اُسرا كه حسابي ترسيدند، شاهرخ زبان فرمانده عراقي را خورد!
يکشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: شاهرخ به اُسرا گفت: ما هر اسيري را بگيريم مي كُشيم و مي خوريم!فكر مي كنيد شوخي مي كنم؟ اين چيه!؟اين زبان فرمانده شماست!بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد!
به گزارش خبرنگار نويد شاهد روايتي جذاب و خواندني از شاهرخ ضرغام از شهداي گروه فداييان اسلام در ايام شهادتش عنوان مي شود:
مرتب مي گفت: من نميدنم، بايد هرطور شده كله پاچه پيدا كني! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذا هم درست پيدا نميشه چه برسه به كله پاچه!؟ بالاخره با كمك يكي از آشپزها كله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل يه قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نيروهاش.
فكر كردم قصد خوشگذراني و خوردن كله پاچه رو دارن. امّا شاهرخ رفت سراغ چهار اسيري كه صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روي زمين نشاند. يكي از بچه هاي عرب را هم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت كرد: خبر داريد ديروز فرمانده يكي از گروهان هاي شما اسير شد. اسراي عراقي با علامت سر تأييد كردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزيد. شما به ايران حمله كرديد. ما هر اسيري را بگيريم مي كُشيم و مي خوريم!!
مترجم هم خيلي تعجب كرده بود. امّا سريع ترجمه مي كرد. هر چهار اسير عراقي ترسيده بودند و گريه مي كردند. من و چند نفر ديگه از دور نگاه مي كرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله سراغ قابلمه كله پاچه رفت. بعد هم زبان كله را در آورد. جلوي اسرا آمد و گفت: فكر مي كنيد شوخي مي كنم؟! اين چيه!؟
جلوي صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي كردند.
شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان، مي فهميد؛ زبان!!
زبان خودش رو هم بيرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش!
من و بچه هاي ديگه مرده بوديم از خنده، براي همين رفتيم پشت سنگر. شاهرخ مي خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد.
وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم كله و حسابي آنها را ترسانده بود.
ساعتي بعد در كمال تعجب هر چهار اسير عراقي را آزاد كرد! البته يكي از آنها كه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت كرد. بعد هم بقيه كله پاچه را داغ كردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب ديدم تنها در گوشه اي نشسته. رفتم و كنارش نشستم. بعد پرسيدم: آقا شاهرخ يك سؤال دارم؛ اين كله پاچه، ترسوندن عراقي ها، آزاد كردنشون!؟ براي چي اين كارها رو كردي؟! شاهرخ خنده ي تلخي كرد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببين يك ماه و نيم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمي ترسه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرستاديم عقب، جالب اين بود كه نيروهاي نفوذي دشمن اسرا را از ما تحويل گرفتند. بعد هم اونها رو آزاد كردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيم. اونها نبايد جرأت حمله پيدا كنند. مطمئن باش قضيه كله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!
راوي كاظمي، برگرفته از كتاب شاهرخ حرّ انقلاب اسلامي
شاهرخ ضرغام سال 1328 در تهران متولد شد. در جواني، به سراغ ورزش كشتي رفت و به اردوي تيم ملي كشتي فرنگي دعوت شد. اما زندگي او به خاطر همنشيني با دوستان نااهل، در غفلت و گمراهي ادامه داشت تا اين كه در بهمن سال 1357 و با پيروزي انقلاب، تغييري بزرگ در زندگي اش رخ داد.
سخنان امام خميني (ره)، برايش فصل الخطاب و روي سينه اش «فدايت شوم خميني» خالكوبي كرده بود. ولايت فقيه را به زبان عاميانه خود براي رفقايش توضيح مي داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، ياراني براي انقلاب پرورش داد.
وي وقتي از گذشته اش حرف مي زد، داستان حُر را بازگو مي كرد و مي گفت:حُر قبل از همه به ميدان كربلا رفت و به شهادت رسيد. من نيز بايد جزء اولين ها باشم.
در همان روزهاي اول جنگ تحميلي عراق عليه ايران به جبهه رفت و همگام با سردار شهيد سيد مجتبي هاشمي كه فرمانده گروه چريكي فدائيان اسلام بود،به مبازه عليه تجاوزگران بعثي پرداخت ودر كوتاه مدتي آنقدر دلاورانه جنگيد كه دشمن براي سرش جايزه تعيين كرده بود. وي از خدا مي خواست كه تمام گذشته اش را پاك كند و هيچ چيز از او باقي نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاريخ 17 آذر سال 1359 در دشت هاي شمالي آبادان به آرزوي ديرين خود يعني شهادت رسيد.
محمد تهراني، آخرين همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وي را اينگونه نقل مي كند: ساعت 9 صبح بود. تانك هاي دشمن مرتب شليك مي كردند و جلو مي آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم و 2 گلوله آرپي جي پيدا كردم. هنوز گلوله آخر را شليك نكرده بودم كه صدايي شنيدم. به سمت شاهرخ دويدم. روي سينه اش حفره اي از اصابت گلوله تيربار تانك ايجاد شده بود. عراقي ها نزديك شدند. من با يك اسير عراقي پناه گرفتم. از دور ديدم چند عراقي كنار پيكر شاهرخ ايستاده اند و از خوشحالي هلهله مي كردند.
انتهاي پيام/س/ع
نظر شما