دفتر خاطرات - شب 21 فروردین سال 1362
يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۳
نوید شاهد: گرما گرم عملیات والفجر 1 به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توی خط به اوضاع رسیدگی می کردیم . توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ روی سر بچه ها آتش می ریخت . رفته بودیم سمت بچه های گردان مقداد
به روایت از : یکی از نیروهای تحت امر مهدی
گردان ما با یک گردان از بچه های ارتش ادغام شده بود . آن شب آقا مهدی پیشاپیش ستون نیروهای ادغامی حرکت می کرد ، وقتی از خط خودی می گذشتیم متوجه شدیم که وضعیت پدافندی دشمن در منطقه ، با عملیات های سابق تفاوت فاحش دارد . دشمن در این منطقه از انواع موانع طبیعی و غیر طبیعی در جهت کاستن از سرعت عملیات نیروهای پیاده ما استفاده کرده بود . این موانع شامل انواع کمینها ، کانالها ، میادین مین ، سیمهای خاردار و خط کمین بود که با توجه به تپه ماهور بودن منطقه کار را برای نیروهای ما مشکل می کرد . برای چند لحظه ستون بر اثر آتش بی هدف کمینهای دشمن زمین گیر شد و دوباره به حرکت خود ادامه داد . هنوز از محل توقف زیاد دور نشده بودیم که صدای ناله یکی از نیروها را شنیدیم . نیرویی که از ستون جا مانده بود و می رفت تا با سر و صدای خود باعث هوشیاری کمینها و در نتیجه آمادگی سربازان مستقر در خط اصلی دشمن شود . مهدی به هاشم کلهر گفت : سریع برو و آن بسیجی را به ستون ملحق کن . رزمنده ای که چنین اشتباهی را مرتکب شده بود از نیروهای کم سن و سال گردان بود . وقتی مهدی متوجه شد که آن جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهی اقدام به این کار کرده است ، خودش به سراغ او رفت خیلی دوستانه و در نهایت خونسردی چند دقیقه ای با او صحبت کرد . تأثیر رفتار انسانی و دوستانه مهدی به حدی بود که ترس آن بنده خدا از بین رفت و از جمله افرادی شد که در روزهای بعدی و طی شرایط سخت آن عملیات تا آخرین لحظه ایستادگی کرد و همپای دیگران ، شجاعانه جنگید . عملیات والفجر یک به علت پیچیدگی زمین منطقه وجود چندین رده موانع باز دارنده هوشیاری دشمن و مسدود شدن راه کارهای هجوم نیروهای خودی با آتش جهنمی صدها قبضه توپ و کاتیوشا و خمپاره انداز سپاه چهارم ارتش بعث از روز دوم حمله وارد مرحله حساسی شد . حاج همت که به شدت نگران چگونگی وضعیت صحنه نبرد بود تمامی کادرهای اطلاعاتی و عملیاتی خود را برای یاری رزمندگان به خطوط مقدم فرستاد و سرانجام خود نیز در روز سوم عملیات رهسپار خط مقدم شد.
به روایت از : سعید قاسمی ، مسئول وقت واحد اطلاعات لشگر 27 رسول الله
گرما گرم عملیات والفجر 1 به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توی خط به اوضاع رسیدگی می کردیم . توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ روی سر بچه ها آتش می ریخت . رفته بودیم سمت بچه های گردان مقداد . آنجا، من بودم ، مهدی خندان ، مجید زاده بود ، با یکی دوتای دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین ، ناگهان دیدیم یکی از این وانت تویوتاهای قدیمی معروف به « لگنی » دارد گرد و خاک کنان و بکوب ، می آید جلو . همچنینی که راننده اش زد روی ترمز در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد وخاک دیدیم حاج همت است که آمده پیش ما. یک دم توی دلم گفتم : یا امام زمان ! همین یکی را کم داشتیم ، حالا بیا و درستش کن . حاجی تا از ماشین پیاده شد بنای شلوغ بازار رایج اش را گذاشت و رو به ما گفت : آهای ! ببینم اینجا چه خبره ؟ من پشت بی سیم قبض روح شدم چرا کسی جواب درست و حسابی به من نمی ده ؟ خلاصه او داشت همین طور شلوغ می کرد و ما داشتیم از ترس پس می افتادیم که خدایا نکند این وسط یک تیر یا ترکش سرگردان ، بلایی سرش بیاورد . مهدی خندان که از حال و روز ما با خبر بود یواشکی چشمکی به ما زد و گفت: شماها فقط سرش رو گرم کنید خودم می دونم چه نسخه ای براش بپیچیم. ما هم رفتیم جلو و شروع کردیم به پرسیدن سوالهای سرکاری از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر ؟ اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله ؟ و ... این جور اباطیل . در همین گیر و دار یک وانت تویوتای عبوری داشت از آنجا می رفت سمت عقب . کمی که مانده بود این وانت به ما برسد مهدی خندان که یواشکی پشت سر حاجی رفته بود دو دستی او را بغل زد و بعد به دو رفت طرف وانت عبوری. همت که توی گیره بازوهای خندان قفل شده بود وسط زمین و آسمان داد و هوار می زد : ولم کن ! بذارم زمین مهدی ، دارم به تو تکلیف شرعی می کنم. ولی خندان گوشش به این حرفها بدهکار نبود . سریع حاجی را انداخت پشت همان وانت در حال حرکت و بعد ، در حالی که به نشانه خداحافظی برایش دست تکان می داد با لبخند گفت : حاجی جون چرا تو بایست به ما تکلیف کنی ؟ تکلیف ما رو سید الشهدا خیلی وقته که معلوم کرده درادامه همین نبرد و خصوصاً به دنبال حوادث تلخی همچون شهادت رضاچراغی فرمانده لشگر 27 و تعدادی از فرماندهان گردانها عرصه را بر نیروهای خودی تنگ کرد و اینجا بود که تدبیر فرماندهانی چون مهدی خندان و قاسم دهقان توانست جان تعداد زیادی از نیروهای خودی را نجات دهد . کاروان نیروهای باقی مانده از عملیات والفجر، یک بعد از نبردی نابرابر و تحمل سختی های فراوان در حالی که وارد پادگان دو کوهه شدند که صدای بلندگوی پادگان این نوحه را از حاج صادق آهنگران پخش می کرد :
ای از سفر برگشتگان ، ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدان ما ، کو شهیدان ما.
