد می شد. مهمتر از همه، بچه های اطلاعات عملیات هم نظرشان همین بود، اما حاج رضا گفت كه بايد از همين راه برويم، اگر خواستید با من بیایید.
آن شب لطف خدا با ما بود. شهید دستواره پشت فرمان ماشین نشست و خیلی راحت ما را از آن مسير عبور داد؛ حتی یک تیر هم از کنار ماشینمان رد نشد. این کار حاجی، نشان دهنده شجاعتش بود.
در مرحله بعدی، سعادت با ما نبود و بچه های دیگر با شهید دستواره رفتند که شربت شهادت را نوشيدند. رزمنده ها می گفتند: حاج رضا اصلا آرام و قرار نداشت. او 4 متر از ما جلوتر بود. مي خواستيم پيشش برويم که بر اثر اصابت خمپاره ای به شهادت رسید.
راوي: حسن حکمت شعار، همرزم شهيد محمد رضا دستواره
منبع: کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا، کنگره سردارن شهید استان تهران
شوخ طبعي و روحيه بخشي
سال 60 در ارتفاعات شهر پاوه با ضد انقلابی ها می جنگیدیم. در آنجا یک سنگر درست کرده بودیم که شهید «محمد رضا دستواره»، «سیف الله منتظری» و چند تا از بچه های دیگر در آنجا بودند. رضا به من گفت: مجتبی، می خواهی در مقابل تيرهاي دشمن بايستم؟ گفتم: اگر بایستی یک تیر به مغزت مي زنند. گفت: حالا به تو نشان مي دهم که می توانم این کار را بکنم. گفتم: رضا، خطرناك است. گفت: نه. اورکتش را روی درخت انداخت و بعد بلند شد و جلوی آن ايستاد و گفت: آهای ضد انقلابی ها، من رضا دستواره هستم. اگر مرد هستید، مرا بزنید. بلافاصله آنها شروع به تير اندازي كردند و رضا سريع داخل سنگر رفت. اوركتش به دلیل اصابت تيرها، سوراخ سوراخ شد. او دوباره اين كار را تكرار كرد. ما از این عمل محمد رضا نگران شدیم، چون ضد انقلابي ها فقط 100 متر با ما فاصله داشتند. او با این کارش می خواست بچه ها را بخنداند و به آنها روحیه دهد. اتفاقا اين كارش خنده را به لب هايمان نشاند اما با این حال، جلوی تکرارش را گرفتیم.
روای: سردار مجتبی عسگری، همرزم شهید دستواره
منبع: کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا، کنگره سردارن شهید استان تهران