دفتر خاطرات - بسیج
يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۰۱
نوید شاهد: از بابت پایان کار لوله کشی آب روستا که خیالش راحت شد، دیدم مدتی است خیلی این بچه توی فکر می رود، خیلی نگران است. یک روز از پدرش پرسید: بابا شما برای آینده من چه فکری کرده اید؟
به روایت از : مادر شهید
از بابت پایان کار لوله کشی آب روستا که خیالش راحت شد، دیدم مدتی است خیلی این بچه توی فکر می رود، خیلی نگران است. یک روز از پدرش پرسید: بابا شما برای آینده من چه فکری کرده اید؟ پدرش جواب داد: فکر کردن ندارد، حالا که به سلامتی دیپلم خودت را هم گرفتی یا برو دانشگاه یا به خدمت سربازی. خودت باید در این مورد تصمیم بگیری پسرجان. مهدی بعد از شنیدن جواب پدرش، لحظه ای ساکت بود و هیچی نگفت. بعد گفت: بابا شما اجازه می دهی من بروم بسیج؟
بند دل من و پدرش لرزید. خیلی نگران شدیم. من به او گفتم: مادرجان تو که بچه با استعدادی هستی برو دانشگاه به درست ادامه بده. اما او کوتاه نیامد. رفت در بسیج ثبت نام کرد. چند روز بعد آمد و گفت: من برگه آماده به خدمت خودم را گرفته ام، منتها می خواهم بروم پادگان امام حسین (ع) سپاه تهران آنجا یک دوره آموزشی فشرده یک ماهه ببینم. بعد هم به خواست خدا می رویم جبهه. هر چه خواستم مانع بشوم بی فایده بود. می خندید و به من می گفت: هیچی نیست ننه، نترس، ناراحت نباش. خلاصه چند روز بعد مهدی برای آموزش رفت پادگان امام حسین (ع).
منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی
از بابت پایان کار لوله کشی آب روستا که خیالش راحت شد، دیدم مدتی است خیلی این بچه توی فکر می رود، خیلی نگران است. یک روز از پدرش پرسید: بابا شما برای آینده من چه فکری کرده اید؟ پدرش جواب داد: فکر کردن ندارد، حالا که به سلامتی دیپلم خودت را هم گرفتی یا برو دانشگاه یا به خدمت سربازی. خودت باید در این مورد تصمیم بگیری پسرجان. مهدی بعد از شنیدن جواب پدرش، لحظه ای ساکت بود و هیچی نگفت. بعد گفت: بابا شما اجازه می دهی من بروم بسیج؟
بند دل من و پدرش لرزید. خیلی نگران شدیم. من به او گفتم: مادرجان تو که بچه با استعدادی هستی برو دانشگاه به درست ادامه بده. اما او کوتاه نیامد. رفت در بسیج ثبت نام کرد. چند روز بعد آمد و گفت: من برگه آماده به خدمت خودم را گرفته ام، منتها می خواهم بروم پادگان امام حسین (ع) سپاه تهران آنجا یک دوره آموزشی فشرده یک ماهه ببینم. بعد هم به خواست خدا می رویم جبهه. هر چه خواستم مانع بشوم بی فایده بود. می خندید و به من می گفت: هیچی نیست ننه، نترس، ناراحت نباش. خلاصه چند روز بعد مهدی برای آموزش رفت پادگان امام حسین (ع).
منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی
نظر شما