بچه ها هر کدام گوشه ای کز کرده ، به این نوحه گوش می دادند و اشک می ریختند . مهدی نیز به عنوان فرمانده ای بسیجی به رسالت خود واقف بود . در جمع حلقه های ماتمیان حضور می یافت . به بچه ها دلداری می داد و با وعده گرفتن انتقام یاران شهید از خصم سفاک به آنها قوت قلب می بخشید . هر چند شهادت همرزمانی چون ، شهید رضا چراغی فرمانده لشگر ، شهید حجت الله نیکچه فراهانی فرمانده گردان انصار ، شهید رضا گودینی فرمانده گردان حنین ، شهید مختار سلیمانی فرمانده گردان میثم ، شهید حسین حیات پور فرمانده گردان تخریب ، شهید بهرام تندسته فرمانده گردان عمار ، شهید رحمت الله میرتقی فرمانده گردان یاسر و دیگر نیروهای مخلص بسیجی بر قلب مهدی سنگینی می کرد ، اما او به رسم جوانمردان مومن حزن خود را در اعماق قلبش مدفون ساخته و با سیمای مسرور و لبهایی خندان به نیروها قوت قلب می داد . در آن روزها مهدی به وقاع مصداق آن مصرع معروف غزل السان الغیب شده بود که می گوید : با دل خونین ، لب خندان بیاور همچو جام !
گردان ما با یک گردان از بچه های ارتش ادغام شده بود . آن شب آقا مهدی پیشاپیش ستون نیروهای ادغامی حرکت می کرد ، وقتی از خط خودی می گذشتیم متوجه شدیم که وضعیت پدافندی دشمن در منطقه ، با عملیات های سابق تفاوت فاحش دارد . دشمن در این منطقه از انواع موانع طبیعی و غیر طبیعی در جهت کاستن از سرعت عملیات نیروهای پیاده ما استفاده کرده بود . این موانع شامل انواع کمینها ، کانالها ، میادین مین ، سیمهای خاردار و خط کمین بود که با توجه به تپه ماهور بودن منطقه کار را برای نیروهای ما مشکل می کرد . برای چند لحظه ستون بر اثر آتش بی هدف کمینهای دشمن زمین گیر شد و دوباره به حرکت خود ادامه داد . هنوز از محل توقف زیاد دور نشده بودیم که صدای ناله یکی از نیروها را شنیدیم . نیرویی که از ستون جا مانده بود و می رفت تا با سر و صدای خود باعث هوشیاری کمینها و در نتیجه آمادگی سربازان مستقر در خط اصلی دشمن شود . مهدی به هاشم کلهر گفت : سریع برو و آن بسیجی را به ستون ملحق کن . رزمنده ای که چنین اشتباهی را مرتکب شده بود از نیروهای کم سن و سال گردان بود . وقتی مهدی متوجه شد که آن جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهی اقدام به این کار کرده است ، خودش به سراغ او رفت خیلی دوستانه و در نهایت خونسردی چند دقیقه ای با او صحبت کرد . تأثیر رفتار انسانی و دوستانه مهدی به حدی بود که ترس آن بنده خدا از بین رفت و از جمله افرادی شد که در روزهای بعدی و طی شرایط سخت آن عملیات تا آخرین لحظه ایستادگی کرد و همپای دیگران ، شجاعانه جنگید . عملیات والفجر یک به علت پیچیدگی زمین منطقه وجود چندین رده موانع باز دارنده هوشیاری دشمن و مسدود شدن راه کارهای هجوم نیروهای خودی با آتش جهنمی صدها قبضه توپ و کاتیوشا و خمپاره انداز سپاه چهارم ارتش بعث از روز دوم حمله وارد مرحله حساسی شد . حاج همت که به شدت نگران چگونگی وضعیت صحنه نبرد بود تمامی کادرهای اطلاعاتی و عملیاتی خود را برای یاری رزمندگان به خطوط مقدم فرستاد و سرانجام خود نیز در روز سوم عملیات رهسپار خط مقدم شد.
