روزي كه خنده حاج همت بند نمي آمد!
يکشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: چشم غره اي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آن طرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب. حالا مگر خنده ي حاجي بند مي آمد...
از دست كريمي ، زير لب غرولند مي كردم كه "اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده."
گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف .
فكر نمي كرد من با اين سن و سالم ، چطور اين ها را از پل رد كنم ؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتورمي نشستم ، پام به زور به زمين مي رسيد. چه جوري خودم را نگه مي داشتم ؟
ـ چي شده پسرم ؟
بيا ببينم چي مي گي.
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كي است . كفري بودم ، رد شدم و جوري كه بشنود
گفتم :«نمرديم و توي اين برّ و بيابون بابا هم پيداكرديم .»
باز گفت :«وايسا جوون . بيا ببينم چي شده.»
چشمت روز بد نبيند. فرماندهمان بود؛ همت . گفتم :« شما از چيزي ناراحت نباشيد، من از چيزي دل خور نيستم . ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و من را كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده .
كريمي چشم غره اي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل ، كه از آن طرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب .
حالا مگر خنده ي حاجي بند مي آمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم ، حالا نخند كي بخند. يك چيزي مي دانستم كه زير بار نمي رفتم.
كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش مي ريخت . حاجي گفت :"زورت به بچه رسيده بود؟"
ـ نه به خدا، مي خواستم ترسش بريزه.
ـ حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي . خيلي كارِت داريم.
از جيبش كاغذي در آورد و داد به دستم و گفت :" بيا اين زيارت عاشورا رو بخون ، با هم حال كنيم."
چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نمي توانستم اين جوري بخوانم . حس و حالش هم نبود.
گفتم :"حاجي بيا خودت بخون و گريه كن . من هزارتا كار دارم."
وقتي بلند شدم بروم ، حال عجيبي داشت . زيارت را مي خواند و اشك مي ريخت...
برگرفته از كتاب يادگاران
انتهاي پيام/س/ع
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
يادشان به خير خوشا به احوالشان