به روایت از : سعید قاسمی ، مسئول وقت واحد اطلاعات لشگر 27 رسول الله
گرما گرم عملیات والفجر 1 به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توی خط به اوضاع رسیدگی می کردیم . توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ روی سر بچه ها آتش می ریخت . رفته بودیم سمت بچه های گردان مقداد . آنجا، من بودم ، مهدی خندان ، مجید زاده بود ، با یکی دوتای دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین ، ناگهان دیدیم یکی از این وانت تویوتاهای قدیمی معروف به « لگنی » دارد گرد و خاک کنان و بکوب ، می آید جلو . همچنینی که راننده اش زد روی ترمز در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد وخاک دیدیم حاج همت است که آمده پیش ما. یک دم توی دلم گفتم : یا امام زمان ! همین یکی را کم داشتیم ، حالا بیا و درستش کن . حاجی تا از ماشین پیاده شد بنای شلوغ بازار رایج اش را گذاشت و رو به ما گفت : آهای ! ببینم اینجا چه خبره ؟ من پشت بی سیم قبض روح شدم چرا کسی جواب درست و حسابی به من نمی ده ؟ خلاصه او داشت همین طور شلوغ می کرد و ما داشتیم از ترس پس می افتادیم که خدایا نکند این وسط یک تیر یا ترکش سرگردان ، بلایی سرش بیاورد . مهدی خندان که از حال و روز ما با خبر بود یواشکی چشمکی به ما زد و گفت: شماها فقط سرش رو گرم کنید خودم می دونم چه نسخه ای براش بپیچیم. ما هم رفتیم جلو و شروع کردیم به پرسیدن سوالهای سرکاری از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر ؟ اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله ؟ و ... این جور اباطیل . در همین گیر و دار یک وانت تویوتای عبوری داشت از آنجا می رفت سمت عقب . کمی که مانده بود این وانت به ما برسد مهدی خندان که یواشکی پشت سر حاجی رفته بود دو دستی او را بغل زد و بعد به دو رفت طرف وانت عبوری. همت که توی گیره بازوهای خندان قفل شده بود وسط زمین و آسمان داد و هوار می زد : ولم کن ! بذارم زمین مهدی ، دارم به تو تکلیف شرعی می کنم. ولی خندان گوشش به این حرفها بدهکار نبود . سریع حاجی را انداخت پشت همان وانت در حال حرکت و بعد ، در حالی که به نشانه خداحافظی برایش دست تکان می داد با لبخند گفت : حاجی جون چرا تو بایست به ما تکلیف کنی ؟ تکلیف ما رو سید الشهدا خیلی وقته که معلوم کرده درادامه همین نبرد و خصوصاً به دنبال حوادث تلخی همچون شهادت رضاچراغی فرمانده لشگر 27 و تعدادی از فرماندهان گردانها عرصه را بر نیروهای خودی تنگ کرد و اینجا بود که تدبیر فرماندهانی چون مهدی خندان و قاسم دهقان توانست جان تعداد زیادی از نیروهای خودی را نجات دهد . کاروان نیروهای باقی مانده از عملیات والفجر، یک بعد از نبردی نابرابر و تحمل سختی های فراوان در حالی که وارد پادگان دو کوهه شدند که صدای بلندگوی پادگان این نوحه را از حاج صادق آهنگران پخش می کرد :
ای از سفر برگشتگان ، ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدان ما ، کو شهیدان ما.
بچه ها هر کدام گوشه ای کز کرده ، به این نوحه گوش می دادند و اشک می ریختند . مهدی نیز به عنوان فرمانده ای بسیجی به رسالت خود واقف بود . در جمع حلقه های ماتمیان حضور می یافت . به بچه ها دلداری می داد و با وعده گرفتن انتقام یاران شهید از خصم سفاک به آنها قوت قلب می بخشید . هر چند شهادت همرزمانی چون ، شهید رضا چراغی فرمانده لشگر ، شهید حجت الله نیکچه فراهانی فرمانده گردان انصار ، شهید رضا گودینی فرمانده گردان حنین ، شهید مختار سلیمانی فرمانده گردان میثم ، شهید حسین حیات پور فرمانده گردان تخریب ، شهید بهرام تندسته فرمانده گردان عمار ، شهید رحمت الله میرتقی فرمانده گردان یاسر و دیگر نیروهای مخلص بسیجی بر قلب مهدی سنگینی می کرد ، اما او به رسم جوانمردان مومن حزن خود را در اعماق قلبش مدفون ساخته و با سیمای مسرور و لبهایی خندان به نیروها قوت قلب می داد . در آن روزها مهدی به وقاع مصداق آن مصرع معروف غزل السان الغیب شده بود که می گوید : با دل خونین ، لب خندان بیاور همچو جام !
نظر شما